لاک طلایی
سلام قشنگا 😍
دیدین این بار زود اومدم 😁
بریم که یکم حرف بزنیم! (الان دوباره طومار میشه و بعضیا میان گِله می کنن! 😂)
یکشنبه ۱۵ تیر حوالی ظهر خاله کوچیکه اومد یه سر بهمون زد... همون موقع داداش بزرگه و خانمش اومدن نی نی رو گذاشتن پیشم ❤ و خودشون رفتن دنبال کاری....
واسه ناهار زن داداش بزرگه اومد پیش مون.... اون شب واسه شام داداش کوچیکه خودشو رسوند و خانمش هم بعد از شام بهمون ملحق شد
دوشنبه ۱۶ تیر دوش گرفتم و نشستم پای درسم....
حوالی ظهر آقای دکتر زنگ زدن که می تونی بیای تست ها رو بگیری؟ یا بدم راننده برات بیاره؟!
که چک کردن دیدن راننده رفته دنبال کاری! گفتم میام مشکلی نیست... تندی آماده شدم و رفتم محل کارشون..... پوشه ی تست ها رو گرفتم، از احوال کلینیک پرسیدم و زود خداحافظی کردم برگشتم خونه
عصرش کلافه شده بودم، هوای خونه برام خفه بود، واسه همین چیپسم رو برداشتم و رفتم توو باغچه توو آلاچیق نشستم و هوای تازه و خنک رو بلعیدم 😍 و ایضاً چیپس رو 😂
بعد برگشتم بالا و مشغول تست ها شدم....
غروب دست به کار شدم تا پیراشکی درست کنم... مشغول سرخ کردن بودم که داداش بزرگه و نی نی اومدن ❤ تا می رفتم سمت آشپزخونه نی نی لج کنان می دوئید دنبالم 😒
چند روزه خیلی لجباز شده و حتی جایی باب میلش نباشه قهر می کنه! محل قهرش کجاست؟! یکی از مبلای تک نفره!!! 😂 قهر می کنه و میره روی مبل صورتشو می گیره و بی محل مون می کنه 🙄 تندی هم با یه دالی آشتی میشه 😂
خلاصه یکم نی نی به بغل مشغول درست کردن پیراشکی شدم، دیدم نمیشه، هم سخت بود و هم خطرناک... دیگه ادامه ی کار رو مامان به عهده گرفت و منم مشغول بازی با نی نی شدم ❤
اون شب زودتر خوابیدم....
سه شنبه ۱۷ تیر تا ظهر کار تست ها تموم شد... به آقای دکتر گفتم چطوری بهتون تحویل بدم؟! که گفتن عصر بیا کلینیک!
بعدش نشستم یه لاک طلایی اکلیلی زدم... لایه ی اول رو که زدم دیدم اِوا اینکه جون نداره!!! یه لایه ی دیگه هم زدم! و نتیجه زیبا شد 😍
واسه ناهار زن داداش کوچیکه اومد پیش مون.... بعد از ناهار مامان رفت استراحت کنه اما منو زن داداش کوچیکه کماکان مشغول گپ زدن بودیم.... چای درست کردم و با پیراشکی آوردم و بازم گپ زدیم.....
زن داداش کوچیکه که رفت، منم آماده شدم رفتم کلینیک....
پایین مجتمع جلوی آسانسور نگهبان برگشت گفت اگه بدونی توو کلینیک چه خبره؟! پر از گرد و خاکه!
رفتم بالا....
همین که رسیدم جلوی در واحد یهو یه صدای جیغ مانند ِ کوچولو اومد.. سرمو بلند کردم دیدم جوجه های قشنگمن 😍
سر در واحدمون پرستو لونه کرده و جوجه هاش بزرگ شدن.....
انقدر کلّه هاشون گوگولی بود.... منقارشون رو یه متر باز کرده بودن 😁 ازم غذا می خواستن لابد 😂
همینطور که داشتم قربون صدقه شون می رفتم یهو یادم افتاد توو چه موقعیتی هستم و خودمو جمع کردم 😁
کلید انداختم... همین که در واحد رو باز کردم با دیدن اون صحنه ها شوک شدم..... فکرشو نمی کردم تا این حد همه چی خاکی و بهم ریخته و همه جا پر از تیر و تخته و گچ باشه! 😫
آقای دکتر داشتن با تلفن حرف می زدن و فقط با اشاره ی سر بهشون سلام دادم! جای نشستن که نبود، تا ده دقیقه یه ربع بعد ایشون کماکان مشغول تلفن بودن و منم خودمو با دیدن تغییرات سرگرم کرده بودم تا اینکه نگهبان مجتمع به همراه یکی از اوستا کارا اومد و آقای دکتر یکم بعد تلفن شون تموم شد!
یه سری مشورت در مورد جایگاه من و میز کار و کتابخونه ی جدید انجام شد و رفتن.... نیم ساعت بعدم اوستا کار بعدی اومد و مشغول نمای سقف شد.....
خب تا اینجای کار به نظرم اتاق شون و آشپزخونه قشنگ شده ولی راستش جایگاه من فضاش خیلی کمه.... حتی اوستا کار اولی هی غصه م رو می خورد می گفت ایشون سختش میشه 🙄
ولی خب به قول نگهبان مجتمع که مرغ آقای دکتر یه پا داره 😂 می گفت اصلا حرف گوش نمیده! 😂 بدجوری دلش پر بود.....
یه ساعت بودم و بعدش گفتم می تونم برم؟!
گفتن آره.....
بعد گفتن من رو تا فلان جا می رسونی؟!
اوستا کار رو تنها گذاشتیم و اومدیم بیرون.... ایشون رو رسوندم خریدهای کلینیک رو انجام دادن و دوباره رسوندم شون کلینیک... یعنی منو از کوچه پس کوچه هایی بردن که به جرات میگم اولین بارم بود می دیدم 🙄 یه جاهاییش از این کوچه هایی بود که فقط یه ماشین می تونست رد بشه! خیلی برام جالب بود 😍
توو یکی از کوچه ها انقدر که تنگ و باریک بود گفتن میخوای من بشینم؟!
گفتم نه، بذارید یاد بگیرم 😎
خلاصه ایشون رو رسوندم و برگشتم خونه....
واسه شام به داداش بزرگه پیام دادم که شام فلان چیزه، اگه دوست دارین بیاین.....
معمولا اگه ناهار یا شام، غذاهای مورد علاقه شون باشه من به داداش بزرگه یا به خانمش پیام میدم که اگه دوست دارن بیان.....
واسه شام اومدن اما زن داداش بزرگه خیییییلی ناراحت بود!
بهش گفتم خوبی؟؟ چرا گرفته ای؟!
گفت نهه خوبم!
گفتم خوب نیستی!
فقط لبخند زد و چیزی نگفت!
ولی من دلم گرفت... با خودم گفتم یعنی پیام من باعث شد اینا بحث شون بشه؟! یعنی زن داداش بزرگه دلش نمی خواست بیاد؟! و.....
حالا شاید دلیلش چیز دیگه ای بوداااا ولی من به خودم گرفته بودم و حسابی عذاب وجدان داشتم ☹
رفتار داداش بزرگه و خانمش با هم عادی بود تقریبا ولی خب ناراحتی زن داداش بزرگه باعث شد دلم بگیره..... دیگه بعدش با نی نی هم نتونستم مثل قبل باشم، حالم گرفته بود.....
بعد از شام یکم حالش بهتر شد.....
شب موقع خواب، یه دل سیر گریه کردم..... به دلایلی روز خوبی نداشتم در کل! و آخر شب دیگه سر ریز شدم.......
امروز چهارشنبه ۱۸ تیر... صبحش با بابا رفتم بیمه ی ماشینم رو تمدید کردم...
اولش غصه م گرفته بود که توو این اوضاع الان باید فلان قدرم پول بابت بیمه بدم!!! اما بعدش گفتم هدیه ناشکری نکن......
گفتم خدا رو شکر که ماشینی هست و راحت این ور و اون ور میرم.. خدا رو شکر که یه پولی توو حسابم هست و می تونم بابت بیمه بدم... خدا رو شکر بابت همه چی ❤
برگشتیم خونه.... لباسام رو عوض کردم و رفتم توو پارکینگ مشغول شستن ماشین شدم.... این بار بیرون ماشین و داخلش رو شستم و حتی جاروبرقی هم کشیدم 😁
فقط قسمت تراژدی ِ داستان اونجا بود که دستمو شستم دیدم یه تیکه از لاکم پریده! 😳 چند لحظه بهش خیره شدم و گفتم مگه این لاک اکلیلی ها سخت جون نبودن؟! پس چی شد؟! 😒
اومدم بالا و از خستگی نا نداشتم دوش بگیرم 😂 یکم با شربت و میوه و غذا خودمو تقویت کردم و بعدش رفتم دوش گرفتم....
الانم نشستم تایپ می کنم.....
...
توو پست قبلی نمی دونم چرا از عروسی فالکائو یادم رفت حرفی بزنم؟! 🤔
دوست ِ داداش کوچیکه، فالکائو، جمعه عروسیش بود! توو اینستا توو استوری درباره ش یه چیزایی گفتم، اما اینجا هم برای دوستای دیگه میگم....
یکی دو تا پست قبل از خیانت یه آقا حرف زدیم و حرص خوردیم، الانم از خیانت یه خانم میگم...
قبل از عید صداش در میاد که نامزد ِ فالکائو خیانت کرده! با کی؟! با کسی که توو مجردی دوست پسرش بوده! و همین دوست پسر ِ هم نامزد داره!
اینکه چه بلوایی به پا شد بماند، ولی یهو گفتن نامزد ِ فالکائو بارداره و میخوان سریع تر عروسی بگیرن!
کرونا باعث شد عروسی عقب بیفته تا در نهایت جمعه ۱۳ تیر عروسی شون بود..... عروس حدودا ۴ ماهه باردار بود!
اون شب دور هم نشسته بودیم و قرار بود نریم مراسم، به خاطر کرونا.... اما توو لحظه ی آخر بابا طاقت نیاورد و پا شد لباس پوشید، ماسک و اینا برداشت و با داداش کوچیکه رفتن عروسی......
منو مامان خیلی سعی کردیم جلوشون رو بگیریم با اینکه توو دل مون آشوب بود.... خب فالکائو خیلی بچه ی بامعرفتیه و واسه عروسی منو داداشا سنگ تموم گذاشته بود... از تصور اینکه الان تنها مونده و از اون طرفم اون داستانای خیانت ِ خانمش.....
فالکائو واسه بابا حُکم پسر سومش رو داره... اولش از رفتن شون دلخور بودیم اما دروغ چرا؟! بعدش یکم آروم شدیم.....
دلم داشت می ترکید....
گذشت تا دیروز که زن داداش کوچیکه پیشم بود و گپ می زدیم....
من معمولا سوال نمی کنم، میگم طرف هر چیزی رو صلاح بدونه خودش بهم میگه ولی دیروز دیگه دلم طاقت نیاورد.... ازش پرسیدم رابطه ی فالکائو و خانمش چطوره؟!
داداش کوچیکه اینا با فالکائو و خانمش رابطه ی صمیمی دارن، با هم بیرون میرن و خونه ی همدیگه میرن.....
گفت به نظر که خیلی خوبه!!!
گفتم آره به نظر!!!
که اینجا دیدم دل زن داداش کوچیکه هم حسابی پُره و شروع کرد......
پدرخانم و مادرخانم ِ فالکائو، خییییلی دوسش دارن، خیلی زیاد، چون فالکائو واقعا مرد مهربون و خونواده دوستیه.... بعد از جریان خیانت، دیگه خدا می دونه چیا اتفاق افتاد که فالکائو راضی به ادامه شد!
خانم ِ اون دوست پسر ِ هم دنبال طلاق بود که اینجور که زن داداش کوچیکه می گفت حق طلاق رو گرفته و یه فرصت دیگه به نامزدش داده!
خب خیلی نگران شون هستم... به خصوص اینکه خانم ِ فالکائو ول کن نیست!
اینا رو گفتم که بگم خیانت در کل بد و غم انگیزه، چه واسه زن، چه واسه مرد....
خدا خودش عاقبت مون رو بخیر کنه
...
احساس می کنم می خواستم در مورد موضوع دیگه ای هم حرف بزنم 🤔 اما یادم نمیاد چی 😁
فکر کنم اینجوری به نفع تون شد! بیشتر از این خسته نمیشید ❤
- ۹۹/۰۴/۱۸
آفرین بر شما عزیز دل دوست داشتنی چه کار خوبی ایول به پدر مادر خوش سلیقت با حیاط و آلاچیق خوشگلتون عزیزم نی نی یاد گرفته کجا نازخر داره دیگه اون پرستو ها دیدن شما برای همه مهربونی گفتن حتما به اونام میخای غذا بدی عزیزم شاید زن داداش بزرگه از جای دیگه ای ناراحت بود تو فقط یک پیام دادی جای ناراحتی نداره مادرشوهر من بیست بار زنگ میزنه اصرار می کنه میشه دعوا والا دوست نداشتن نمیومدن شاید از جای دیگه دوستی یا فامیل و خانواده خودش ناراحته عزیزم لاک سخت جونه اما پیش شما از رو رفت بخدااا عزیزم چه دنیای عجیبی شده چقد سخت میدونی حداقل تو غرب این چیزها جا افتاده هست کسی بخاطرش داغون نمیشه ولی من میگم وقتی تو ایران همچین فرهنگی نیست باید رعایت کنن نگاه مردم غرور له شده فالکائو....بمیرم براش اگر ازدواج کرده بودن منظورم عروسی میشد شاید گفت حتما زنش هم یکسری مشکلاتی بوده این کارو کرده اما دوران نامزدی خیلی بده.........ای بابا.عزیزم ما خسته نشدیمااا. یک راه جدید یاد گرفتم قبلا ها پست و کامل میخوندم بعد نظر مینوشتم بعد یک روز میفهمیدم ااا یک جا از قلم افتاده الان یک ورد همزمان باز میکنم هرجا میبینم داستان عوض میشه نظر میدم تا یادم نره انقد که من باهوشم ووولا