قهرمان ِ زندگی ِ خودت باش
سلام دوستای عزیز و مهربونم 💗
بابت کامنتای پست قبل و برای تمام دلگرمی دادن هاتون بی نهایت ازتون ممنونم 💐 با اینکه خیلی مبهم درباره ی مشکلم گفتم اما شما با بزرگواری درک کردید و بهم قوت قلب دادید 😙
فقط یه نکته رو دلم میخواد بگم، یه مدته دارم یاد می گیرم که برای احساسات آدما ارزش قائل باشم هر چند از نظر من اون احساس بجا و قابل درک نباشه.... پس لطفا بیایم سعی کنیم درد و رنج آدما رو کوچیک و بی ارزش نشمریم.... یکی با از دست دادن عزیزش سوگوار میشه، یکی همون حس رو با از دست دادن حیوون خونگیش داره، یکی دیگه هم با پژمرده شدن گل قشنگش و الی آخر......
من الان بهترم اما خب رنج هنوز هست و فراموش نمیشه... من دارم باهاش کنار میام، دارم سعی می کنم هضمش کنم و در نهایت میخوام که براش یه تصمیم درست بگیرم..... شاید بدجوری قلبمو مچاله کرد اما خب اینم بخشی از زندگیمه و اون ته تهش میشه یه درس و تجربه ی بزرگ برام
خب حالا بریم سراغ تعریفی جات 😉
چهارشنبه ۱۶ بهمن صبحش تا ظهر کلاس بودم.... اومدم خونه ناهار خوردم و خوابیدم.... عصر دوش گرفتم و غروب آماده شدم برای عروسی.....
راستش دیدم اصلا واسه آرایشگاه رفتن جون ندارم!
آرایش دلخواهم رو کردم و لباسی که واسه مراسم داداش کوچیکه دوخته بودم، واسه عروسیش نه ها، واسه مراسم قبل از عروسیش، اونو هم پوشیدم و موهامو سشوآر کشیدم..... در نهایت هم از خودم راضی بودم
شب راهی تالار شدیم و خدا رو شکر همه چی خوب بود و خوش گذشت... بر عکس مراسم قبل شون که بغضی بودم، اون شب اما با دوستام کلی رقصیدیم و حالم خوب بود
جمعه ۱۸ بهمن میزبان مسابقات شرق استان در رده ی نونهالان و نوجوانان بودیم.... روز قبلش یعنی پنجشنبه بچه ها رفتن واسه تمیز کردن سالن و انجام یه سری تدارکات.... من اما نرفتم! موندم خونه و استراحت کردم..... دلم می خواست فقط بخوابم! روحی و جسمی خسته بودم....
جمعه صبح زود بیدار شدم و کوله ی وسایلم رو برداشتم رفتم سالن.... ادامه ی کارها رو انجام دادیم و کم کم تیم های شهرای دیگه اومدن......
منو سه تا از بچه های باشگاه مون هم داور مسابقات بودیم... اولش کلی استرس داشتیم، به هر حال تجربه ی اول بود... ولی بعدا فهمیدیم کارمون عالی بود خدا رو شکر
وای نگم براتون از شیرین زبونی یه سری بازیکن ها..... سر یه مسابقه که پایاپای بود، بازی به سِت سوم کشیده شد... بعد یکی از بازیکن ها اومد سمتم گفت "خانم ببخشید به سِت سوم کشیده شد ها" 😂 عزیییییییزم، نگران خستگیم بود 😍
یا یه بازیکن خیییییلی استرس داشت... منم بهش اجازه دادم بیشتر گرم کنه و تمرینی بازی کنه.... بعدا اومد سر حرف رو باهام باز کرد و یهو گفت شما خیلی خوشگلی 😍
آخ که من پر شدم از انرژی مثبت...... چقدر دلاشون کوچولو و پاکه 💖
مسابقات هم بخیر و خوشی برگزار شد و غروب مدال های نفرات اول تا سوم رو دادیم و تیم ها راهی شهرشون شدن.....
شنبه کلینیک روز شلوغی بود.....
یکشنبه بعد از باشگاه موندم خونه... آقای دکتر گفتن نمیخواد بری کلینیک!
دوشنبه رفتم سرکار و دیدم آقای دکتر بخاری رو زیاد کردن و پنجره هم کامل باز! خودشون هم نبودن!
پنجره رو بستم و بخاری رو کم کردم..... یه ساعت بعدش زنگ زدن و گفتن مرکز استان هستن و کلی صحبت کردیم.......
نمی دونم دقیقا قراره چی بشه؟! اما آقای دکتر تصمیم دارن کلینیک رو بفروشن و تغییر مکان بدن..... این روزا هم دنبال خونه هستن توو مرکز استان!!!
نمی دونم کلینیک قراره به کجا منتقل شه، هیچی در مورد جزئیات نمی دونم..... من از شنبه دیگه آقای دکتر رو ندیدم... معلوم نیست چی توو سرشون هست ولی هرچی که هست امیدوارم خیر باشه
نمی دونم کارمم چی میشه اما خب اعتراف می کنم بابت تغییر مکانش خوشحالم 😉 اینجایی که الان هستیم رو خیلی دوست داشتم اما از یه جایی به بعد دیگه نه! شاید به خاطر چیزایی که توو مجتمع برام پیش اومده... نمی دونم.....
دیروز سه شنبه ۲۲ بهمن هم مسابقات دوبل آزاد شرق استان بود.... من نمی خواستم شرکت کنم ولی روز قبلش دوستام کلی باهام حرف زدن و گفتن تو نیای ما هم نمیریم و چی و چی تا در نهایت گفتم باشه شرکت می کنم 😩
دیروز ظهر شال و کلاه کردیم و ماشین رو برداشتم رفتم دنبال شون و پیش به سوی سالن مسابقات...... هوا هم سرد و بارونی..... مزه داد.....
بعد از یه سری تشریفات مسابقات شروع شد.....
منو دوستم یه تیم بودیم و مربی و یکی دیگه از بچه ها یه تیم.....
بازی اول مون رو خوشگل بردیم اما بازی دوم خوردیم به قهرمان ِ قهرمانان 😂 اصلا حرفی واسه گفتن نداشتیم 😁 اما خب از گروه مون صعود کردیم و کلی حال کردیم...... ولی حال مون زیاد طول نکشید و توو بازی بعدی باختیم و حذف شدیم 😂
حالا یه چیزی بگم.....
توو بازی آخر که حذف شدیم داور بازی مون به قدری گیج بود که اگه یکم نامردی بلد بودیم می تونستیم برنده ی مسابقه باشیم..... تیم حریف ۳ تا امتیاز ازمون جلو بود ولی داور گیج هی اعلام میکرد مثلا ۱۲-۱۲ مساوی 😳 میگم یعنی اگه یکم خورده شیشه داشتیم می تونستیم صعود کنیم.....
طبق قانون حق اعتراض و دخالت توو کار داور رو هم نداریم ولی من یه جا دیدم امتیاز حریف رو داد به ما، منم عمدا سرویس رو خراب کردم! یا وقتی دیدم حریف ۳ امتیاز جلو هست و حتی سِت رو بُرده اعلام کردم بازی تموم شده و اونا بُردن..... ولی داور کماکان اصرار داشت بازی مساویه 😓 منم رفتم به حریف دست دادم و تبریک گفتم از زمین اومدم بیرون!
والا.... اینجوری بُردن چه مزه ای داره آخه؟! داور انقدرررر گیج و حواس پرت؟!
مربی تیم حریف بعدا که فهمید چی شد کلی هیجانی شد و بهمون گفت دم تون گرم، هرکسی چنین کاری نمی کنه.......
خب چه وضعشه؟! وقتی می بینی داورت نمی تونه از پسش بربیاد خب عوضش کن..... بخدا از اول همه ی بازی هاش رو حق و ناحق کرد و همه هم اعتراض داشتن... با سلام و صلوات تا اون مرحله داوری کرد که بعد به خاطر حرکت من کلا بهش گفتن نمیخواد داوری کنی!!
کلی هم با بچه های تیم های دیگه بازی تمرینی کردیم و ترکوندیم....
شب بعد از اتمام مسابقات وسایل مون رو جمع کردیم و ۴ تایی شام رفتیم بیرون.... برف که نه، یه چیزی شبیه بارون که یخ هم قاطیش بود 😏 میزد و ما هم سرخوش رفتیم نشستیم ساندویچ خوردیم و گپ زدیم و خندیدیم.....
بعدشم بچه ها رو رسوندم خونه هاشون و برگشتم خونه دوش گرفتم.....
موقع خواب بچه های کلاس بهم گفتن که صبح قراره نرن و فلان.... گفتم باشه اگه شما نمیرید منم نمیرم......
امروز صبح بیدار شدم دیدم یکی از بچه ها پیام داده که من دارم میرم کلاس، شما هم بیا 😳
می تونستم تندی آماده شم و بزنم به جاده و با تاخیر خودمو برسونم اما خب......
منی که تا حالا همه ی جلسات رو رفتم و آن تایم هم بودم، یه امروز دلم به رفتن نبود...... می دونستم کلاس مهمی هست و اگه نرم مبحث مهمی رو هم از دست میدم اما تهش گفتم "هدیه تو دو ماه ِ سخت رو پشت سر گذاشتی و شدیدا خسته شدی، یه امروز بمون خونه و حالشو ببر" هیچی دیگه، به زور خودمو توجیه کردم و موندم خونه 😁 امروز کلینیک هم نمیرم 😁
اعتراف می کنم دلم به کلاس و درس هستااااا اما خب حرکت بچه ها باعث شد منم تنبل شم.... فدای سرم ❤
آخ که چقدر دلم برف بازی میخواد.... پارسال نرفتم و هنوز دلم هست... یه لحظه به سرم زد عصر ماشین رو بردارم و تنهایی دست خودمو بگیرم ببرم برف بازی اما خب هم یکم از امنیتش می ترسم چون اینجا توو ارتفاعات برف هست و تنهایی رفتن عاقلانه نیست و هم اینکه رانندگی توو جاده ی خیس و یخی خطرناکه!
خلاصه اینکه فعلا برم دوغمو بنوشم تا ببینم چی میشه 😁
- ۹۸/۱۱/۲۳
سلام نازنینم یک اعتراف کوچولو بکنم من فقط پست میخونم ببینم کی از اقای دکتر حرف زدی همین فضولم و کنجکاو ... (بد شدم خودم میدونم)