دل به دریا زده ام
سلام دوستان ِ جان 😍
خوبین؟ روبراهین؟؟؟
اومدم چه اومدنی!!! این پست پر از خراب کاری و اعتراف و اشک و آه و ناله ست 😁 یعنی همه چی تووش داره! فقط اینکه ممکنه یکم پراکنده باشه...
همین اول بگم که از کار جدید اومدم بیرون! به نظر همه چیش خوب بود ولی دلم راضی نبود! با کارفرما تماس گرفتم که بهشون بگم نمیام اما جواب ندادن! پیام دادم بهشون و خلاص! ایشونم هیچ جوابی ندادن!
احتمالا ناراحت شدن و انتظار نداشتن.. می دونم خیلی لطف داشتن بهم و خیلی باهام راه اومدن ولی خب زوری که نمیشه، کار رو دوست نداشتم!
برای پنجشنبه ۱۵ آبان وقت آرایشگاه داشتم واسه کاشت مژه! اما یه ساعت قبلش باهام تماس گرفتن و نوبتم رو گذاشتن واسه هفته ی بعد!
منم به جاش آماده شدم و رفتم دیدن امین... برام یه شاخه رز زرد گرفته بود که عاشقشم 😍 رفتیم توو جاده ی جنگلی 😍
اون روزم همه چی خوب بود اما شبش سر یه حرف ِ بی خود ِ من بحث مون شد! و امین هم عصبانی شد و یهو کلا ورق برگشت! امین یه طرفه تموم کرد! (این برداشت من بود)
فرداش جمعه با خاله ها و دائی کوچیکه رفتیم جنگل...
توو مسیر رفت اشکام همینطور سرازیر بود.. نگاه های بابا از توو آینه... و خب بعدشم توو جنگل داداش کوچیکه هی می پرسید چته؟ خوبی؟ نگاه های نگرانش....
اینجا نمیگم امین مقصره، نه... خودم مقصرم که انقدر ظرفیتم پایین اومده و زیادی حساس و زودرنجم... من از خودم شاکی بودم....
اون روز توو جنگل نون پختیم و کلا همه چی خوب بود، ولی حال روحیم....
غروب برگشتیم خونه و من بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم و غرورم، زنگ زدم به امین....
خیلی رک و راست از حالم گفتم و اینکه از دیشب تا حالا بهم چی گذشته و دیگه گریه امون نداد......
بعدش دیگه امین بود که هی پیام می داد و زنگ میزد... منم نمی تونستم حرف بزنم، هق هقم اجازه نمی داد... و اون بیشتر نگران میشد و پشت هم پیام میداد و سعی میکرد آرومم کنه...
می گفت تو از دیشب تا حالا حالت بد بوده و هیچی نگفتی.. می گفت چرا همون دیشب زنگ نزدی حرف بزنیم؟ چرا گذاشتی یه روز بگذره؟!
راستم می گفت... حالا بذارید در ادامه بگم چقدر جفت مون گُل کاشتیم! 🙄
شنبه ۱۷ ابان نشستم پای فیلم "gloomy sunday" که به نظرم قشنگ بود...
یکشنبه ۱۸ آبان رفتم آرایشگاه واسه کاشت مژه.. کارم که تموم شد و خودمو توو آینه دیدم خیلی راضی بودم 😍
گوشیم رو چک کردم دیدم امین پیام داده که پایین منتظرمه!
بهش گفته بودم کارم تموم شد بهت خبر میدم اما خودش نیم ساعت زودتر اومده بود......
رفتم و سوار ماشینش شدم... یه شاخه رز صورتی هم در انتظارم بود 😍
اون روزم عالی بود...
سه شنبه ۲۰ آبان.. غروب زن داداش بزرگه نی نی رو گذاشت پیش مون و رفت مراسم بله برون پسرداییش.. یه مهمونی خونوادگی داشتن...
اون روز نی نی وحشتناک لج داشت و هر کاری می کردم اولش خوب بود اما یهو بداخلاق میشد.... لج کرده بود که بریم بیرون.. منو مامان هم پوشکش رو عوض کردیم (به زور 😥) و رفتیم لباس تنش کنیم که دویید سمت در و شروع کرد به جیغ زدن و گریه.....
منم سرش داد زدم 😢
آخ که حتی الانم که دوباره یادم افتاد قلبم هزار تیکه شد......
سرش داد زدم و اونم یهو ساکت شد! بمیرم براش 😢 دیگه بعدش اومد و بدون هیچ حرف و مقاومتی، لباس پوشید و منم یه چیزی تنم کردم و بردمش تا سر کوچه.....
فقط به خیابون و ماشین و آدما نگاه میکرد و هیچی نمی گفت 😢
برگشتیم توو پارکینگ... پاش کفش کردم و دوباره قدم زنان رفتیم تا سر کوچه.. یکم اون اطراف راه رفت و یه سر هم رفتیم خونه خاله کوچیکه اما اونجا هم لج کرد و با گریه گفت بریم 😢
نمی دونستم چطوری آرومش کنم.. دوباره اومدیم توو پیاده رو یکم قدم زدیم و بابا پیداش شد.. رفت واسش آجیل گرفت.. عاشق پسته ست ❤ پسته رو که دید آروم شد....
برگشتیم خونه، پسته ش رو خورد، دوچرخه سواری کردیم و روو پام خوابش برد....
آخ که وقتی خوابید تازه عذاب وجدان من فوران کرد 😢 از خودم بدم می اومد.... اصلا اصلا حق نداشتم سرش داد بزنم 😢
حدود ۱۰ شب باباش که اومد به باباش گفت بریم!
رفتن بالا اما چند دقیقه بعد برگشتن..... اون روز کلا با ما حال نمیکرد 🙂 شدیدا دلش مامان و باباش رو میخواست.....
چهارشنبه ۲۱ آبان سالگرد مامان بزرگم بود... اون شب با امین بحث مون شد! سر چی؟!
سر اینکه من وسط حرفام دوست ِ داداش کوچیکه رو به اسم کوچیک صدا زدم و این دوستش به زندگی گذشته ی امین ربط داشت و همه چی با هم قاطی شد!
این بار من بودم که از دستش کفری بودم و حاضر نبودم برم طرفش!
فردا شبش یه پیام کوچولو برام گذاشت! که یعنی به یادتم! اما قهرمون ادامه داشت.....
شنبه ۲۴ آبان واسه خودم تنهایی رفتم بیرون و یکم توو بازار چرخیدم.. یه کتاب هم واسه امین گرفتم!
یکشنبه ۲۵ آبان امین پیام داد و جواب دادم و آشتی شدیم!
دوشنبه ۲۶ آبان خونه تنها بودم.. واسه ناهار ماکارونی درست کردم.. امین وقتی متوجه شد گفت دلت میاد برام نیاری؟ (عاشق ماکارونیه)
براش یه ظرف ماکارونی گرفتم و عصر رفتم پیشش.... یه شاخه رز آبی...
اون روزم میشه گفت خوب بود!
شب واسه شام از ماکارونیم خورد و همون شبم یه سری چیزا رو بهش گفتم!
بعدش دیگه شهرمون وضعیت قرمز اعلام شد و ممنوعیت تردد پیش اومد.. ماشین جفت مون هم پلاک مرکز استان هست و کلا رفتیم توو قرنطینه! فقط یه روزش که با مامان و خاله و دخترخاله رفته بودیم پیاده روی، امین اون اطراف بود و یه لحظه دیدیم همو!
گذشت تا چهارشنبه ۵ آذر که من بهش پیام دادم و اون جواب نداد و بعدش زنگ زد اما گوشیم زنگ نخورد و بنابراین من جواب ندادم....
پنجشنبه ۶ آذر بود فکر کنم که صبحش زنگ زدم و امین سرکار بود... من حسابی قاطی بودم و صدام بالا رفته بود... امین چند بار خواست بهم بفهمونه که الان سرکاره و بعدا صحبت میکنیم اما من گیر داده بودم که چرا جوابم رو ندادی؟!
اونم هیچی نمی گفت و من بیشتر قاطی میکردم! تا اینکه صدای اونم رفت بالا و قطع کردیم!
منم بهش پیام دادم که دیگه باهات کاری ندارم!!!!
چند ساعت بعد نادم از رفتار بچگانه م، پیام دادم عذرخواهی کردم و امین هم چند ساعت بعد جواب داد بهتر بود میذاشتی شب صحبت می کردیم.....
و از اون روز دیگه هیچ ارتباطی نداریم!
البته زنگ زدم که جواب نداد! فقط یه روز بعد پیام داد عذرخواهی کرد!
همین! به همین سادگی! به همین مسخره طوری!
سه روز کارم شده بود بغض و گریه! به شدت حالم بد بود و کل زندگیم رو تحت الشعاع قرار داده بود... حرکات و رفتار امین یه طرف، من بیشتر بابت رفتار خودم زجر می کشیدم... برام یه تلنگر بزرگ بود.. متوجه شدم چقدر از نظر روحی روانی ضعیف و شکننده شدم و چقدررر برای داشتن یه رابطه ی خوب و سالم مشکل دارم!
اون سه روز به خودم و احساسات و حرکاتم فکر می کردم و به پهنای صورت اشک می ریختم... به شدت آشفته و بی قرار بودم.. به شدت احساس ضعف می کردم و انگار تمام خلاء های زندگیم مثل پتک کوبیده میشد توو سرم!
گذشت تا این اخر هفته پنجشنبه ۱۳ آذر که با خونواده رفتیم روستا.. فقط خودمون.. مامان و بابا و داداشا و زن داداشا و نی نی....
یه ویلای جنگلی، توو سکوت و خلوت... با بخاری هیزمی.. و خدا رو شکر خیلی خیلی خوش گذشت ❤
یه استراحت دو روزه ی عالی...
...
و اما نکاتی که میخواستم بگم.....
از اولش قرارمون این بود که یه مدت با هم باشیم آشنا شیم تا بعد.....
منو امین جفت مون تجربه ی یه زندگی ناموفق داشتیم و من تازه اونجا بود که متوجه شدم یه مرد هم چقدر میتونه ضربه بخوره و حساس بشه!
درسته که من توو زندگی قبلیم خیلی اذیت شدم ولی امین هم بدجوری ضربه خورده بود... همسر سابقش بهش خیانت کرده بود! اونم توسط صمیمی ترین دوست ِ امین!!!!
خب درک میکنم که چقدررر برای یه مرد وحشتناکه.. و خب همین موضوع از امین آدمی ساخت که نتونه به کسی اعتماد کنه و مدام دنبال کنترل کردن باشه! آستانه ی تحملش بیاد پایین و درسته که عصبانیتش با بد و بیراه نبود ولی به هر حال آزاردهنده بود!
تا اینکه کم کم شروع کرد به زیر و رو کردن زندگیم و خونواده م! پای بچه رو کشید وسط و اینکه واسه زندگی بریم فلان کشور! ازم خواست بریم واسه خونه ش به سلیقه م یه سری دکوری و گل و تابلو و اینا بگیریم.... بعد یهو برمی گشت می گفت تو خیلی خوبی ها، ولی من واسه ازدواج می ترسم! 😐
چند بار سکوت کردم و هیچ عکس العملی نشون ندادم چون به نظرم تکلیف جفت مون روشن بود! اصلا قرار نبود فعلا بحث ازدواج باشه....
تا اینکه بار آخری که داشت در مورد اسم مورد علاقه م واسه دختر صحبت میکرد و اینکه اسمش به فامیلیش میاد و این داستانا، من برگشتم گفتم ببین امین! من اگه اگه قرار باشه یه روزی ازدواج کنم ترجیح میدم با یکی مثل خودم ازدواج کنم!!!
گفت مثل خودت یعنی چطوری؟!
گفتم مثل خودم بچه نخواد!
شوک شده بود! اولش خواست حرفمو ببره زیر سوال اما بعد خودش جمعش کرد، گفت آره خب قرار نیست همه بچه دار شن.....
حرف ِ من جدی نبود! چون بهتره واقع بین باشم، درسته الان نظرم اینه ولی خب آدم که از آینده خبر نداره!
اما اینکه به امین اون طوری گفتم فقط یه عکس العمل در مقابل حرفاش بود! اینکه از یه طرف هی بحث ازدواج رو می کشید وسط بعد یهو عقب نشینی میکرد و با حرفاش حس میکردم تحقیر میشم!
مشخص بود که اونم بلاتکلیفه، بین خواستن و نخواستن معلق بود، قشنگ ترسش رو می فهمیدم اما آخه چه کاری بود؟! چرا انقدر خودشو اذیت میکرد؟! ما که از همون اول در موردش حرف زده بودیم.....
و دقیقا از اون شبی که بهش این حرف رو زدم و یه جورایی آب پاکی رو ریختم روو دستش، انگار اونم عوض شد!
شایدم اشتباه می کنم ها....
از حرفم دفاع نمی کنم ولی خب تصور کنید.. یکی مدام ازتون تعریف کنه، تمام کاراش در جهت خوشحال کردنت باشه، تاکید کنه که تو هیچ ایرادی نداری بعد یهو برگرده بگه من نمی تونم به ازدواج فکر کنم! وحشت دارم! 😐
خب اوکی، من کاملا درک میکنم ولی اینکه مدام تکرار کنی انگار دارن تحقیرت میکنن، دارن خوردت میکنن.... انگار مثلا آویزون شون باشی، هی بهت یادآوری کنن که یه موقع دلتو صابون نزنی ها، خبری نیست!!! 😐
بعد از اون طرف رفت در مورد همسر سابقم تحقیق کرد 😐
دلم میخواست بهش بگم این کارا واسه چیه؟! چته خب؟! معلوم هست با خودت چند چندی؟!
یعنی همین قدر دلبر رابطه رو به قهقرا بردیم!!!
و الان حدود دو هفته ست که هیچ ارتباطی نداریم! 😐
...
اون سه روزی که بهم سخت گذشت و برام تلنگر بود که متوجه ی یه سری زخم های درونیم بشم، باعث شد بشینم پای کتاب "زندگی خود را دوباره بیافرینید" و دیدم چقدررر درد و رنج هام معنا دارن...
دارم آروم آروم کتاب رو می خونم و سعی می کنم با تله های زندگیم روبرو شم....
...
یه شبم که آقای دکتر زنگ زدن و اصرااااار که بیا محل کارم ببینمت! منم الکی گفتم سعی میکنم بیام! ولی نرفتم و نمیخوامم برم!
کلی حرف زدن و من تمام مدت داشتم سعی می کردم درست جواب بدم اما توو دلم خدا خدا می کردم که زودتر قطع کنن! اصلا حوصله شون رو نداشتم!!!
اینم جریانات این مدت.....
آهان دیروزم رفتم واسه ترمیم مژه هام...
پلاک ماشینم که غیربومی محسوب میشد! بنابراین اسنپ گرفتم رفتم... این بار کارم بیشتر طول کشید... چتری موهامم مرتب کردم و بعدشم رفتم یکم توو بازار قدم زدم.. بعدم اسنپ گرفتم برگشتم خونه....
انگار اون کاشت اول رو بیشتر دوست داشتم! این بار نمی دونم چرا برام یه طوریه! اما در کل راضی ام.. فکر نمی کردم بتونم تحمل کنم اما خب تونستم باهاش کنار بیام 😍 دیگه ببینم از این به بعد چطور پیش میره...
- ۹۹/۰۹/۱۶
سلااااام به روی ماه مهربونت.
خداروششششکر که اومدییی😍دلتنگ بودم. هزاران بار سر زدم
ای بابا و امان از این آسیب هایی که ادم میبینه😖
انقدر شکننده میشه و خودش متوجه نشده🙂 تا اینکه تو روابط بعدیش متوجه میشه.
من خیلی درکت میکنم وقتی تکرار میکنن نمیخوان ازدواج کنن آدم اذیت میشه و غرورش جریحه دار میشه.
مژه های نو مبارک🤩میتونم تصور کنم چقدر دلبر شدی هزار ماشالله. چتریم که مباررررکه. من چون موهای لختی ندارم دیگه هوس چتری به سرم نمیزنه😥😥
وای روستاهای شمال اونم تو پاییز
میتونم تصور کنم چه شووووودددد🥴😭🤭