گاهی رازهاتو نمیشه حتّی به خودت بگی
انقدررر بین نوشتن هام فاصله افتاده که خودمم شرمنده شدم!
شروع می کنم به تعریف، اونم چه تعریفی! می دونید که من حافظه م چطوریه؟! 😩 توو سال جدید یه سررسید رو برداشتم برای ثبت وقایع روزانه! الانم ریا نباشه اون سررسید جلو روم باز هست و میخوام طبق اون روزانه نویسی کنم 😅
جمعه ۵ اردیبهشت، تولّد زن داداش کوچیکه و همینطور سالگرد عقدشون بود... قرار بود مامان برای ناهار ماکارونی درست کنه و منم کیک! اما خب صبحش من وارد روزای گل و بلبل شدم و پخت کیک کنسل شد!!!
بابا رو فرستادیم که بره از قنادی کیک بگیره..... رفت و برگشت و دیدیم یه جعبه کیک یزدی دستشه 😭 دلم می خواست کله م رو بکوبم به دیوار 😭 آخه چرا وقتی آقایون رو می فرستی خرید، یه جای کار که چه عرض کنم، شونصد جای کار می لنگه؟! 😂
نبینید الان دارم می خندماااا، اون روز خون گریه می کردم 😂
غروبش فیلم "یک روز بارانی در نیویورک" محصول ۲۰۱۹ رو تماشا کردم تا اتفاق ظهر رو بشوره ببره!
دوشنبه ۸ اردیبهشت رفتم سرکار و شروع کردم به خوندن کتاب "دروغ هایی که به خود می گوییم" اثر جان فردریکسون....
این کتاب رو به پیشنهاد و اصرار آقای دکتر گرفتم! نمی دونم چرا در مورد کتاب هایی که بهم معرفی می کنن شدیدا مقاومت دارم! 😁 و با اکراه و سختی میرم سمت شون!! این کتاب هم جزو همین مورد بود! اما وقتی بالاخره شروع کردم به خوندنش با همون سطرهای اول اشکام سرازیر شد... انگار من بودم.......
بهتون پیشنهاد می کنم اگه نخوندینش، حتما امتحان کنید.. بعد می بینید تا حالا چقدررر در حق خودتون و حتی طرف مقابل تون ظلم کردید!
بعد از تعطیلی کلینیک رفتم برای زن داداش بزرگه و خونه یه خرید کوچولو کردم و برگشتم خونه......
همین که رسیدم خونه رفتم بالا تا خرید زن داداش بزرگه رو بهش بدم که نی نی هم اومد جلوی در به استقبالم 😍 و وقتی میخواستم برم گریه کرد 🤗 بغلش کردم و رفتم داخل یکم ناز و نوازشش کردم و برگشتم پایین.....
بعد از افطار داداش کوچیکه و خانومش اومدن پیش مون....
سه شنبه ۹ اردیبهشت برای افطار دور هم بودیم... بابا قبل از افطار یهو رفت بیرون و وقتی برگشت برای نی نی چند تا توپ و اسباب بازی جدید گرفته بود 😍 دیگه تا آخر شب منو نی نی مشغول بازی بودیم 😁 فکر کنم نی نی بهونه ست! 😅
چهارشنبه ۱۰ اردیبهشت رفتم سرکار.... مامان به مناسبت ۹ اردیبهشت که روز روان شناس بود یه گلدون ساناز ِ نارنجی داده بود بهم تا ببرم برای آقای دکتر.... و خب چون گلدونش خیییلی سنگین بود من دیگه گذاشتم توو ماشین بمونه و بعد به آقای دکتر گفتم خودتون بیاید برداریدش 😂 ماشین رو هم برده بودم پارکینگ!
اون روز کارمون طول کشید و وقتی تعطیل کردیم قرار شد من برم سمت پارکینگ و آقای دکتر هم با ماشین شون بیان تا گلدون رو تحویل بگیرن!
رسیدم دم پارکینگ دیدم درش قفله 😑 و فقط ماشین ِ من مونده بود اون توو 🙄 واسه اذان می بندن و میرن..... شماره ی نگهبانش رو از روو اتاقک برداشتم و زنگ زدم ولی خاموش بود! گفتم لابد شماره رو از اون فاصله اشتباه دیدم! یه رقمش رو عوض کردم و دوباره زنگ زدم، اینبار در دسترس نبود!! 🙄
آقای دکتر رسیدن و دیدن من پشت در موندم ماشین رو پارک کردن و اومدن پیشم..... گفتم شماره ی روی اتاقک رو می خونید برام؟! خوندن و دیدم همون رقم مذکور رو یه چیز دیگه خوندن!!! زنگ زدم و این بار درست بود 🤣 یعنی اون شب از خستگی چشام یه همچین فاجعه ای شده بودن 😂
نگهبان طفلی خودشو رسوند و در رو باز کرد و ماشین رو آوردم بیرون.... آقای دکتر گلدون شون رو برداشتن و برگشتم خونه....
اون شب چند ساااعت با شیدا جانم تلفنی گپ زدیم و درد دل کردیم و خندیدیم.... خدا شما دوستای عزیزدلم رو حفظ کنه که جزو قشنگی های زندگی من هستید ❤
پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت رفتم سرکار... اون روز مهمون آقای دکتر بودم به صرف ماکارونی 😍
وقتی رسیدم دیدم با یه دست شون مشغول تلفن حرف زدنن و با یه دست دیگه مشغول درست کردن مواد ماکارونی 😁
یعنی الان که دارم حساب می کنم می بینم ایشون بیشتر از دو ساعت و نیم سر پا بودن و هرچی هم می خواستم کمک کنم اجازه نمی دادن!
در نهایت هم میز شام رو به ساده ترین شکل ممکن چیدیم و دل تون نخواد همراه با ترشی دست ساز خودشون نوش جان کردیم.....
واااای نگم از طعم و رنگ و بوش 😍 خیلی هاتون عکسش رو توو اینستا دیدید 😉 خوشمزه ترین ماکارونی ای بود که توو عمرم خوردم 😋
جمعه ۱۲ اردیبهشت بود که آقای دکتر خبر ضرر مالی دیگه ای رو بهم دادن! 😟 و من تا به الان فقط دارم کضم غیظ می کنم که بهشون چیزی نگم! چون واااقعا حرصم گرفته بود و دلم میخواست چهارتا حرف بهشون بزنم اما خب حال خودشون به قدری بد بود که فقط سعی کردم آروم باشم و باهاشون هم دردی کنم.......
من دارم می بینم ایشون به چه سختی و جون کندنی کار می کنن و از آرامش و آسایش خودشون می زنن تا ضررهای قبلی رو جبران کنن، بعد سر یه تصمیم عجیب و یهویی شون که حتی اون موقع، فکر کنم دو ماه پیش بود، هم خودشون تردید داشتن و هم من حسم می گفت یه جای کار می لنگه و توو روشون هم آورده بودم، اما خب ایشون انجامش دادن و الان.......
دوست شون، که واقعا نمیشه به اینجور آدما گفت دوست! سرشون کلاه گذاشته..... و خب همین روزا باید برن دنبال کارای شکایت و دادگاه و .......
شنبه ۱۳ اردیبهشت ماشین رو دیگه پارکینگ نبردم و روبروی مجتمع پارک کردم... وسطای کار بود که چشمم از پنجره افتاد به ماشینم و دیدم یه ماشین از پست چسبونده به ماشینم 😒 زوم کردم و عکس گرفتم فرستادم واسه داداش کوچیکه و گفتم زد، آره؟! 😭
یعنی همه ی امیدم به این بود که بگه نه نزد، خطای دیده!!!!
اما جواب داد آره زد! 😭 و گفت برو صاحبشو پیدا کن و بگو چرا جفت کردی و ماشین رو هم جا به جا کن و بعد سریع بهم خبر بده.......
منم که اینجور وقتا دچار تپش قلب میشم و کلا نمی تونم از خودم دفاع کنم ☹
دیده بودم که صاحبش رفت توو مغازه ی روبرو...... در واحد رو قفل کردم و رفتم پایین.... از خیابون گذشتم و رفتم سمت ماشین، دیدم بله، زده..... ماشین رو جا به جا کردم و دیدم روو سپر خط افتاده! وارد مغازه شدم.. گفتم این ماشین مال شماست؟!
گفت بله!
گفتم زدید به ماشینم و روو سپر خط انداختید..
پا شد گفت اِ متوجه نشدم!!!!
گفتم چرا انقدر جفت کردید؟! این همه جا.....
گفت حواسم نبود!!!!
گفتم من از اون بالا متوجه شدم شما زدید به ماشینم، شما از اینجا متوجه نشدید؟!
گفت ببخشید......
و شروع کرد به عذرخواهی و منم اومدم بیرون.... زنگ زدم به داداش کوچیکه و گفتم اینجوری شد...... یکم دلداریم داد و منم برگشتم کلینیک.. اما قلبم مال خودم نبود.....
یکم بعد مامان توو واتس اپ بهم پیام داد مبنی بر اینکه این روزا ناراحتی و بمیرم ناراحتیتو نبینم و ما در حقت گناه کردیم و قابل بخشش نیست........
نمی تونستم پیامش رو سین کنم! نمی دونستم چی باید جواب بدم......... اما در نهایت بعد از یه ساعت پیامش رو باز کردم.. یه چیزایی توو جواب تایپ کردم اما در نهایت پاک کردم و بدون جواب گذاشتم!
یکم بعد یه پیام دیگه فرستاد و گفت من در حقت کوتاهی کردم........
و من باز هم سکوت!
دوشنبه ۱۵ اردیبهشت رفتم سرکار و همکار آقا هم تشریف آوردن و یه ماموریت بهم محول کردن! اصلا دلم راضی نبود اما خب تا حدی باهاشون راه اومدم و تا یه جایی رو انجام دادم اونم به شیوه ی خودم! نه به شیوه ی ایشون!!
ایشون توقع داشتن من یه جورایی سر مردم شیره بمالم و واقعیت رو یه جور دیگه نشون بدم! بهشون اوکی رو دادم ولی در نهایت کار خودمو کردم! 😁
چهارشنبه ۱۷ اردیبهشت زن داداش کوچیکه برای آقای دکتر کیک درست کرد به مناسبت تشکر ازشون.... موقع رفتن سرکار کیک ِ تازه از فر بیرون اومده رو بردم کلینیک و گذاشتم خنک شه.....
بعد هم دیدم کلینیک خیلی کثیفه! شروع کردم به گردگیری و جارو زدن..... خیلی آروم و آهسته انجام می دادم اما کارم که تموم شد حالم بد شد! سردرد و یه ضعف عجیب.....
یه ساعت بعد آقای دکتر تماس گرفتن و گفتن فلان شهر براشون کاری پیش اومده و امروز نمی تونن بیان!!!!! 😑 گفتم زن داداش کوچیکه امروز نوبت مشاوره داشتن و براتون کیک فرستادن..... که ایشون شوک شدن 😂 گفتن واااای چرا اینطوری شد و یادم نبود و .......
گفتم اشکالی نداره، فقط کیک رو چیکار کنم؟!
گفتن بذارید توو یخچال و خودتونم زودتر تعطیل کنید برید!
زنگ زدم به زن داداش کوچیکه که بگم نیا، که دیدم طفلی نزدیکه..... منم تعطیل کردم و دوتایی رفتیم بازار یکم چرخیدیم.... یه دفتر نقاشی جدید واسه خودم گرفتم بلکه انگیزه پیدا کنم نقاشی بکشم.... یه تی شرت واسه خودم و یدونه هم واسه زن داداش کوچیکه گرفتم 😍 مگه قبول می کرد؟! گفتم جایزه ت 😁
اونم خریدشو انجام داد و چون روزه بود زود برگشتیم خونه..... واسه افطار دور هم بودیم... همون شبم زن داداش کوچیکه متوجه شد که من یه پیج یواشکی دارم 😳 مطمئن نیستما، ولی فکر کنم دید 😒
اون شب با سردرد خوابیدم.....
پنجشنبه ۱۸ اردیبهشت زن داداش کوچیکه داشت واسه مامان ِ خدابیامرزش شله زرد درست می کرد و زنگ زد بهم تا برم بالا و شله زرد رو تست کنم! خودش روزه بود.....
شبش ساعت ۱۱.۵ همکار آقا بهم زنگ زد! 😐 منم جواب ندادم!
جمعه ۱۹ اردیبهشت خودمو با انجام یه سری کارای خونه سرگرم کردم و افطار درست کردم......
شنبه ۲۰ اردیبهشت بالاخره تصمیم گرفتم برای مشکل تپش قلب وقت دکتر بگیرم... زنگ زدم و منشی گفت فردا صبح تماس بگیر تا بهت نوبت بدم.....
عصر داشتم آماده می شدم که برم سرکار، تازه ضدآفتاب زده بودم که آقای دکتر تماس گرفتن و گفتن کلینیک تعطیله و نمیخواد بری!!! 😒
یعنی من مونده بودم با این صورت ضدآفتاب زده چیکار کنم؟! 😂
جریان ِ همکار آقا رو هم براشون تعریف کردم و گفتم من نمی تونم چنین کاری کنم... ایشونم گفتن دیگه لازم نیست جواب تلفن شون رو بدی و هرچی هم ازت خواستن انجام بدی رو بریز دور.....
رفتم توو باغچه و یکم گُلا رو تماشا کردم و یکمم توو آلاچیق نشستم و هوای تازه و خنک رو بلعیدم 😍 یکمم عکس گرفتم و دور باغچه چرخیدم......
بعد از افطار، آخر شب، بچه ها هم اومدن و دور هم یکم نشستیم و گپ زدیم و با نی نی بازی کردیم.....
یکشنبه ۲۱ اردیبهشت صبح زود بیدار شدم.. به کارام رسیدم و بعدشم نشستم پای فیلم "چشم و گوش بسته" و یه دل سیر خندیدم......
حوالی ظهر بود که یهو یادم افتاد قرار بود زنگ بزنم وقت دکتر بگیرم 😩 زنگ زدم و منشی گفت دیر تماس گرفتی و سه شنبه صبح زنگ بزن تا بهت نوبت بدم!! 😳
آخ قاطی کردم از دست حواس پرتی خودم 😡 هیچی دیگه، بی خیال شدم و زنگ زدم به یه متخصص دیگه و برای عصر ساعت ۵.۵ بهم نوبت داد!
عصر آماده شدم و رفتم مطب.... دو ساعت نشستم تا نوبتم شد! دکتر معاینه م کرد و برای فرداش گفت بیا برای اکو..... گفت فعلا استراحت کن تا فردا ببینیم نتیجه ی اکو چیه....
برگشتم خونه و واسه افطار داداش بزرگه و خانومش و نی نی پیش مون بودن... بعد از افطار زن داداش بزرگه گفت بریم بیرون دور بزنیم! شال و کلاه کردیم و با داداش بزرگه و نی نی با ماشین رفتیم یکم چرخیدیم.....
دیروز دوشنبه از صبح مشغول تماس گرفتن با آقای دکتر بودم تا ازشون مرخصی بگیرم اما گوشی شون خاموش بود!!!! حوالی ظهر بود که بالاخره تونستم باهاشون تماس بگیرم 😥
گفتم میشه امروز نیام؟! و دیگه وقتی جریان رو فهمیدن گفتن چرا اونجا نوبت گرفتی و بذار برات از فلان دکتر وقت بگیرم! 😓
گفتم نگرانم نکنید، یه اکو هست دیگه.. این دکترم خوبه!!!
همون قدری که من نسبت به پیشنهادهای کتابی ِ ایشون مقاومت دارم، ایشونم نسبت به انتخاب دکتریم مقاومت دارن! 😂
بعد هم گفتن این هفته رو استراحت کن و از شنبه بیا! 😁
عصر با مامان آماده شدیم و رفتیم مطب.... و چون زودتر رسیدیم یکم با مامان همون اطراف چرخیدیم و یه کوچولو خرید کردیم و برگشتیم مطب دکتر.....
خیلی زود نوبتم شد و رفتیم داخل.... واسه اکو آماده شدم و دکتر هم خیلی دقیق و کامل از روی مانیتور بهم اجزای قلب رو معرفی کردن و توضیح دادن....
در نهایت هم گفتن قلبت از نظر من هیچ ایرادی نداره و سالمه اما اضطراب داری....
پرسیدن ورزش می کنی؟
گفتم بله ولی فعلا به خاطر کرونا تعطیله!
گفتن ورزش کن......
گفتم دلیل درد و سوزن سوزن شدن قلبمم اضطرابه؟!
که گفتن هر وقت دوست داشتی بیا تست ورزش انجام بده تا مطمئن شیم...
گفتن برات دارو هم نمی نویسم چون قلبت سالمه..
اومدیم بیرون و برای پنجشنبه صبح از منشی وقت تست ورزش گرفتم و اومدیم خونه...
تصمیم گرفتم مثل اون روزای سابقی که همت داشتم و توو خونه ورزش می کردم، دوباره ورزش رو از سر بگیرم.. دیگه ببینم کی عملی میشه!؟ 🙃
حوالی ۱۱ شب بود که داداش کوچیکه و خانومش اومدن پیش مون....
حدود ۱۲ شب بود که آقای دکتر پیام دادن بیداری؟! می تونم زنگ بزنم؟! 😞 تعجب کرده بودم که چی شده یعنی؟! این وقت شب؟! و خب چون داداش کوچیکه اینا پیش مون بودن گفتم نمی تونم صحبت کنم!
اما مگه دلم آروم می گرفت؟! با خودم گفتم لابد نیاز دارن حرف بزنن.....
تا داداش کوچیکه اینا رفتن پریدم توو اتاقم و زنگ زدم.. بماند که ریجکت کردن و خودشون تماس گرفتن..... وای صداشون... حال شون......
فکر کنم یه ساعت، یه ساعت و نیم درد دل کردن..... خییییلی تحت فشارن و این توو صداشون کاملا مشهود بود.....
منم مثل خیلی ها همیشه فکر می کردم روان شناس ها هیچ مشکلی ندارن! اما دقیقا از وقتی که با ایشون آشنا شدم متوجه شدم خب اینام مثل ما اول آدمن... خیلی وقتا هم هیشکی نیست به حرفاشون گوش بده......
دیشب فقط سعی کردم بشنوم و درک شون کنم.....
موقع خداحافظی کلی ازم تشکر کردن که به حرفاشون گوش کردم و خدا رو شکر حس کردم آهنگ صداشون بهتر شده و دیگه غمگین نیست اونقدر...... خودمم حس خوبی داشتم از اینکه تونستم یه کار مفید انجام بدم و گوش شنوا باشم......
امروز صبح که بیدار شدم به کارام رسیدم و نزدیکای ظهر خودم شرمنده شدم و گفتم بیام پست بذارم......
می دونم طولانی شد، به بزرگی خودتون ببخشید ❤
جناب میفروش شما هم حوصله کنید و سعه ی صدر داشته باشید 😁 باز نیاید گله کنید که چرا نیستماااا؟! بودنم اینجوریه، طولانی 😂
- ۹۹/۰۲/۲۳
سلام.
فک کنم تابستون بود که با وبتون آشنا شدم و از همون لحظه ای که نوشته های روزانه تون رو خوندیم یه حس عجیبی پیدا کردم. انگار علی رغم تمام سختی ها و مشکلاتی که دارید اما یه حس خوب زیر پوست زندگی تون وجود داره. به آدم امید می ده. من که زیاد با اتفاقات ساده و روزانه حال نمی کنم و عذابم میده اما توو همین وب شما دیدم عوض شد.
یادم نمی ره که همون تابستون با انرژی که از نوشته های شما گرفتم بعد از مدت ها رفتم بانک تا کاری رو که حس انجام دادنش رو نداشتم انجام بدم.
آدما چه راحت روی هم تأثیر میذارن حتی اگه از هم دور باشن، حتی اگه برای هم گمنام باشند.
بعد از مدت ها این اولین پیام کنه.