این قرارمون نبود
سلام دوستای عزیزم... واسه ثبت این پست یکم شک داشتم! به خاطر همین فعلا عمومیش کردم ولی احتمالا رمزی شه! امیدوارم درک کنید 🌹
شنبه ۱۶ آذر بعد از کلینیک رفتم خونه، لباسامو عوض کردم و رفتم پارک...
مربی و شاهین و یکی از خردسالان مون مشغول بازی بودن... بهشون ملحق شدم و چند ساعت خوشگل تمرین کردیم......
توو آخرین بازی از شاهین خواستم انفرادی گیم بزنیم و زدیم.... با اختلاف کمی باختم! ولی خب تلاشمو می کنم که بالاخره یه روزی شکستش بدم 😁 ضرباتش انقدرررر قدرتیه که بهت بخورن کبودت می کنن! واسه همین من یه جاهایی جا خالی می دادم 😅
یکشنبه صبح دوش گرفتم و بعد از ظهر رفتم باشگاه...... بعدشم کلینیک......
توو کلینیک تنها بودم و مشغول درس و مشقم که یه شماره ی داخلی به گوشیم زنگ زد! جواب دادم دیدم اخمالوئه 🙄 با شماره ی محل کارش تماس گرفته بود.....
هنوزم باورم نمیشه ولی کلی با هم حرف زدیم بدون بحث و دعوا، بدون اینکه قاطی کنه و یه طرفه بتازونه بره! خوب و منطقی صحبت کردیم و تمام دلایلم رو براش دوباره تکرار کردم.... دلش می خواست یه فرصت دیگه به هم بدیم! ولی من نمی خواستم چون تکلیف روشن بود..... خودشم قبول داشت.....
بعد از اون روزی که تموم کرده بودیم، دیگه نگاش نمی کردم و جدی و بی تفاوت از جلوش می گذشتم.... اون روز پشت تلفن برگشت گفت دشمن هم که نیستیم، می تونی نگام کنی و حداقل سلام و علیک کنیم 🙄
شب موقع برگشتن به خونه همین که از مجتمع اومدم بیرون تا برم سمت پارکینگ باهاش چشم توو چشم شدم! سلام و علیک کردیم و جفت مون یهو خنده مون گرفت 😁
همون شبم وارد روزای گل و بلبل شدم...
دوشنبه صبح تا ظهر کلاس بودم و بعدش اومدم خونه ناهار خوردم و رفتم کلینیک....
مراجعه کننده که یه آقای جوون بود با مادرش از راه دور اومده بودن...... آقای جوون رفتن برای تست و مادرش ماشالله به قدری خوش صحبت بود که توو اون تایم از هر دری برام حرف زد و درد دل کرد.......
پسرش که کارش تموم شد و اومد بیرون گفت مادرم سرتون رو درد آورد نه؟! 😅
ولی خدایی خیلی خوش صحبت و مهربون بودن 😍
بعد از رفتن شون، آقای دکتر اومدن روو سیستم برام یه فیلم گذاشتن از سخنرانی آقای دکتر "آذرخش مُکری" در مورد سختکوشی و تلاش..... یعنی عالی بوداااا....
اگه تونستید کلیپ هاشون رو توو نت سرچ کنید ببینید... شاید اول در مقابل حرفاشون گارد بگیرید و قبول نکنید.. ولی کم کم می بینید چه واقعیت هایی رو به خاطر یه سری باورها و چهارچوب های غلط از خودمون پنهون کردیم....
واسه من که تکون دهنده بود.... آقای دکتر مُکری فوق العاده هستن، مُخن 🌸
اون شب بارون می بارید و من اولین بارم بود توو بارون رانندگی می کردم.... موقعی که رفتم ماشین رو از پارک دربیارم یهو دیدم آقای دکتر هم سر رسیدن تا کمکم کنن.... گفتن آروم برو، سبقتم نگیر!
رانندگی توو بارون سخت بود اما تجربه ی جالبی بود... فقط اینکه یه ماشین وسط بارون شدید و ترافیک با سرعت جفت کرد بهم و زد به آینه ی بغل و رفت 😒 همین شد بهونه تا اون شب تا صبح کابوس ببینم که توو جاده دارم می زنم به یکی 😓
سه شنبه یکم حالم خوب نبود.... باشگاه نرفتم و به جاش استراحت کردم.... بعدشم رفتم کلینیک....
اون شب موقع برگشتن رفتم واسه تولد مامان کیک گرفتم و چهارتا دسته گل نرگس.....
بعد از شام بچه ها اومدن پیش مون.... یه جشن خیلی مختصر و ساده گرفتیم تا زن داداش کوچیکه هم سختش نباشه و ناراحت نشه.....
به زن داداش کوچیکه سالگرد عروسی شون رو تبریک گفتیم و یه دسته نرگس بهش دادم... به زن داداش بزرگه هم به بهونه ی ماهگرد نی نی، به مامان هم به خاطر تولدش... یه دسته نرگس هم واسه خودم به مناسبت سالگرد رهایی و تولد دوباره م 💜
چهارشنبه دوباره صبح تا ظهر کلاس بودم......
اون روز آقای دکتر گفته بودن نمیخواد بری کلینیک! منم با داداش کوچیکه و خانومش هماهنگ کردم و رفتیم بیمارستان ملاقات دخترخاله.... اومده بود توو بخش.... خدا رو شکر بهتر بود....
همین که رسیدیم دکترش مرخصش کرد 🤗
هنوز یه جاهایی از بدنش بی حسه که قراره فیزیوتراپ بیاد خونه شون و باهاش کار کنه.....
شبش فیلم "in time" محصول ۲۰۱۱ رو دیدم که خیلی خوشم اومد...
دیروز پنجشنبه بعد از ظهر سانس باشگاه داشتیم که نرفتم.... چون باید می رفتم کلینیک، مراجعه کننده راه دور داشتیم.... زودتر آماده شدم و رفتم سر کار.....
کارمون که تموم شد یهو نمی دونم چی شد که بعد از دو ماه سکوت و یخ بودن و رها کردنم و رها کردن شون، آقای دکتر خواستن حرف بزنن..... و حرف زدن......
اعتراف کردن به اینکه دوباره سیگار کشیدن رو شروع کرده بودن و گفتن و گفتن....... از اینکه رهام کرده بودن چون حس می کردن حس مالکیت شون شدید شده و دارن آزارم میدن.....
میون اعتراف هاشون، یه سری حرفای قشنگم زدن.... اما بعدش یهو چیزایی رو گفتن که فکرشو هم نمی کردم بگن......
از حسرت هاشون.... از اینکه این روزا فکر می کنن کاش عمرشون تموم شه 😢 کاش نباشن...... از اینکه از خیلی از هدف هاشون عقب افتادن و به اون چیزی که دلشون می خواسته نرسیدن.....
از اینکه رویاهاشون رو فدای چیزی و کسی کردن که........
بعد بهم گفتن هیچوقت رویاهاتو قربانی نکن.... گذشت کن، اما آینده ت رو قربانی هیچی نکن.......
و من؟؟؟؟؟؟؟
مُردم براشون 😢
چشای پر از اشک شون.... بغض شون..... نفس های تندشون....... و به زور قورت دادن آب دهن شون..........
تا قبلش داشتم بهشون می گفتم که شما الانم آدم موفقی هستید، که درسته جایگاه تون خیلی خیلی بالاتر می تونست باشه اما همین که انسان خوبی هستید باارزشه.... اما وقتی به رویاهای ویران شده شون رسیدن فقط سکوت شدم و نگاه شون کردم...... می دونستم نگاهم خیلی درد داره......
فهمیدن......
گفتن می دونم این چیزا رو خیلی خوب می فهمی.......
می فهمیدم چون منم درد کشیده بودم.......
گفتم بلند شید و حق تون رو بگیرید......
یه جایی از ناراحتی شون گفتن از حرفی که دو ماه پیش بهشون زده بودم.... بهشون گفته بودم "نامرد"!
خودم یادم نبود ولی راست میگن، گفته بودم!!!!!
گفتن این حرف تون وجودمو لرزوند.......
گفتم شما نامرد نیستید......
گفتم اون حرفم از روی خشم و عصبانیت بود ولی درست نبود......
دلم گرفت.... حق شون نبود......
وسط حرفاشون پرسیدن چرا میری کلاس؟؟
گفتم میرم که بعدا درآمد زایی کنم باهاش!
گفتن دنبال درآمدی تا از اینجا بری؟؟؟؟؟!!!!!
سرمو انداختم پایین.......
گفتن با کسی دوست شدی؟؟؟!!!!! 😳
قضیه ی اخمالو رو براشون گفتم......
گفتن می دونستم با یکی هستی! 😐
گفتن چرا نموندی باهاش؟!
گفتم نتونستم.... بعضی ها فقط از دور قشنگن......
گفتن می دونستم اگه بری ولی باز برمی گردی!!!!!!
گفتم تعهدی نداشتم بهتون که بخوام برگردم!
گفتن امسالم درخت کریسمس درست می کنی؟!
گفتم فکر نمی کنم، تنهایی سخته برام.......
پارسال واسه نصب کردن اون دونه های برف، به خصوص اونی که نوک درخت نصب کرده بودم تا مرز سقوط و کله پا شدن رفته بودم 😥
گفتن می دونم به خاطر من از این و اون زیاد حرف شنیدی!!!!!! می دونم اذیت شدی..........
نمی دونم اینجا گفتم یا نه 🤔 ولی دخترخاله ها و دوست ِ دخترخاله و دوست پسر ِ دخترخاله و شوهر ِ اون یکی دخترخاله و........ می گفتن آقای دکتر حسش به هدیه فراتر از حس احترام هست و آقای دکتر هدیه رو دوسش داره و می خوادش و ..........
آره من این حرفا رو می شنیدم و فقط سکوت می کردم چون دفاعی نداشتم.... دلم نمی خواست بشنوم ولی خب می شنیدم......
دو سه ساعت حرف زدیم و از اون دو ماه ِ خاکستری ِ مبهم گفتیم.....
زودتر ازشون اجازه گرفتم و راهی خونه شدم.... مات بودم.... اتفاق بدی نیفتاده بودااااا ولی به خاطر چیزایی که شنیده بودم مات و مبهوت بودم......
اومدم خونه تندی لباس عوض کردم و رفتم پارک پیش بچه ها..... هوش و حواسم سر جاش نبود..... بچه ها گفتن هدیه ی همیشگی نیستی!
بعدش رفتم دنبال مامان و رفتیم خونه ی خاله دومی عیادت دخترخاله.......
شب بیهوش شدم.....
امروز صبح این پست رو تایپ کردم اما به خاطر دو دل بودنم ثبتش نکردم.... یکم به کارای شخصیم رسیدم.. ناهار خوردم.... و الان در نهایت تصمیم گرفتم پست رو ثبتش کنم!
- ۹۸/۰۹/۲۲
هدیه خیلی تو موقعیت سختی هستی، ای کاش اصلا اون کلینیک نمیرفتی واسه کار... تا یادم نرفته بگم که چقدر کار اطرافیان و دخترخاله هات بده... اصلا بگو منو میخواد یا نه به کسی چه ربطی داره. چقدر عادت کردیم دماغمون رو بکنیم تو زندگی بقیه و نظر هم بدیم. اصلا نذار این حرفها یا حرفایی دکتر تأثیری رو تصمیم کیری هات بذاره. دکتر خیلی نرمال نیست رفتارهاش، باور کن نرمال نیست اینجور گریه کردن و... پر از زخمه وجودش. اگر باهاش. باشی باید یه مدت طولانی وقت بذاری تا زخمهای اونو خوب کنی و این درحالیه که تو خودت هم از یه راه سخت و طولانی اوندی و باید با کسی باشی که به آرامش برسوندت نه اینکه یه سری چلنج های جدید شروع بشه تو زندگیت...