توو بارون نموندی که دلگیری ِ این هوا رو بفهمی
سلام به مهربون ترین های خودم 😍 حال تون چطوره؟؟؟ یعنی دلم لک زده بود بیام اینجا و یه دل سیر حرف بزنم 🤗
بریم که یه عااالمه حرف دارم فکر کنم! پیشاپیش خدا قوت 😘
سه شنبه ۱۴ مرداد..
رفتم سرکار و بعد از رفتن مراجعه کننده، آقای دکتر هم تندی شال و کلاه کردن و رفتن مرکز استان! بهم گفته بودن که واسه چه کاری دارن میرن اما.....
شب بهشون پیام دادم و یه سوال پرسیدم، ولی ایشون با دو سه ساعت تاخیر جوابم رو دادن! عذرخواهی کردن و گفتن کارشون تازه تموم شده!!
برام عجیب بود که چرا انقدر طول کشیده؟! که بعدا متوجه شدم چرا! در ادامه بهتون میگم....
چهارشنبه ۱۵ مرداد..
صبح ورزش کردم و دوش گرفتم.. کلینیک تعطیل بود!
واسه ناهار پسرعمه م اومد پیش مون و بعد از رفتنش یکم خوابیدم... غروب نشستم پای درسم و تمرینی که داشتم رو نصفش رو انجام دادم...
بعد از شام داداش بزرگه اینا اومدن پیش مون ❤
اون شب، تا نیمه های شب با ترانه ی "عاشق" سیاوش قمیشی گریه کردم 🙂 سندروم قبل از روزای گل و بلبل بود احتمالا 🙄
پنجشنبه ۱۶ مرداد..
تمرینم رو کامل کردم و توو تلگرام برای استاد فرستادم.. خیالم راحت شد...
داداش بزرگه و نی نی اومدن بهمون سر زدن ❤
اون روز بابا و پسرعمه رفته بودن باغ و مشغول رسیدگی به باغ بودن.. منو مامان تا غروب تنها بودیم.... غروبم مامان همراه با خاله دومی و پسرخاله رفتن باغ....
نشستم پای فیلم "کتاب خوان" (the reader) محصول ۲۰۰۸ با بازی کیت وینسلت... خوب بود...
نیمه های شب، حدود ۲ بامداد، یهو دیدم صدا میاد.. از اتاقم رفتم بیرون دیدم داداش بزرگه و نی نی اومدن 😍 نی نی خوابش نمی برد، اومدن پیش مون تا باهاش بازی کنیم 😁 آخ مزه داد 😍
جمعه ۱۷ مرداد..
مامان ۷ صبح اومد بیدارم کرد گفت پاشو نی نی اومده 😍 بابا هم صبح زود با دوستاش رفته بود کوهنوردی...
خواهر ِ زن داداش بزرگه کنکور داشت و قرار بود داداش بزرگه ببرتشون مرکز استان.. واسه همین اون روز نی نی تا ظهر پیشم بود 😍
خیلی وقت بود که نی نی این همه طولانی پیشم نمونده بود.. کلی بازی کردیم و حدود ۱۰.۵ بود فکر کنم که خوابوندمش... بعدش پریدم دوش گرفتم...
ساعت ۱۱.۵ نی نی بیدار شد اما کسل بود.. پشتش رو نوازش کردم و براش از شعرهای من درآوردی خودم خوندم 😂 قربون صدقه ش رفتم و دوباره خوابید ❤ که دیگه ۱۲ بیدار شد....
مشغول بازی بودیم که مامانش هم رسید.... ناهار پیش مون بودن و رفتن...
بعد از رفتن شون دیدم وارد روزای گل و بلبل شدم..
عصر یکم خوابیدم.. وقتی بیدار شدم بابا زنگ زد که بیا فلان جا دنبالم.... تندی آماده شدم و برای اولین بار وارد یه مسیر کوهپایه ای شدم که برام هیجان انگیز بود... یه جایی توو مسیر ماشین رو پارک کردم و منتظر موندم...
بعد از چند دقیقه بچه های تیم پیداشون شد... بابا هم رسید و ۳ تا از خانم ها رو سوار کردیم و رسوندیم...
یکی از خانم ها معلم ورزش دبیرستانم بود 😍 فکرشو نمی کردم منو انقدر خوب یادشون باشه 😍
شب داداش بزرگه و نی نی اومدن بهمون یه سر زدن و رفتن ❤
شنبه ۱۸ مرداد..
واسه ناهار داداش بزرگه اینا و داداش کوچیکه اومدن پیش مون ❤ زن داداش کوچیکه رفته بود خونه ی باباش....
اون روز بعد از مدت ها صورتم رو با تیغ شیو کردم 😁
عصر با مامان رفتیم خونه ی خاله کوچیکه.. برام جالبه، انگار شده روتین زندگی مون، اینکه با فاصله از هم می شینیم و دیگه از دست دادن و اینا خبری نیست...
یکشنبه ۱۹ مرداد..
اتاقم رو جارو کردم و رفتم توو پارکینگ.. ماشین رو هم شستم و جاروبرقی کشیدم... دوش گرفتم... ناخن هام رو سوهان کشیدم و لاک آلبالویی اکلیلی زدم...
بعد از ناهار با چای سبز و شکلات از خودم پذیرایی کردم و رفتم سرکار...
یه ساعت بعد روان شناس خانم اومدن و تا ساعت ۷.۵ گپ زدیم! حرف زدن باهاشون خوبه و جالبه که ایشونم میگن حرف زدن باهام رو دوست دارن 😍
اون روز همون آقایی که چند سال ازم کوچیک تر بود خواست که ببینیم همو... بعد از رفتن روان شناس خانم منم تعطیل کردم و رفتم پایین...
بهم گفته بودن جلوی مجتمع پارک کردن....
رفتم پایین و با دیدن یه ماشین از همون مدل و رنگ، سرمو تا کمر خم کردم و از شیشه داخل رو نگاه کردم تا سلام کنم!!!! که دیدم یه جفت چشم گشاد شده و یه دهن باز شده از تعجب روبرومه 😓 ماشین رو اشتباه گرفته بودم 😫 خدا رحم کرد سوار نشدم 😂
از اون روز هر موقع یاد اون صحنه میفتم، با یادآوری چهره ی متعجب و ترسیده ی اون آقا، هم خنده م می گیره و هم دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار 😂 بعد با خودم میگم چند درصد احتمال داشت دقیقا همون مدل و رنگ ماشین توو اون ساعت جلوی مجتمع پارک باشه؟! 😂
هیچی دیگه، دیدم ضایع شدم به روی خودم نیاوردم! کمرم رو صاف کردم و رفتم دوتا ماشین عقب تر، سوار ماشین مذکور شدم 😁
یکم خیابون گردی کردیم و در نهایت بهشون گفتم هر طوری فکر می کنم می بینم سن برام خیلی مهمه و نمی تونم و نمی خوام که این رابطه ادامه دار شه..
منو کنار ماشینم پیاده کردن و سوار شدم رفتم پمپ بنزین.. از جایگاه که اومدم بیرون دیدم اینم باهام اومده! 🙄
دوشنبه ۲۰ مرداد..
بعد از ماه ها گشتن و ناامید شدن از شهر کتاب شهرم، در نهایت کتاب "دروغگویی روی مبل" از اروین دیالوم رو اینترنتی سفارش دادم..
بعد از ناهار داداش بزرگه و نی نی اومدن پیش مون.. نی نی جدیدا یاد گرفته مستقیم میره توو اتاقم، روو تختم و شروع می کنه بپر بپر کردن و جیغ زدن و بازی کردن 😍 منم پا به پاش بازی می کنم و دوتایی کیف می کنیم 😍
تازه کیفم وقتی چند برابر میشه که به جای عمّه بهم میگه بابا 😐 اصلا نمی دونید چه حس غریبیه 🤣
موقع رفتن، گوشیم رو گروگان گرفته بود که باباش نبرتش بالا 😂 بهش گفتم گوشی رو بده، بعدا باز با هم بازی می کنیم.... ایشونم لطف کردن از همون بغل باباش گوشیم رو تق انداخت پایین 😐 هیچی دیگه، یه خط خوشگل روو گلس افتاد 😒
اون روز به خواست آقای دکتر یه ساعت دیرتر رفتم سرکار...
من روو یه صندلی نشسته بودم و توو عالم خودم سیر می کردم و ایشونم مشغول کاراشون بودن که یهو یک عدد بستنی عروسکی گرفتن جلوم 😍 منم قشنگ به سان یک بچه دو ساله ذوق کردم 😂 ذوقم به قدری یهویی و ناخودآگاه بود که فکر کنم خودشونم یه لحظه شوک شدن و احتمالا توو دلشون گفتن این که فقط یه بستنیه 😂
اون روز خیلی شلوغ بود و دیرتر رسیدم خونه...
سه شنبه ۲۱ مرداد..
دوش گرفتم... کلینیک تعطیل بود! با دخترخاله هماهنگ کردم و غروب رفتیم بازار.... نگم براتون که دخترخاله قدم به قدم اسپری الکل رو می گرفت سمت مون و ضدعفونی مون میکرد 😁
خریدامو انجام دادم و رفتیم شهر کتاب.. یکی از کتاب های سفارشیم رو بالاخره آورده بود! کتاب "نامه به پدر" از فرانتس کافکا... کلی خوشحال شدم..
واسه شام داداش کوچیکه اینا پیش مون بودن ❤
چهارشنبه ۲۲ مرداد..
اون روز خیلی کسل و بی حوصله بودم... واسه ناهار داداش بزرگه اینا اومدن اینجا و بازی با نی نی یکم حالمو بهتر کرد....
رفتم سرکار....
یکم با آقای دکتر کلینیک رو تمیز کردیم و بعدش برام بستنی آوردن...
یکم بعد چای درست کردن و نشستیم تا یه سری ویدئوی آموزشی نشونم بدن که همون جا دو تا خبر بد بهم دادن!
اولیش که طبق معمول ضرر مالی بود! 😐 و دومیش خبر بیماری شون....
اون روزی که رفته بودن مرکز استان و جواب پیامم رو دیر داده بودن و تعجب کرده بودم که چرا انقدر کارشون طول کشیده.... رفته بودن واسه نمونه برداری 😑
چند بار بهشون گفتم شوخی نکنید و سر به سرم نذارید و قسم و آیه ولی هربار می گفتن باور کن جدی میگم 😐 ولی چون با خنده می گفتن منم خنده م می گرفت 😐
بعد یهو سکوت شدم... شوک شده بودم... فقط بهشون گفتم الان چه حسی دارید؟!
گفتن هیچ حسی ندارم دیگه!
حالا قراره با دکترشون حضوری مفصل صحبت کنن تا ببینیم داستان چیه!؟
یه جایی گفتن با ماشینت برم خونه و برگردم؟!
رفتن و زودم برگشتن...
رسیدم خونه.... و خب نه ناراحت بودم و نه خوشحال! فقط شوک بودم و مدام تکرار می کردم یعنی چی؟! چی شد الان؟!
سردرد هم ول کن نبود... اون شب تا صبح چندین بار از خواب پریدم و با ترس و لرز دوباره می خوابیدم....
پنجشنبه ۲۳ مرداد..
کتاب خوندم و نشستم پای فیلم "تاوان" (Atonement) محصول ۲۰۰۷.. هی نگاه می کردم و می گفتم چرا انقدر آشناست؟! تا اینکه یادم اومد سال ها پیش این فیلم رو دیده بودم 😑 نصفه رهاش کردم....
قربون حافظه م 😁
توو اتاقم بودم که دیدم یکی در می زنه... نی نی بود 😍 دو دقیقه بود و رفت ❤ با باباش اومده بود....
غروب دوش گرفتم و برای شام داداش کوچیکه اینا اومدن ❤ بعد از شام زن داداش کوچیکه گفت هوس بستنی و شیرینی کردم... داداش کوچیکه رفت و با بستنی و شیرینی برگشت... داداش بزرگه اینا هم بهمون ملحق شدن و دور هم خوش گذشت ❤
جمعه ۲۴ مرداد..
کتاب خوندم و ادامه ی فیلم "تاوان" رو تماشا کردم و خلاص.. اینم خوب بود...
به کارای شخصیم رسیدم.. وسطش داداش بزرگه و نی نی اومدن یه سر زدن و رفتن ❤
چند تا از مانتوهام رو با دست شستم و به ادامه ی کارای شخصیم رسیدم..
شنبه ۲۵ مرداد..
کتاب خوندم و بعدش زن داداش کوچیکه اومد پیشم... رفتیم توو باغچه یکم عکاسی کردیم و بعدش رفت خونه ی باباش...
داداش بزرگه اینا اومدن پیش مون.. سابقه نداشت صبح مثلا ۱۰.۵ بیان... می گفتن نی نی لج داشت و واسه همین زودتر اومدن...
کلی با نی نی بازی کردیم و خندیدیم 😍
اون روز حدس می زدم آقای دکتر زنگ بزنن و بگن نمیخواد بری کلینیک! هر چقدر منتظر موندم خبری نشد! در نهایت آماده شدم و رفتم توو پارکینگ.. پام نرسیده به پارکینگ زنگ زدن گفتن نمیخواد بری 😒
نه تنها ضدآفتاب، که بقیه ی لوازم هم به فنا رفت 😂
برگشتم بالا، صورتم رو شستم و مشغول وکس صورت شدم 😁 و اینگونه از فرصت استفاده کردم 😜
به کارای شخصیم رسیدم و ناخن هام رو سوهان کشیدم و خلاصه از تعطیلیم حسابی استفاده کردم 😁
یکشنبه ۲۶ مرداد..
اتاقم رو گردگیری و جارو کردم.. دوش گرفتم و لاک صورتی یواش زدم 😍 بعد از ظهر رفتم سرکار.. اون روز با تیپ و آرایش جدید رفتم و کلی به خودم حال دادم 😍 صورتی طوری 😁
روان شناس خانم اومدن و رفتن.. بعد از رفتن شون کشف حجاب کردم و جلوی آینه ی سالن عکس انداختم 😁
برگشتم خونه و داداش بزرگه و نی نی اومدن یکم پیش مون بودن و رفتن ❤
دوشنبه ۲۷ مرداد..
با کتابم مشغول بودم.. دوست جان تماس گرفتن و کلی با هم گپ زدیم 😍
آقای دکتر گفته بودن نوبت دکتر دارن و نیستن! اما بعد یهو زنگ زدن و گفتن نوبت شون با سه شنبه جا به جا شده و امروز هستن! دیگه تند تند وقت مراجعه کننده ها رو هماهنگ کردیم و بعد از ظهر رفتم سرکار....
روز شلوغی بود اما خوب بود....
اول که آقای دکتر با چای و نبات ازم پذیرایی کردن 😁 مثلا ایشون بیمارن! ولی کماکان خودشون همه کارها رو انجام میدن 🙄
وسط کار برام بستنی آوردن که گفتم بعدا می خورم! بعدا هم کلا یادم رفت و شب وقتی اومدم خونه می زدم توو سر خودم که من دلم بستنی میخواد 😂
کار که تموم شد گفتن باهات بیام خرید کنم؟!
سوئیچ رو دادم دست شون و سوار شدیم... ایشون رانندگی می کردن و منم موزیک های مورد علاقه م رو می ذاشتم و می خوندم 😎 یکم توو شهر دور زدیم و یه جا وایسادن نون گرفتن.. بعدم گفتن هوس کله پاچه کردن 😟 خلاصه وایسادن کله پاچه هم گرفتن 😌
جلو کلینیک نگه داشتن.. گفتن شام نمی خوری؟!
حالا خوبه می دونن کله پاچه دوست ندارم 😏 گفتم نه....
اومدم پشت فرمون نشستم و برگشتم خونه..
واسه شام داداش کوچیکه اینا اومدن پیش مون ❤
شب آقای دکتر پیام دادن....
بهم گفته بودن سه شنبه نوبت دکتر دارم و شما هم نمیخواد بری کلینیک! بهشون گفتم اگه برم ناراحت میشید؟! گفتن این چه حرفیه؟! هر ساعتی از شبانه روز می تونی بری! 🤥
رفتم بگم بروووو، اون سری که گفتم یه ربع بیشتر می مونم گفتید اگه کاری نداری برو!!! ولی باز نگفتم 😁
خلاصه شب پیام دادن که نگران شدم، وقتی گفتی میخوای بیای کلینیک گفتم شاید دلت گرفته.....
گفتم نه خوبم!
گفتن فردا صبح بیا درمانگاه پیشم!
گفتم واسه چی؟!
گفتن بیا تا روحم شاد بشه!
گفتم شما امروز منو دیدید، شاد شدید 😂
گفتن اگه بیماریم درمان نشه عذاب وجدان نداری؟! (به خاطر اذیت هام 🙄)
گفتم نه! (ستاد روحیه دهی 😂)
گفتن می دونستم! 😂
البته که همه ی اینا شوخی بود و جو صمیمی بود! 😉
گفتم خوب میشید، همه چی درست میشه.....
امروز سه شنبه ۲۸ مرداد..
صبح شروع کردم به تایپ پستم.. وسطش داداش بزرگه اینا اومدن و بعدشم زن داداش کوچیکه.. ناهار دور هم بودیم....
الان رفتن و منم نشستم پست رو کامل و ثبت کنم...
اینکه امروز کلینیک تعطیله ولی من میخوام برم واسه اینه که قراره دخترخاله بیاد پیشم... واجب نیست اما خب خوبه که از خونه بزنم بیرون...
امروز دور هم که بودیم سر یه موضوعی با بابا خیلی کوچولو بحثم شد! الان بابت همون بحث مدام دارم خودخوری می کنم 😥 این چه اخلاق مزخرفیه من نمی دونم.... خب واسه چی بحث می کنی که بعدش خودخوری کنی؟! 😳
...
عنوان نوشت: ترانه ی "عاشق" از سیاوش قمیشی!
- ۹۹/۰۵/۲۸
شبیه این تریلر سریال ها بود متنت! تو ذهن آدم هی تصویر های متعدد از لحظه های متعدد میاد!