سخته وصفش، یه حس دیوانه کننده ست
سلام مهربون جان ها 😍 امروز فکر کنم خیلی باهاتون حرف داشته باشم!
پنجشنبه ۹ مرداد...
غروبش اومدن برای سرویس و تنظیم دوربین مدار بسته ی خونه.. داداش بزرگه و نی نی هم اومدن و با نی نی توو اتاقم یکم بازی کردم...
جمعه ۱۰ مرداد..
داداش کوچیکه اومد یه سری کارای مربوط به ناهار رو انجام داد و رفت... به کارای شخصیم رسیدم و دوش گرفتم...
واسه ناهار بچه ها اومدن و خدا رو شکر دور هم خوش گذشت ❤
عصر خوابیدم... پا شدم ناخنام رو لاک بنفش زدم 💜
سر شام بودم که زن داداش کوچیکه زنگ زد بیا می خوایم ببریمت بیرون! یکم ناز و نوز کردم و بعد رفتم آماده شم 😁 ناز و نوزم به خاطر این بود که یه موقع خلوت زن و شوهری شون رو بهم نزنم 🙄 که بعد متوجه شدم داداش بزرگه اینا هم قراره بیان.....
آماده شدم و زن داداش بزرگه و نی نی هم از خونه ی مامانش اینا تندی اومدن و لباس عوض کردن و راهی شدیم.... هدف یه سفره خونه توو دل جنگل بود 😍
با خودم گفتم این موقع شب، حتما اونجا خلوته دیگه! اما رسیدیم و نگم براتون از شلوغی 🤤 فکر کنم همه مثل ما فکر می کردن 😑 یعنی به قدری ماشین پارک بود و به قدری شلوغ بود که نگو.....
ازدحام نبوداااا... ولی تمام آلاچیق ها و تخت ها و خونه های جنگلی پر بود!
به داداش کوچیکه گفتم چرا اومدیم اینجا؟! حتما کرونا می گیریم ما! 😫
طبقه ی بالای سفره خونه، یه حیاط خلوت مانند بود و یه تختش هم خالی بود.. روو فرشی خودمون رو پهن کردیم و همون جا مستقر شدیم.... شام سفارش دادیم و بعدشم چای....
هوا خنک.. منظره عالی.... نی نی هم که دهن مون رو چیز کرد از شیطنت و خراب کاری 😂
شرایط نگران کننده بود ولی دروغ چرا؟! خوش گذشت.. به خصوص توو ماشین که نی نی توو بغلم لم می داد و با موزیک قر می دادیم و می گفتیم و می خندیدیم ❤
شنبه ۱۱ مرداد..
بابا و پسرعمه رفتن باغ... واسه ناهار پسرعمه هم اومد پیش مون.. همون که موتورش رو دزدیده بودن!
بعد از ظهر رفتم سرکار... اون روز آقای دکتر مدام ترانه ی "شیک و پیک" از مهراد جم رو تکرار می کردن و می خوندن 😐 فکر کن! توو پست قبلی بهش اشاره کردم و بعدش رفتم سرکار و ایشون اینطوری 😒
همون جا یه سکته ناقص زدم 😂
آقای دکتر اگه واقعا اینجا رو می خونید یه ندا بهم بدید 😂 این رسمش نیست.. نکنه دلیل تغییر رفتارتون این اِفشاگری های منه 😂 خلاصه حلال کنید 😁
مراجعه کننده اومد و رفت.. ما هم زود تعطیل کردیم و رفتم بازار... یه سری خرید عطاری داشتم و یه سری هم خریدای دیگه.. واسه خودمم به عنوان جایزه واسه قبولی توو آزمون لاک و کش مو و کلیپس و اینا گرفتم....
این سری هر چقدر کلیپس می گیرم اصلا ازشون راضی نیستم 😒 چرا کلیپسا اینجوری شدن؟! اصلا موهامو نگه نمی دارن! کوچیک و بزرگ و انواع مختلفش رو امتحان کردم... فکر کنم کله و موهام ایراد پیدا کردن 😎
اون شب زود خوابیدم....
یکشنبه ۱۲ مرداد..
تا ظهر با لپ تاپ و نرم افزارم سر و کله زدم اما نشد اونی که می خواستم!
دوباره اومدن واسه ادامه ی کار دوربین مداربسته.... خاله کوچیکه هم اومد عیادت مامان....
این روزا سعی می کنم بیشتر به مامان کمک کنم اما طفلی نمی ذاره! میگه تو خودت خسته ای، مریضی.....
این روزا سردرد ولم نمی کنه! می زنه به چشم و مخصوصا به دندونم! شایدم دندونه که می زنه به سرم! متوجه نمیشم واقعا مشکل از کدومه 😥
داداش بزرگه اینا و زن داداش کوچیکه هم اومدن یه سر زدن و رفتن...
اون روز واسه ریزش موهام خوردن سبوس برنج رو هم شروع کردم.. می ریزم توو ماست و می خورم.. خدا کنه اثر کنه 🙏
عصر خوابیدم.. کلینیک هم تعطیل بود!
با یه مراجعه کننده هم هماهنگ کردم و شب یکی از دوستان توو اینستا برای یه موردی ازم پرس و جو کردن!
اون شبم زود خوابیدم...
دوشنبه ۱۳ مرداد..
صبح کارای سیستم و نرم افزارم رو انجام دادم و خدا رو شکر موفقیت آمیز بود! یکم خیالم راحت شد.. حالا باید بشینم سر تمریناتم.. ان شاءالله که تنبلی نمی کنم و می شینم سر درس و مشقم..
اتاقم رو جارو کشیدم و دوش گرفتم..
واسه ناهار داداش بزرگه اینا اومدن پیش مون.. نی نی دو سه روزه بی حاله.. شب قبلش سرش رو محکم کوبونده بود به دیوار 😢 داداش بزرگه میگه انقدر دردش اومده بود که بعدش روو زمین غلت می زد و گریه می کرد 😢 زن داداش بزرگه میگه از ترس خونم خشک شده بود 😢 الهی بگردم.....
اون روز سعی می کردم بخندونمش اما حال نداشت بازی کنه! مدام لج می کرد و می اومد سمتم که یعنی بغلم کن راه بریم ❤
با آقای دکتر در موردش حرف زدم.. میگن معمولا وقتی بچه ها شاهد تنش و دعوای بین پدر و مادر باشن چنین واکنش هایی نشون میدن اما اینکه بچه لج می کنه و سر هر موضوعی سرش رو می کوبه به چیزای سفت و سخت، خب متوجه شده که این یه نوع تاکتیکه که باهاش پدر و مادر کوتاه میان و به خواسته هاش تن میدن!
راهکارش هم بی توجهیه، یعنی وقتی دیدید بچه داره سرشو می کوبه به دیوار یا مبل یا هر چی، سریع حواسش رو پرت کنید.. مثلا بگید وااای بریم توپ بازی.. یا مثلا بگید بیا بریم فلان چیز درست کنیم.. یا روتون رو برگردونید و توجه نکنید! که مسلما خیلی سخته...
یه بار که نی نی لج کرده بود و داشت سرشو می کوبید به مبل، من پا شدم گفتم دیگه باهات بازی نمی کنم! و رفتم..... نی نی هم تندی بلند شد اومد دنبالم! ❤
حرفم درست نبود! اینکه دیگه باهات بازی نمی کنم... بهتر بود می گفتم تا وقتی سرتو می کوبی به مبل باهات بازی نمی کنم!
الان سعی می کنم بی توجه باشم و حواسش رو پرت کنم که جواب هم میده.. اما خب مامان و باباش سریع کوتاه میان و نازش رو می خرن! شایدم حق دارن، پدر و مادرن دیگه... چند بار بهشون گفتم محل نذارید اما خب گوش نمی کنن! حتی بار آخر یه لحظه حس کردم یه جوری هم شدن!
حرف من از روی بدجنسی که نیست، واقعا قلبم به درد میاد وقتی سرشو می کوبه جایی....
حتی این اواخر که خونه مون بودن، نشسته بودیم که یهو لج کرد.. اینجور مواقع به سرعت نور خودشو از پشت پرت می کنه و سرش محکم کوبیده میشه به زمین یا هر چیزی که پشتشه!!! ☹
وقتی خودشو پرت کرد باور کنید مثل موشک منم خودمو پرت کردم و دوتا کف دستمو انداختم زیر سرش و خدا رو شکر به موقع بود.. یعنی قشنگ همه مون چند لحظه شوک بودیم!
خلاصه داستان داریم باهاش...
بعد از ظهر رفتم سرکار.. سر راه رفتم عابر بانک و یه پولی به حساب زن داداش بزرگه واریز کردم..
توو کلینیک در بدو ورود پاپوش پا کردم و با مراجعه کننده که داشت از مرکز استان می اومد تماس داشتم تا برسن....
مراجعه کننده که رفتن آقای دکتر هم گفتن تعطیل کنیم بریم.. خودشون زودتر خداحافظی کردن و به منم گفتن برو...
گفتم یه ربع هستم میرم!
گفتن کاری داری؟!
گفتم نه!
گفتن پس برو! 🙄
بار اولی بود که داشتن بهم اینطوری می گفتن!! همیشه اینجور وقتا می گفتن بمونید راحت باشید، اینجا مال خودتونه 😏 اما دیروز......
وقتی رفتن همون دوست اینستا که در مورد یه موضوعی ازم پرس و جو کرده بودن گفتن شهرمون هستن! و پیشنهاد دادن ببینیم همو!
از راه دور اومده بودن مسافرت! و خب می خواستن با دوستاشون یه جایی چادر بزنن که راهنمایی شون کردم....
اینو هم بگم که آقا هستن و بابت یه کاری خیلی وقت پیش بهم کمک کرده بودن!
بهشون گفتم فلان جا وایسن میام... تعطیل کردم و سوار آسانسور شدم.. آسانسور توو یکی از طبقات بین راه وایساد و وقتی درش باز شد دیدم آقای دکتر رد شدن! داشتن می رفتن کلینیک!
اومدم پایین و رفتم سر قرار... با یکی از دوستاشون بودن.. بارونم نم نم شروع شده بود... اصراااار که بیاین برسونم تون... یه کوچولو یه مسیری رو رفتیم و دوباره همون جایی که سوار شده بودم پیاده م کردن...
خب استانم در وضعیت قرمزه! یه سری راهنمایی ها رو کردم و یه سری آدرس بهشون دادم و پیاده شدم...
خودشون نیستن ولی خداشون هست، به قدری امن و بامعرفتن که حد نداره.. با اینکه مهمون بودن موقع پیاده شدن بهم گفتن اگه جایی می خواید برید الان بارونه برسونم تون یا اگه کاری دارید بگید براتون انجام بدیم 😍
دیشبم که اینجا بارون بود یکم.. اونجایی که اونا مستقر شده بودن بارون بیشتر بود.. خودشون می گفتن همه چی عالیه، ولی دیگه نمی دونم شب رو چطوری صبح کردن 😁
ازشون که جدا شدم رفتم به سفارش زن داداش کوچیکه قنادی و براش شیرینی مورد علاقه ش و پاستیل گرفتم 😍 فکر کنم مهمون داشت....
رسیدم خونه و از سردرد و گرسنگی بی حال بودم... نصاب دوربین بازم اومده بود و باعث شد دیرتر شام بخورم.. قشنگ چشام تار شده بود!
بعد از شام چای دم کردم و خوردیم.. و بعد تا نیمه های شب بیدار بودم و یه جاهایی اشک ریختم!
امروز صبح به کارام رسیدم و لپ تاپ رو آوردم تا بشینم سر تمرینم.. اما گفتم قبلش بیام پست بذارم 😍
...
اما موضوعی که دوست داشتم باهاتون در میون بذارم...
خب جریان اون خواستگار که داداش کوچیکه مطرح کرده بود و ۴، ۵ سال ازم کوچیک تر بود رو یادتونه؟؟؟
اون که کلا کنسل شد چون طرف اوکی نبود!
اما دقیقا یه مورد مشابه هست که اون بدجوری ذهنم رو مشغول کرده! دقیقا اونم ۴، ۵ سال کوچیک تره.....
اون روز که با خانم روان شناس صحبت کردم در مورد این آقا باهاشون حرف زدم... و خب مفصل جوانب رو سنجیدیم..
به شخصه خیلی برام سخته با کسی وارد رابطه شم که ازم کوچیک تره! نمیگم خیلی معیار درستیه ها، نه... ولی من اینطوری ام.. انگار اینجور وقتا حس مادر و فرزندی برام داره! یا خواهر و برادری!
در مقابل می بینم یه سری ها واقعا براشون سن ملاک نیست.. یکیش دخترخاله ی خودم که همیییشه میگه از کوچیک تر از خودم خوشم میاد! و تا حالام با هرکی بوده واقعا از خودش کوچیک تر بودن! رابطه ی نرمالی هم داشتن!
می دونم سن ملاک نیست، چون ادب و شعور و پختگی هیچ ربطی به سن و مدرک نداره... توو این مدت هم با کوچیک تر از خودم خیلی برخورد داشتم، بیشتر توو محیط کار، و خیلی وقتا برام ثابت شد که چقدررر با معرفت و با نزاکتن...
اما وقتی پای ازدواج میاد وسط، خب سختگیری هم بیشتر میشه
چیزی که روان شناس خانم گفتن این بود که معمولا برعکس آقایون سن بالا، مثلا دور و بر ۴۰ که جذب خانم های سن پایین مثلا ۲۰ و خورده ای میشن، پسرای توو سن ۲۵ تا ۳۰، یا این حدود، بیشتر جذب خانم های بزرگ تر از خودشون میشن.. معمولا دوتا دلیل داره.. یکی اینکه طرف رو به چشم مادر می بینن! کسی که براشون مادری کنه و تر و خشک شون کنه! که خب این نرمال نیست زیاد...
یکی هم اینکه از نظرشون خانم های سن بالاتر پخته تر هستن و می تونن باعث پیشرفت شون توو زندگی بشن... که خب این دسته میشه روشون تمرکز کرد و براشون وقت گذاشت...
اینکه خانم ها زودتر شکسته میشن که واضحه.... اینکه خانم ها با بالا رفتن سن پخته تر میشن اما آقایون برعکس بچه تر میشن... اینکه هدف از رابطه دقیقا چیه.. اینکه طرف مقابل همه ی جوانب رو در نظر گرفته باشه و فقط تمرکزش روو الان، روو ظاهر ِ الان نباشه..... دونستن همه ی اینا خیلی مهمه....
من در مورد همه ی اینا با اون آقا صحبت کردم و ایشون معتقدن منو انتخاب کردن چون مطمئنن با من پیشرفت می کنن و می رسن به اون بالا بالاها!
وقتی شرایط اختلاف سنی و مسائلی که ممکنه پیش بیاد رو گفتم، اون آقا گفتن که "حق طلاق رو میدم به خودت! و تعهد هم میدم که پای بچه وسط نباشه مگه اینکه خودت بخوای!"
اولش فکر کردم خب داغه و داره یه چیزی همینطوری الکی میگه اما دروغ چرا؟! انقدر فکرش و اهدافش قشنگن که کیف کردم....
کامل نیستا، می تونم همین الان کلی ازش ایراد بگیرم! اما ایراداتش اساسی نیست، اخلاقی نیست...
در نهایت روان شناس خانم گفتن اگه این آدم تا این اندازه مصمم هست و انقدر اصول براش مهمه و رعایت می کنه و حواسش هست، عجله نکن و به خودت فرصت بده....
این چند روز خیییلی فکر کردم.. هنوزم دارم فکر می کنم.. الان اختلاف سنی توو اولویتم نیست، ولی خب... شما که می دونید بهم چی گذشته... اون با جزئیات نمی دونه ولی شما که می دونید....
دلم نمی خواد با احساساتش بازی کنم.. ولی وقتی می بینم تمام زندگیش رو با رویای حضور من داره می سازه.....
از خودم دلخورم.. خیلی زیاد... دیشب که نیمه های شب اشک می ریختم از خدا هم گله کردم... خیلی چیزا باعث شد که عوض شم، یه آدم دیگه شم.... هربار با خودم عهد می بندم که کسی رو وارد زندگیم نکنم تا وقتی از خودم مطمئن نیستم اما هربار می بینم افتادم وسط یه ماجرا.....
با آقای دکتر هم غیر مستقیم درباره ش حرف زدم.. خب راستش خیلی وقته که دیگه مثل دوتا دوست یا همکار حرف نمی زنیم، انگار غریبه شدیم! ایشون دیگه کمتر نگام می کنه! کمتر بهم توجه می کنه! و همه ی اینا مشهوده....
مشکل اینا نیستا، خب ایشون مختارن هر طوری دوست دارن باشن... ولی اینکه دیگه باهاشون راحت نیستم... چند بار رفتم جریان رو بهشون بگم، حتی رفتم پیام بدم اما هر بار پشیمون شدم....
به نظرم گفتن نداره! ایشون انقدر خودشون رو درگیر چیزای دیگه کردن و انقدر عجیب غریب شدن که دیگه جایی واسه درد دل من نمی مونه!
شایدم اینطوری بهتره..... الان دیگه خودمم و خودم.. راحت واسه زندگیم تصمیم می گیرم.. مسائلی هم که برام پیش میاد میرم کتاب می خونم یا درباره ش سرچ می کنم و به نتیجه می رسم..
اون سری دخترخاله م بهم می گفت تو که نزدیک آقای دکتری، خب بشین ازشون مشورت بگیر!
از دور شاید اینطوری به نظر برسه که خب من چقدر شرایطم خوبه، توو یه کلینیک روان شناسی کار می کنم و یه مشاور هم بغل گوشمه! اما در واقعیت واقعا اینطور نیست...
میگن کوزه گر از کوزه شکسته آب می خوره اینجاستا 😂
آره ممکنه مثلا توو یه زمانی ما بشینیم روبروی هم... اما خب وقتی می بینم ایشون سرشون به کارشون گرمه منم هیچوقت نمیام خودمو بندازم وسط و به نفع خودم استفاده کنم!
خلاصه که اینطوری.....
...
آقای دکتر نوشت: ای کاش واقعا اینجا رو بخونید! من که دیگه آب از سرم گذشته... فقط اینکه دلم میخواد بهتون بگم با ما به از این باش که با خلق جهانی! ناسلامتی دوستای خوبی برای هم بودیم! نمی دونم چی شد که اینطوری شد؟! ولی می دونم خودتون هم موندید وسط این همه کلافگی و بلاتکلیفی و حال ناخوب!
...
ظهر شد و من هنوز دارم پست تایپ می کنم 😅 ببخشید اگه چشای قشنگ تون خسته شد ❤
...
عنوان نوشت: ترانه ی "جذاب" از راغب و حمید هیراد!
- ۹۹/۰۵/۱۴
هدیه مهربونم بلاتکلیفی بد دردیه. چند وقته دچارشم.