خنده هاتو قربون
سلام قشنگا 😍 روز چهارشنبه تون بخیر باشه ان شاءالله ❤
بریم که یکم گپ بزنم باهاتون.....
پنجشنبه ۱۹ تیر به زور خودمو نشوندم پای درس و مشق.. عصر یکم خوابیدم و بعدش مامان و بابا رفتن باغ...
شام درست کردم و داداش بزرگه اینا با یه جعبه شیرینی اومدن پیش مون 😍 خدا رو صد هزار مرتبه شکر زن داداش بزرگه شاد بود و منم شاد شدم 🤗
مامان و بابا اومدن و بعد از شام، نشستیم چای و شیرینی خوردیم..
اون شب بی خواب شده بودم و تا ۴ صبح بیدار بودم 😩
جمعه ۲۰ تیر ساعت ۱۰ و ربع بیدار شدم 😎 واسه منی که تقریبا میشه گفت سحرخیزم، اون ساعت بیدار شدن عجیب و جدید بود 😁
بعد از صبحونه اومدم توو اتاقم که یهو حس کردم یه آقا داره داد میزنه لا اله الا ا... میگه 😯 انگار همینو می گفت و انگار نمی گفت! وحشت کردم.... یکم بعد یهو صدای جیغ و فریاد یه زن بلند شد!! و پشت بندش صدای برخورد و شکسته شدن یه سری چیزا......
اومدم با بی تابی به بابا اینا گفتن یه همچین چیزی شده، زنگ بزنیم ۱۱۰ ! بابا گفت آدرس رو کجا بدیم؟!
اصلا متوجه نمی شدیم صدا از کدوم سمته، انگار همه جا می پیچید.....
گفتم حالا زنگ بزنیم خودشون برن بگردن!!!!!
اما بابا گفت مطمئن باش الان همسایه ها رفتن کمک...
ولی جالب بود، مشخص بود بابا هم نگران شده... ولی نمی دونستیم باید چیکار کنیم....
ظهر دیگه همه جا آروم شده بود..... ماسک صورت گذاشتم و یکم به خودم رسیدم...
غروب مامان و بابا رفتن باغ و منم دست به کار شدم کیک هلو درست کردم 😍 خیییییلی خوب و خوشمزه شد اما تکه های هلو با اینکه با آرد مخلوط شون کرده بودم اما بازم ته نشین شدن و اینش فقط یکم روو مخم بود 🙄
مامان اینا که اومدن شام خوردیم و بعدشم کیک و چای...
اون روز نشستم پای فیلم "Incendies" محصول ۲۰۱۰ که به نظرم خیلی خوب بود اما خب به اعصاب و روح و روان آدم یکم فشار میاره!
شنبه ۲۱ تیر دوش گرفتم و درس خوندم..... اون روز مشخص شد که آزمونم افتاده چهارشنبه ۲۵ تیر! بچه های کلاس رو دو گروه کردن و گروه اول آزمون شون ۲۵ تیر بود که اسم منم توو لیست بود! و گروه دوم شنبه ۲۸ تیر آزمون داشتن!
یکشنبه ۲۲ تیر هم به درس گذشت.... توو عمرم اینطوری درس نخونده بودم 🤓 هرچی می خوندم حس می کردم نمی رسم تموم کنم! و هم اینکه اون لحظه که می خوندم متوجه میشدم اما بعدش که واسه خودم مرور می کردم می دیدم هیچی یادم نیست 😬
عصر مامان گفت منو می بری دکتر؟!
یه مدت بود زانوش اذیت می کرد ولی من می ترسیدم بره دکتر، تا اون روز که حس کردم واقعا داره اذیت میشه....
یکم بعد خودش گفت تو درس داری، با خاله کوچیکه میرم... و با هم رفتن....
اون شب داداش کوچیکه و خانمش شام اومدن پیش مون..
دوشنبه ۲۳ تیر دوش گرفتم.... وارد روزای گل و بلبلم شدم...
ساعت حدود ۱۰ صبح آقای دکتر زنگ زدن که تا ظهر اگه راننده اومد میدم تست ها رو برات بیاره.....
من هی منتظر شدم دیدم خبری نیست.. ساعت ۱.۵ بعد از ظهر زنگ زدم گفتم چی شد؟!
گفتن تست ها رو خونه جا گذاشتن! 🙄
واسه شام داداش بزرگه اینا اومدن پیش مون...
سه شنبه ۲۴ تیر بکوب درس می خوندم.. شدیدا استرس داشتم اما خسته هم شده بودم....
حوالی ظهر خاله کوچیکه اومد پیش مون.. با داداش بزرگه کار داشت.. زنگ زدم داداش بزرگه هم اومد که دیدیم نی نی هم همراهشه 😍
عصر زن داداش بزرگه حلوا زعفرونی درست کرده بود که یه ظرف هم برای ما آوردن 😋 یه دل سیر نوش جان کردم....
تا شب هی می رفتم توو سایت برای گرفتن کارت ورود به جلسه ی آزمون اما هیچ خبری نبود! تا شب که استاد توو کانال اعلام کردن به خاطر وضعیت قرمز آزمون کنسل شده!
امروز چهارشنبه ۲۵ تیر...
دوش گرفتم و بعدش زنگ زدم به آقای دکتر گفتم تست ها چی شد؟!
گفتن این روزا خیلی درگیر بودم و اصلا حواسم نبود و هی تست ها رو با خودم می برم و میارم......
گفتن یکی از همکاراشون هم به خاطر کرونا فوت شده ☹ یه خانم ۳۲ ساله که یه بچه ی ۴ ساله هم داشته 😔
گفتم کی فوت شدن؟!
گفتن یکشنبه که رفتن کلینیک فلان شهر بهشون خبر دادن......
من همون یکشنبه، شب بود حدود ساعت ۹.۵ اینا فکر کنم... زنگ زدم بهشون تا یه سوالی ازشون بپرسم، هنوز همون کلینیک بودن، دیدم صداشون گرفته ست... پرسیدم خوبین؟!
گفتن آره مرسی، خوبم.....
یکم بعد دوباره پرسیدم صداتون یه جوریه ها، خوبین واقعا؟!
گفتن آره خوبم، عالی ام 😐
گفتم چه عجب گفتید عالی هستم! خدا رو شکر!
ریز خندیدن! 😒
دوستانی که میگید من نسبت به ایشون خیلی بی تفاوتم و ساده از کنار حال بد شون می گذرم... بفرمایید تحویل بگیرید 😏 والا ایشون خودشون کِرم دارن!
شما هم که باشی، وقتی چند بار سوال کنی و جواب سربالا بگیری، بعدش بی خیال میشی 😒
والا 😁
خلاصه امروز توو ادامه ی حرفامون از اوضاع کلینیک و ساخت و ساز پرسیدم و بهشون گفتم پس کی میخواید تست ها رو بهم برسونید؟!
گفتن یه نگاه کنن ببینن چند تاست، بهم زنگ میزنن....
دو دقیقه بعد زنگ زدن و گفتن می تونی شنبه بیای کلینیک توو فلان ساعت انجام بدی؟!
گفتم بله می تونم!
در نتیجه قرار شد شنبه بریم کلینیک و تراکتور وار کارا رو انجام بدیم 😁
جالبه که برای شنبه و کلا هفته ی بعد نوبت هم دادیم! دیگه نمی دونیم وضعیت دقیقا چه جوری میشه.....
...
راهنمایی نوشت: دوستانی که توو خونواده بچه ی کوچیک دارید، بچه های شما هم خیلی ضربه می خورن؟! شیطون و بازیگوشن؟!
نی نی ما خیلی شیطونه.. نمیگم بیش فعاله ها، نه... مثل خیلی از بچه ها شیطونه و خب می دونم طبیعیه.. اما اینکه حس می کنم خیلی زمین می خوره و یا همیشه سر و صورتش ضربه می خوره و خراشیده و کبوده ☹ و من واقعا ناراحت میشم....
مامان و باباش مواظبشن، حرفم این نیست که کوتاهی می کنن، نه اصلا... ولی می خوام ببینم باید چیکار کرد؟!
مدام دوست داره بازی کنه که براش کم نمی ذاریم.. حتی مامان و بابا که سنی هم ازشون گذشته بچه میشن و پا به پاش بازی می کنن... عاشق بازی های هیجانی و بدو بدوئه... مثلا عاشق اینه باهاش دنبال بازی کنم.... ولی خب خطرناکه دیگه...
میشه از تجربه تون برام بگید؟؟ ❤
...
عنوان نوشت: ترانه ی "خنده هاتو قربون" از محمّد علیزاده ی عزیزم 😍
- ۹۹/۰۴/۲۵
سلام عزیزدلم خوبیییی؟؟
خببببب خداروشکر امتحان کنسل شد😂
حتی الان که خودم معلم و استاد موسسه شدم بازم خجالت نمیکشم و از کنسل شدن امتحانا خرکیف میشم🤭🤣 قباحت داره🥴
جون کیک هلو تا حالا نخوردم. البته دو روزه به هیچ خوراکی ای میلی ندارم😒
اخی خدا رحمتشون کنه و کاش خلاص میشدیم از کرونا🙏🏻
میدونی جواب این خوبیاتو میگیری؟ جواب اینکه از شادی بقیه و زن داداشات شاد میشی؟ حواست به حالشون هست؟😍🌺 هیچی ارزشمندتر از این قلب مهربونت نیست.
اخخخخ نی نی دخترخالمم همینه. شاید بخاطر این پارک نرفتن ها و خیلی کم بیرون رفتن ها باشه که بچه ها میل شدید به بدو بدو تو خونه دارن. اخه بیرون نمیرن بازی کنن خسته شن.