شیطنت های ذهن من

هرگاه شخصی کسی را برای گناهی سرزنش کند، نمیرد تا خود به آن گناه مرتکب شود. امام صادق (ع)

شیطنت های ذهن من

هرگاه شخصی کسی را برای گناهی سرزنش کند، نمیرد تا خود به آن گناه مرتکب شود. امام صادق (ع)

این پست حاوی مقادیری لحظه های غمگین است

پنجشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۹، ۱۰:۵۹ ب.ظ

 

 

سه شنبه ۲۸ مرداد..

 

رفتم سرکار و یه ساعت بعد دخترخاله هم اومد...

 

از یخچال کلینیک دوتا بستنی آوردم و مشغول خوردن بودیم که وسطش دخترخاله یه دستبند چرم گرفت سمتم و گفت ادامه ی کادوی تولدت! 💗

 

خیلی خوشحال شدم ولی خب بستنی ها هم چیکه چیکه آب می شدن و می ریختن این ور و اون ور!

 

داشتیم گپ می زدیم و می خندیدیم که زنگ واحد رو زدن! یاا خدااا گویان رفتم سمت در و از چشمی نگاه کردم دیدم بله، جناب دکتر هستن 😐

 

مثلا بهشون اطلاع داده بودم و گفته بودم میخوام تنها باشم! اما خب احتمالا اومده بودن مچ بگیرن! 🙄

 

در رو باز کردم و در بدو ورود بهشون گفتم مهمون داریم!

 

خلاصه من برگشتم توو اتاق ِ آقای دکتر پیش دخترخاله و آقای دکتر هم مشغول نصب یه سری لامپ شدن...... وسطش رفتم چای درست کردم....

 

می دونستم آقای دکتر از مرکز استان میان، رفته بودن واسه جلسه ی اول درمان شون... چشاشون سرخ بود و یه جوری بودن.. یکم از حال شون پرس و جو کردم و در نهایت بعد از خوردن چای با دخترخاله جور و پلاس مون رو جمع کردیم و اومدیم بیرون....

 

سوار ماشین شدیم و بعد از یکم دور دور دخترخاله رو رسوندم خونه شون..

 

همین که رسیدم خونه همکار سابق باهام تماس گرفت! خب من سال ۹۲ و ۹۳ توو دفترخونه ی اسناد رسمی کار می کردم و این همکار خانم که دفتریار هم بود کماکان باهام تماس داره....

 

اون روز زنگ زد و گفت فلان سند رو یادته که مال فلانی و فلانی بود؟! و پشتش فلان اتفاق افتاد و سردفتر مسافرت بود و من کفیل بودم و اینا‌.‌...

 

گفتم یه چیزای خیلی کمی یادمه....

 

گفت آره همون سند الان داستان شده و سردفتر یکی از طرفین رو شیر کرده ازم شکایت کرده مبنی بر جعل سند و کلاهبرداری و .... (دقیقا این قسمت حرفش یادم نیست چون من واقعا در جریان جزئیات اون سند نبودم)

 

حالا با اینش کار ندارم فعلا ولی خب سردفتر کلا آدم بی همه چیزی بود! به وضوح ازمون می خواست کار غیرقانونی بکنیم که منو همین همکار و یه همکار آقای دیگه حاضر نبودیم انجام بدیم... چوبشم می خوردیم!

 

خلاصه گفت منو کشوندن دادگاه و منم اسم شما رو به عنوان یکی از شهود نوشتم و ازتم نمیخوام به نفعم دروغ بگی، اگه احضارت کردن فقط راستشو بگو، هرچی می دونی بگو....

 

هیچوقت یادم نمیره همین همکارم با شکم باردارش چطوری دادگاه و پاسگاه کشونده میشد! چرا؟! چون سردفتر باهاش لج بود؟! چرا؟! چون حاضر نبود پول حروم بخوره!! هه....

 

الان اون سردفتر کجاست؟ ارتقا پیدا کرده و داره توو فلان دفتر پول پارو میکنه و این دفتریار بدبخت از کارش استعفا داده و واسه خودش دفتر خصوصی زده که الان اونو هم داره از دست میده!

 

عدالت؟! به نظرم فقط یه شوخی ِ مضحکه!

 

شبش آقای دکتر پیام دادن و کلی عذرخواهی کردن که آره من بی خبر اومدم و خلوت تون رو بهم زدم و عذاب وجدان دارم و یه عالمه از این حرفا....

 

گفتم یه جوری میگید خلوت مون رو بهم زدید که انگار من با دوست پسرم اونجا بودم!!!

 

چهارشنبه ۲۹ مرداد..

 

صبح حدود ساعت ۵.۵ از درد بیدار شدم! زیر شکمم سمت راست شدییییید درد می کرد و تیر می کشید به طوری که نمی تونستم این پهلو اون پهلو شم.... نبات عزیزم که متوجه شد اون موقع صبح بیدارم پیام داد و یکم باهام صحبت کرد بلکه دردم یادم بره ❤ مرسی رفیق 💐

 

صبح جوشکار اومد تا برای انباری توو پارکینگ قفسه درست کنه.. بابا تا ظهر درگیر اون بود...

 

دوش گرفتم و کلینیک هم تعطیل بود!

 

برای تولد آقای دکتر هم که نزدیکه از یه پیج سفارش یه باکس دادم.. ایشون که کلا سلیقه شون خاصه! هر کادویی هم بدم بهشون تهش تبدیل میشه به صنایع دستی!! واسه همین امسال حساسیت به خرج ندادم.. یه باکس ساده شامل کمربند و اسپری و اودکلن و فندک سفارش دادم و خلاص! محض یادگاری 🙄

 

لباس پوشیدم رفتم پای دستگاه عابربانک پولش رو واریز کردم و بعدشم رفتم سوپری یه سری هله هوله و میوه خریدم اومدم خونه..

 

پنجشنبه ۳۰ مرداد..

 

صبح زن داداش بزرگه و نی نی داشتن می رفتن بیرون.. تا دم در راهی شون کردم...

 

بابا مشغول رنگ زدن نرده های انباری بود..

 

اون روز قرار بود قبل از کلینیک با داداش کوچیکه بریم تا من واسه ماشین روکش صندلی ببینم... بعد از ظهر بود که پیام داد من رستوران دوستمم بیا اونجا دنبالم....

 

داداش کوچیکه محل کارش مرکز استان هست.. اون روز با یکی از همکاراش اومده بود تا همکارش هم شیشه های ماشینش رو دودی کنه!

 

خلاصه رفتم رستوران دنبالش....

 

خودم اومدم سمت شاگرد و داداش کوچیکه نشست پشت فرمون.. همکارشم با ماشین خودش از پشت مون.. راه افتادیم سمت مغازه ی مورد نظر....

 

روکش ها رو دیدم و خب خوشم نیومد! ازشون خداحافظی کردم و رفتم کلینیک...

 

آقای دکتر کلینیک بودن.. مراجعه کننده اومد و رفت.. آقای دکتر دل گرفته و کسل بودن و خب طبق معمول حرفم نمی زدن! بهم بستنی دادن و خودشونم نخوردن، می گفتن نباید بخورن!

 

ازشون خداحافظی کردم و اومدم پایین.. قبل از رفتن یه نامه دادن دستم که برسونم دست یکی از مراجعه کننده ها.... یکم خرید داشتم.. داشتم رد میشدم که اخمالو (اگه یادتون باشه اخمالو رو) صدام کرد و یه سر رفتم پیشش.....

 

واسه عید مو کاشته بود! و اون روز دیدم وااای چه خوب شده......

 

بهم گفت این مدلی بهم میاد یا اون مدل سابق؟!

 

گفتم اون مدل سابق بیشتر به اخلاقت میاد!!! 😏

 

گفت قدرمو ندونستی! الان می تونستیم با هم باشیم!

 

گفتم آره با اون اخلاق گندت حتما میشد!

 

گفت خدایی الان اخلاقم گنده؟!

 

گفتم الان نه ولی کلا اخلاق نداری!

 

جالبه که دفاعم نمی کرد! می دونست چقدر روو اعصابه!

 

بعد از کلی توصیه های ایمنی رخصت داد برم دنبال کارم... رفتم واسه زن داداش کوچیکه خریدش رو انجام دادم...

 

قرار بود اون شب شام مهمون داداش کوچیکه باشیم به صرف ساندویچ همبرگر 😋 واسه همین رفتم نون همبرگری هم گرفتم.. سر راه بنزین زدم و اون روز برای اولین بار انعام دادم.. چه حس خوبی بود.. نمی دونم چرا قبل ترها به ذهنم نمی رسید این کارو انجام بدم....

 

نزدیک خونه ماشین رو گوشه ی خیابون پارک کردم و زنگ زدم به مراجعه کننده، گفتم نامه رو چطوری به دست تون برسونم؟! اگه آدرس بدید براتون میارم.... که گفتن نههه شما چرا زحمت بکشید، خودمون میایم می گیریم..... آدرس خونه رو دادم و رفتم خونه....

 

داداش کوچیکه مشغول شد و طبق روش خودش همبرگر رو روو ذغال طبخ کرد.. بچه ها هم اومدن و دور هم بسی خوش گذشت ❤

 

مراجعه کننده هم با شوهرش اومدن در خونه و نامه رو تحویل گرفتن..

 

جمعه ۳۱ مرداد..

 

صبح لاکم رو پاک کردم.. یکمم توو پیج ها در مورد روکش صندلی ماشین پرس و جو کردم....

 

واسه ناهار داداش بزرگه اینا پیش مون بودن که متاسفانه داداش بزرگه حال ندار بود و نتونست از غذای مورد علاقه ش درست لذت ببره...

 

عصر خوابیدم و یهو با صدای خیلی عذر میخوام حالت تهوع بابا بیدار شدم... تا دو ساعت هی حالش بد میشد و گلاب به روتون 🤢

 

غروب رفتم توو پارکینگ و ماشین رو گربه شور کردم... بعدشم دوش گرفتم... شب واسه خودم دمنوش درست کردم و بعدم خوابیدم...

 

شنبه ۱ شهریور..

 

زن داداش کوچیکه صبح اومد پیش مون.. می خواست بره خونه ی باباش که بابا رسوندش...

 

اون روز هوا ابری بود و منم چون ماشین شسته بودم به آسمون التماس می کردم نباره 🙄

 

روز پزشک هم بود که به دخترخاله کوچیکه که دانشجوی پزشکیه روزشو تبریک گفتم 💗

 

با آقای دکتر هم تماس داشتیم و نوبت های اون روز رو هماهنگ می کردیم..

 

بعد از ظهر رفتم سرکار... آقای دکتر رفته بودن مرکز استان واسه انجام یه سری آزمایشات..... منم واسه خودم چای ماسالا دم کردم و با ساقه طلایی نوش جان کردم....

 

چون کار آقای دکتر طول کشید نوبت های اون روز رو کامل کنسل کردیم! یه جایی هم نگهبان مجتمع لطف کردن و به سفارش آقای دکتر دوتا باکس آب معدنی آوردن.. چقدر نگرانش بودم که حالا بدون آب چه کنم؟! 😁

 

توو ساعت اغلب همیشگی کلینیک رو تعطیل کردم که جلوی در با آقای دکتر روبرو شدم! برگشتیم داخل.....

 

براشون چای درست کردم و با نقل و نبات نوش جان کردیم.. جواب آزمایش شون رو نشون دادن و یکم در موردش حرف زدیم..

 

یکم بعد ازشون خداحافظی کردم و توو بارون برگشتم خونه! بله دیگه، بارون و ماشین شسته و ..... 😥

 

یکشنبه ۲ شهریور..

 

باکس سفارش تولد آقای دکتر رسید و خب یکم دچار تردید شدم! اما در نهایت گفتم قراره یه یادگاری باشه دیگه، در هر حال ایشون یا استفاده میکنه و یا می زنه رووش عملیات انجام میده!! 😥

 

ظهر واسه خودم قهوه درست کردم و با عسل خوردم... اون قهوه ی تهش رو هم به عنوان ماسک زدم به صورتم و دستام.... یه ۲۰ دقیقه صبر کردم و شستم... آخ نگم چقدرررر پوستم نرم و قشنگ شد 😍

 

بعد از ظهر رفتم سرکار.. اون روز نوبت روان شناس خانم بود.. اومدن و مثل خیلی وقتا کلی گپ زدیم.... براشون چای ماسالا درست کردم و کلی هم خوششون اومد.. البته بگم چای ماسالام کیسه ایه، زحمت نداره 😁

 

شب توو خونه شروع واقعه بود......

 

بعد از شام سر یه حرف بابا من رشته ی کلام رو گرفتم و گفتم و گفتم و گفتم و بابا هم گفت و گفت و گفت..... و دعوای عجیب 😵

 

نفسم بالا نمی اومد، صورتم سرخ و ضربان قلبم روو نمی دونم چند هزار... رفتم توو اتاقم و اما دوباره برگشتم پیش شون و همزمان که گوشی دستم بود تا زنگ بزنم به داداش کوچیکه دعوا ادامه داشت.....

 

وسط دعوا بهش گفتم دخترت نیستم اگه از فردا نرم دنبال خونه!

 

با تیشرت و شلوارک، ترسون و لرزون اومدم توو پارکینگ... داداش کوچیکه جواب داد.. گفتم کجایی؟! اینجور وقتا هیچ وقت درست جوابتو نمیده! داد زدم و قطع کردم..... زنگ زدم به داداش بزرگه... گفتم بیا.....

 

توو پارکینگ با بغض راه می رفتم و تند تند نفس می کشیدم.......

 

داداش بزرگه و دوستش رسیدن.... گفت چی شده؟!

 

گفتم با بابا دعوام شده و یهو بغضم ترکید.......

 

بغلم کرد و گفت بیا بریم...

 

گفتم پیش بابا نمی ری هااااا.....

 

گفت نه بیا بریم بالا پیش بچه ها......

 

من توو بغلش، دستام توو دستاش.... منو برد جلوی واحدشون.. چشاش سرخ شده بود، مدام سرم رو می بوسید و منم هق هق می کردم.. در رو باز کرد و یهو زن داداش بزرگه با دیدنم مثل فشنگ پرید......

 

همون جا وسط سالن زانو زدم و هق هقم رفت آسمون.. زن داداش بزرگه اومد بغلم کرد و شونه هام رو مالش می داد....

 

داداش بزرگه رو به جون نی نی قسم دادم که نره سراغ بابا.....

 

الهی بگردم که نی نی شوک شده بود!

 

هربار هق هقم آروم میشد زن داداش بزرگه به نی نی می گفت برو عمه رو بغل کن.... و تا دستامو وا می کردم می دویید می اومد بغلم ❤

 

یکم بعد داداش کوچیکه هم رسید.. اومد بالا پیشم و یکم دهن به دهن شدیم.. گفتم فلان روز گفتم میخوام خونه بگیرم مستقل شم تو و مامان گریههههه که کجا میخوای بری؟! خیال تون راحت شد؟!

 

گفت ماشینمو می فروشم برات خونه می خرم! گفت اصلا خونه ی من مال تو!

 

گفتم از فردا میرم دنبال خونه، حق ندارید اعتراض کنید.....

 

از ساعت ۱۰ شب تا ۱۲.۵ نشستم و اشکام تمومی نداشت... یکم با نی نی بازی کردم اما وسطاش هی اشکم می اومد......

 

ساعت ۲ بامداد شده بود... می خواستم برگردم پایین که زن داداش بزرگه نذاشت... برام رخت خواب پهن کرد و همون جا توو سالن دراز کشیدم.... نی نی هم گیج خواب بود اما چون من خونه شون بودم ذوق داشت..‌ هی می رفت پیش مامانش بخوابه اما دلش طاقت نمی آورد، دوباره برمی گشت پیشم، اول ذوق میکرد و بعد می اومد در حد ۲ ثانیه، و فقط ۲ ثانیه کنارم کتلت میشد و بعد دوباره تندی پا میشد ❤ تا بالاخره خوابش برد.....

 

دوشنبه ۳ شهریور..

 

صبح اومدم پایین.. اتاقم رو جاروبرقی کشیدم و رفتم دوش بگیرم... آبگرمکن خاموش شد و روشن نشد دیگه! حوله پیچ رفتم بالا خونه ی داداش بزرگه اینا.... اونجا هم آب سرد شد و دیگه گرم نشد! با همون آب سرد دوش گرفتم و اومدم پایین.....

 

به آقای دکتر پیام دادم گفتم آدرس چند تا مشاور املاک مطمئن رو بهم بدن... زنگ زدن و کلی حرف و نصیحت و...... وسط گریه منم یکم حرف می زدم!

 

بعد از ظهر یه کوچولو خوابیدم... به خاطر دوش آب سرد تمام جونم یخ زده بود...

 

داداش بزرگه و نی نی یه کوچولو اومدن بهمون سر زدن و رفتن...

 

قهوه خوردم و رفتم سرکار....

 

برام املت درست کردن و برای اولین بار بدون توجه به هیچی، نشستم یه دل سیر خوردم! ایشون سیر شدن و رفتن کنار ولی من کماکان مشغول بودم!

 

باهام صحبت کردن و با دوتا مشاور املاکی هم حرف زدن ولی مشخص بود ته دل شون راضی نیست! هی می خواستن نظرمو عوض کنن... در نهایت هم گفتن می تونم کلینیک بمونم!

 

کلینیک امکاناتش محدوده ولی خب میشه سر کرد... ولی من هیچوقت راضی نمیشم، به نظرم اصلا صورت خوشی نداره!

 

شبم توو بارون برگشتم خونه....

 

سه شنبه ۴ شهریور..

 

صبحونه فقط دوتا چای خوردم... اشتها نداشتم.. حال روحیم داغوووون.....

 

طبق عادت این روزهام، یه قهوه خوردم و رفتم سرکار.. آقای دکتر چای درست کردن و با بیسکوییت آوردن.. سر حرف رو باز کردن و دیگه بقیه ش درد دل و گریه و نصیحت و .........

 

یه جایی هق هقم بلند شد و بهشون گفتم شما هم لنگه ی اونایی! فین فینم راه افتاد و رفتم دستشویی......

 

میگم بعضی ها چطوری خوشگل گریه می کنن؟! واقعا برام سواله 🤔 من که گریه می کنم فین فین یه طرف، لبای کج و کوله یه طرف، اون کلمات نامفهومی که معلوم نیست از کجای حنجره م خارج میشه هم یه طرف! کلا پکیج کاملی ام 😎

 

خلاصه رفتم توو دستشویی... سیاهی ریمل و ریخت شلخته م رو مرتب کردم اومدم بیرون.... رفتم روو صندلی نارنجیم به حالت قهر نشستم.... آقای دکتر اومدن کنارم نشستن و واسه چند لحظه فقط نگام کردن!

 

گفتم چیه؟! نصیحتت تموم شد؟!

 

گفتن آره!

 

گفتن وقتی ناراحتی خیلی سنگین میشی! اصلا نمیشه جو رو تحمل کرد! خیلی همه چی سخت میشه!

 

و بعد دوباره دعوتم کردن به اتاق شون... چای و بیسکوییت.... یه سری ایده هم برام داشتن برای شروع یه سری کارای هنری....

 

گفتن یه مغازه می گیرم و تو فقط کار هنری انجام بده... هر وقتم دلت خواست بیا کلینیک بمون!

 

هیچی نگفتم!!!

 

ازشون خداحافظی کردم اومدم خونه.... بعد از شام داداش بزرگه اینا اومدن پیش مون.....

 

چهارشنبه ۵ شهریور..

 

دوش گرفتم.... گوشیم زنگ خورد، دیدم شوهر ِ یکی از مراجعه کننده هاست که باردار بود! یه سری صحبت ها انجام شد و تمام....

 

بعد از ظهر قهوه و سرکار....

 

آقای دکتر واسه یه کاری رفته بودن خارج از شهر... تک و تنها واسه خودم کتاب خوندم و توو نت چرخیدم.... خب کماکان روحیه داغوووون.. یکمم موزیک گذاشتم و اشک ریختم... نزدیک بازی رفتم تی وی رو روشن کنم که دیدم وااا چرا شبکه ۳ نداره؟!

 

تی وی رو خاموش کردم و با گوشی مشغول تماشا شدم.....

 

از ۸ گذشته بود که آقای دکتر رسیدن.. تی وی رو راه انداختن و خودشونم مشغول کاراشون شدن تا اینکه مراجعه کننده اومد.....

 

مراجعه کننده که داخل بود، شوهرش هم سر رسید و نشست منتظر....

 

من با این شوهر ِ مشکل دارم! راستش اصلا حس خوبی نسبت بهش ندارم! وقتی میاد خیلی خیلی معذب میشم!

 

کارشون که تموم شد و رفتن منم با رضایت آقای دکتر چای ساز رو روشن کردم تا چای بخوریم.....

 

موقع پنالتی شد و نشستیم به تماشا... پنالتی که تموم شد یهو آقای دکتر گفتن چای ساز رو خاموش کن بریم!!! 😐

 

من قشنگ شوکه که یکم، ولی بیشتر برخورد بهم!

 

چای ساز رو خاموش کردم و تعطیل کردیم اومدیم بیرون..... گوشی شون زنگ خورد و مشغول صحبت بودن.. مشخص بود توو آسانسور چون فاصله نزدیکه سخته براشون حرف زدن!!

 

پایین مجتمع چند بار گفتم بیاید برسونم تون... اما گفتن نه شما برید!

 

دروغ چرا؟! ناراحت شدم! می دونم نباید بشم چون به هزار و یک دلیل ممکنه یه کاری داشتن و نمی خواستن من بدونم یا هرچی.... ولی خب ناراحت شدم.....

 

دیگه همه چی دست به دست هم داد و من وقتی سوار ماشین شدم و راه افتادم مثل ابر بهار اشک می ریختم......

 

هم داداش بزرگه بهم زنگ زده بود و هم مامان نگران شده بود.... ساعت از ۱۰ گذشته بود و من هنوز خونه نرفته بودم.....

 

شدیدا دلم میخواست بزنم به جاده و برم و برم.... دیگه کشش نداشتم.. تحمل یه سری چیزا دیگه واقعا از توانم گذشته بود.........

 

با چشای اشکی وارد پارکینگ شدم.. صورتم رو پاک کردم و رفتم بالا... در سکوت نشستم تنهایی شام خوردم و بعد رفتم توو اتاقم.....

 

داداش کوچیکه و خانمش اومدن اما من از اتاقم بیرون نرفتم! صداشون می اومد که داداش کوچیکه داره در مورد دعوای ما با بابا حرف میزنه.... دستامو گذاشتم روو گوشم تا نشنوم... نمی کشیدم......

 

همون جا به آقای دکتر پیام دادم و گفتم دیگه نمیام کلینیک و بابت همه چیز ازشون ممنونم.....

 

تعجب کردن و گفتن چرا؟! چیزی شده؟!

 

گفتم نه، ممنونم ازشون بابت فرصتی که بهم دادن و میخوام راهمو عوض کنم....

 

گفتن هر مشکلی هست رک بهشون بگم و ایشون روو من حساب باز کرده بودن و یهویی چی شد......

 

گفتم من از بهمن و اسفند بهش فکر می کردم، اگه تا حالا چیزی نگفتم چون نمی خواستم رفیق نیمه راه باشم.....

 

گفتن مشکلات منم از همون بهمن و اسفند شروع شد و توو روزای سخت ما باید کنار هم باشیم.....

 

گفتم بله من سعی کردم کنارتون باشم ولی خب... من توو روزای سختم روو شما حساب می کردم ولی شما توو روزای سختت منو گذاشتید کنار... پس راه حل مون متفاوته.. شما تنهایی راحت تر با مشکلات تون کنار میاید....

 

حرفا بیشتر از این بود! ولی اینا اصلیش بود!

 

گفتم دوشنبه میام کلید کلینیک رو بهتون تحویل میدم! و تمام!

 

حس ِ اون مردی رو دارم که بیکار شده و الان همه ی فکر و ذکرش شده خرج زن و بچه و قسط هاش!!! نمی دونم چطوری میخوام از پس قسط ها و هزینه هام بربیام اما خب تصمیم خودم بود و باید پاش وایسم!

 

شب قرص خواب خوردم و خوابیدم!

 

امروز صبح به زور از جام پا شدم! سرگیجه داشتم.... صبحونه خوردم و دوباره اومدم دراز کشیدم......

 

ظهر مامان اومد در زد.... رفتم بیرون دیدم زن داداش کوچیکه اومده... یکم بعد داداش کوچیکه هم رسید و ناهار دورهم بودیم.....

 

با داداش کوچیکه هم سرسنگینم! بعد از ناهار روو مبل تکی نشسته بودم و سرم توو گوشی بود که اومد کنارم روو دسته ی مبل نشست و به بهونه ی نشون دادن یه کلیپ سر حرف رو باز کرد..... البته که من فقط نگاه و سکوت بودم!

 

من ۳ روزه که نگاه و سکوتم! دلم میخواد از همه جا دل بکنم و برم....

 

بعد از رفتن شون اومدم توو اتاقم... چند ساعت خوابیدم... غروب بازم به زور از جام پاشدم....

 

چای خوردم.. واسه شامم نیمرو درست کردم و تنهایی خوردم.... الانم توو اتاقم دارم پست تایپ می کنم....

 

این پست رو ثبتش کنم و برم قرص خوابم رو بخورم و بیهوش بشم!

 

 

 

 

 

 

  • مادام کاملیا

نظرات (۳۶)

من میدونم عمیقا بعد طلاق نمیشه دیگه با خانواده موند به خدا .................

میخواد بعد ۶ماه عقد باشه یا ۶سال زندگی.........

پاسخ:
حتی فقط یه نفر بفهمه من چی میگم برام ارزش داره 🌸
  • مامان رونیا و رویسا
  • این همه اتفاق تو این چند روز...

    الهی بگردم  😢

    چقدر دلم گرفت.. 

    چرا پدر مادرها فکر می کنن صاحب اختیار کل زندگی بچه هاشونن

    بابا جان تو 30 و چند سالتههههههه

    پوووف

    ب نتیجه ای هم رسیدی برای خونه؟ 

    یا فقط حرف بود، عملی نمیشه

    .. 

    می دونم نگران شرایط مالی ات هستی 

    ولی تلاشتو بکن 😍 

    .. 

    از همه مهم تر

    من فقط نگران سلامتی ات هستمممممممم

     

    می دونم چقد این فشار ها تو رو اذیت می کنهههههه 

     

     

     

    پاسخ:
    بله این همه اتفاق.....
    خدا نکنه.. سلامت باشی
    پدر و مادرها به حُکم پدر و مادر بودن خیلی وقتا در حق بچه هاشون ظلم می کنن....
    در مورد خونه به چند نفر سپردم.. بعد از تعطیلات ان شاءالله خودمم میرم دنبالش
    آره تلاشمو می کنم که حداقل واسه یه بارم شده پیش خودم شرمنده نباشم ❤
    ممنونم که به فکرمی رفیق 🌸

    سلام.

    نمی دونم اگه بگم چه پست غم انگیزی به حق گفتم یا نه؟!

    گاهی وقت ها آدم که دلش پر میشه از غم، غصه و بی کسی دلش می خواد تا ابد بخوابه..فقط بخوابه.. انقدر بخوابه تا وقتی که همه چی رو تو و زمان جا بذاره.. که مجبور نشه بارشون کنه و با خودش ببره این ور اون ور.

    بعضی از درد و غصه ها خیلی سنگینن.انقدر که آدم حیرون می مونه این دل کوچیکه و ظرفیت این همه درد و نداره یا اینکه غم و غصه هاش زیادی بزرگن!

    پ.ن

    خیلی خوبه که برادرات هستن که باز توو این دنیای بزرگ دوستانی مثل آقای دکتر داری که لااقل می تونی خونه جدا بگیری که لااقل گزینه برای انتخاب داری.. هیچ دردی بالاتر از تحمل اجباری نیست... هیچ دردی!

    دعا می کنم خداوند صدها برابر بهتر از اون چه که خودت می خوای رو بهت بده..

    دعا می کنم بهترین ها برات اتفاق بیفته.

    دعا می کنم....

    دعا می کنم...

    چقدر دلم گرفته... لعنتی...

    اگه دیدی پیامم نامفهومه حق داری چون خودمم نفهمیدم چی نوشتم.. فقط دلم می خواد همینطوری بنویسم ... بنویسم ... بنویسم...

     

    پاسخ:
    سلام اسم قشنگ ِ من
    واسه خودم که خیلی غم انگیز بود....
    همینطوره روشنا، این روزا فقط میخوام بخوابم تا اتفاقات دنیای واقعی بیشتر از این روح و روانمو از بین نبره.. با قرص خواب، با دمنوش... فقط دلم میخواد بخوابم و از این دنیای کوفتی جدا شم
    بله برادرام هستن.. اگه تا الانم دووم آوردم فقط به خاطر اونا بود.. ولی خب ته تهش برادرن و بازم ته دل شون راضی به مستقل شدنم نیستن
    آقای دکترم که دوستیش شده دوستی خاله خرسه!
    بازم شکر
    تحمل اجباری! منم دقیقا همین حسو دارم که دارم به اجبار تحمل می کنم
    ممنونم از دعاهای قشنگت.. الهی که هزار برابر بهترش سهم خودت شه
    عزیییییییزم.. هر چقدر دوست داری بنویس، من با جون و دل می خونم ❤

    عزیزم بمیرم برای تو و برای دلت برای گریه هات و برای بغضت ...........

    پاسخ:
    خدا نکنهههه... الهی که همیشه سلامت باشی ❤

    هدیه... اون بی عدالتی رو که هست و اجتناب ناپذیره،، آره همینطوره.. اینکه نگاهم بهش شخصیه رو کاری ندارم.. فقط خواستم بگم باهات هم نظرم و اتفاقا با این نظر خیلیم آرومترم! حتما تو میفهمی چی میگم، از زورای الکی رها شدم..

    و خیلی کلمه ها و جمله هات رو درک کردم.. امیدوارم استقلال به بهترین شکلش زود و روان واست اتفاق بیفته و قدرت دست خود خودت باشه جانم.. 

    پاسخ:
    ممنونم سایه ی مهربونم
    اون ناعدالتی رو فکر کنم همه مون به یه شکلی توو زندگی هامون تجربه ش کردیم
    آخ یعنی میشه؟؟؟ یعنی میشه شرایط به بهترین شکل ممکن جور بشه و یه روزی که دور هم نیست من از خونه ی مستقل خودم بیام براتون پست بذارم و از اهداف و آرزوهام بگم و از تلاش هام برای بهتر شدن؟؟؟؟

     آخه چی شد انقدر یه دفعه ایی، چقدر سخته هدیه

    دلم خواست بودم و بغلت می کردم عزیزدلم

    می دونم همیشه بهترین تصمیم رو می گیری پس خیالم راحته.

    کاش کاری از دستم بر می اومد 

    پاسخ:
    چی بگم ویرگول.....
    یه دفعه ای هم نبود! هی تلنبار شد تا بالاخره اینجوری ریخت بیرون!
    کااااش بودی.....
    یه دنیا از محبتت ممنونم ❤

    بخاطر این بحث و دعوا نمیگم ، کلا میگم

    بعد ی سنی با همههههه عشقی که به والدین داریم باید باید باید ازشون جدا بشیم

    با همه مشکلات زندگی مجردی تو این مملکت بی صاحاب که از درو دیوارش متجاوز و مرسض جنسی و دزد و روانی می‌ریزه , بازم باید جدا شد .

    امیدوارم بهترین تصمیم رو بگیری و ادامه بدی و تهش عشق کنی از تصمیمی که گرفتی

    پاسخ:
    باهات کاملا موافقم
    این مدت مدام منو می ترسوندن که زندگی واسه زن مجرد خیلی سخته! که حرف و حدیث پشت سرش زیاده! که صاحب خونه، همسایه، عابر توو کوچه و خیابون، همه و همه مزاحم میشن! که اِل هست و بِل هست.....
    اما آیا این سختی ها واسه آدم متاهل وجود نداره؟! واسه اون مجردی که ور دل خونواده ش هست وجود نداره؟! واسه بچه ی خردسال وجود نداره؟!
    والا که وجود داره
    ممنونم عزیزدلم، ان شاءالله

    هدیه خانم جان :(

    با خوندن این پستتون اشکی شدم...

    پاسخ:
    الهی بگردم.....

    سلام عزیزم

    بابا اون هدیه که میگی باکسه  و محتویاتشم برامون توصیف کردی خیییلی هم خوشگل و شیکه عزیزم ، ولی اگه فک میکنی کمه یه باکس گل هم بخر براشون اما اون هدیه خیلی خوبه,

    دمت گرم خیلی خوشم اومد باحال جوابه اون پسر پرو رو دادی جیگرم خنک شد.

    اره بابا منم وقتی گریه میکنم دهنم نیم متر باز میشه ، فین فینم راه میفته چشامم کوچیک و قرمز میشن و آب دماغمم (عذرخواهی مکنمممممم) راه میفته خلاصه یه وضعیاااااا

    عزیزم گریه نکن اصولا خانواده های ما نمیتونن مارو درک کنن نمیدونم سرچی بحثت شده ولی خب میدونی که پدرمادرهامون خیلی سنتی اند ما یجورایی سوخته ایم ! نمیتونیم همو درک کنیم من خودمم کم نکشیدم ، هدیه من میدونم که تو خودت عاقلتری ها اما بنظرم استعفا دادنت توی این شرایط کاردرستی نبود ! خب چون که اولا قصد داری بری دنبال خونه و مستقل بشی پس به پول بیشتری احتیاج داری و اینکه تو این شرایط که حالت خوب نیست و با بابا هم سرسنگینی ادم احتیاج داره تایمشو بگذرونه و چی بهتراز سرکار رفتن روحیتو عوض میکنه البته جسارت نشه فقط نظرم بود 

    برات بهترین اتفاقهارو ارزو میکنم دوست خوشگلم

    پاسخ:
    سلام فاطمه
    ببین خود باکس قشنگه، ولی مثلا مشکلم اینه که خب اسپری و اودکلن داخلش یه چیز معمولیه! اما مثلا آقای دکتر اودکلنش میلیونیه!!
    بعد با خودم گفتم که چی؟! مهم اینه به یادشون بودم و یه یادگاری براشون می مونه... حالا یا استفاده می کنن یا نه، میل خودشونه
    خودمم از جوابی که بهش دادم کلی حال کردم.. والا
    پس مثل همیم توو گریه کردن 😁 ولی واقعا برام جای سواله بعضی ها چطوری انقدر شیک و تمیز گریه می کنن؟!
    دلم واسه خودم می سوزه که با ۳۴ سال سن همه ی اهداف و آرزوهام به خاطر خودخواهی اینا سوخت! از همون بچگی منو از خیلی چیزا محروم کرده بودن... کاش سلیطه بودم و با جنگ و دعوا حقمو از همون بچگی گرفته بودم! حیف.....
    نظرت درسته فاطمه، توو این شرایط بیشتر از هر وقت دیگه ای به پول نیاز دارم برای مستقل شدنم.. شاید تصمیمم هیجانی بود، میگم شاید چون هنوز پشیمون نشدم بابتش! اما خب باید برای کار یه فکری بکنم
    حالا دوشنبه که میرم کلینیک تا کلید رو تحویل بدم ببینم اوضاع چطوریه
    ممنونم قشنگ جان
  • آیدا سبزاندیش
  • سلام

    وقتی راه و مسیری که در اون قرار گرفتیم و بهش دلبستگی هم پیدا کردیم و گاهی هم نسبت به اون امیدواری هایی هم داشتیم  ما رو به اون چیزی که میخوایم نرسونده اما یکهو حساب میکنیم می بینیم انگار تو فکر و خیال خودمون غرق بودیم و قرار نبوده اتفاق خاصی بیفته! اینجاست که به شدت غمگین و سرخورده میشیم چون ماجرا اونطور که خیال میکردیم یا لااقل بهش امیدوار بودیم که بشه ، نشده و ما موندیم و افکارمون! 

    من حس میکنم از اقای دکتر سرخورده شدی اون اولش طور دیگه ای رفتار میکرده و الان مدتیه که عوض شده و اون زیر زیرها تو برات سواله که چرا یا نکنه کسی تو زندگیشه. راستش این حس عجیب رو همه ما دخترها تجربه کردیم گاهی آدمهایی وارد زندگیمون میشن که اولش خیال میکنیم قراره اتفاق هایی بیفته اما یکهو مسیر اونها با مسیر ما عوض میشه و ما چقدر ناراحت میشیم.بدتر از اون اینه که جوابی هم که باید نمی گیریم و همه چیز برامون سواله.

    متاسفانه تو کشور ما اونقدر هزینه های زندگی و خونه گرفتن بالاست که واقعا مستقل شدن رو مشکل کرده وگرنه هر دختر و پسری از همون بیست سالگی باید با خونه پدریش خدافظی کنه دنبال راه و زندگیش بره تا نخواد اینقدر بحث کنه.ولی یک چیزی رو بهت میگم و مطمئن باش همین هم خواهد شد چون بارها تجربش رو داشتم.

    اینکه وقتی قراره مسیر بهتری برامون قرار داده بشه وقتی قراره رشد کنیم بهتر فکر کنیم یکهویی دست به طغیان میزنیم تا دوباره خودمون و مسیر و زندگیمون رو از جنبه های دیگه وارسی کنیم. امیدوارم که بتونی برای بهتر شدن حالت راه حلی پیدا کنی و تمام ابهاماتت برطرف بشن. از خدا بخواه که راه درست رو نشونت بده حالت رو خوب کنه مطمئن باش میشنوه.

    پاسخ:
    سلام
    با بخش بیشتر حرفات موافقم..
    در مورد آقای دکتر صادقانه میگم، از یه جایی منم وارد رابطه ی عاطفی شدم اما خب زود فروکش کرد چون ایشون کشید کنار
    نمیگم نامردی کرد! به قول خودشون سختی و مشکلات شون از همون موقع شروع شد که من شاهد یه بخشیش بودم و خب یه بخشیش هم هنوز برام مبهمه
    اما درست میگی.. به همون چیزایی که گفتی فکر کردم و خیلی وقتا ذهنم درگیر همین مسائل بود
    آره هنوز خیلی چیزا برام مبهمه و یه عالمه سوال ِ بی جواب توو سرم هست که ایشونم هیچ توضیح قابل قبولی براش نمیده
    آخ که اگه مثل فرهنگ اون ور آبی، ما هم یاد می گرفتیم از یه سنی مستقل شیم چقدر همه چی بهتر و درست تر میشد.. این وابستگی بیش از حد که به عنوان عشق و علاقه و صمیمیت خونوادگی بهش افتخارم می کنیم دمار از روزگارمون درآورده
    امیدوارم این جریانی که برام پیش اومد تووش برام خیر باشه و به اون چیزی که میخوام و صلاحمه برسم
    دلم میخواد عزت نفس از دست رفته م رو بدست بیارم و روو پای خودم به اهداف و آرزوهام برسم
    ممنونم 🌸
  • آتشی برنگ اسمان
  • الهی بگردم... الهی هرچی خیره برات پیش بیاد 

    پاسخ:
    الهی آمین
    ممنونم دوستم
  • نمیخوام اسمم رو این دفعه بدونی
  • من  شعار نمیدم،حرفام عین واقعیته 

    من دقیقا  نمیدونم چرا و چقدر از پدر و مادرت دلخوری

    امااااا منم یه جورایی مثل تو بودم ،انقدر که فکر میکردم با ازدواج ،از اون خونه فرار کنم.

    اما الان که پدرم رفته ،الان که نگران تنهایی مادرمم،هر روز میگم خدایا غلط کردم.

    تو هر چقدر بگی در حقت بد کردن اما اینطور نیست ،پدر و مادر تنها عاشقان واقعی هستن،فقط طرز فکر متفاوت ،بحثها و دعواها و حتی دلخوری و نفرت ایجاد میکنه.

    اشتباه من رو نکن

    پاسخ:
    می دونم و می فهمم که حرفات واقعیته
    خدا پدرت رو بیامرزه و روحشون شاد 🌸
    اما آیا قراره زندگی ابدی توو این دنیا داشته باشیم؟! نه جانم.. همه مون رفتنی هستیم.. حتی ممکنه من زودتر از پدر و مادرم از این دنیا برم
    حرفای من، ناراحتی های من، به معنی کینه و دشمنی و قطع رابطه نیست
    من فقط میخوام مستقل شم تا بتونم خودم مسئولیت زندگیم رو به عهده بگیرم و اون جوری که دوست دارم زندگی کنم.. نه با قوانین خونه ی پدر و مادر که ۳۴ سال از عمر و جوونی منو تباه کرده
    وگرنه که خونواده برای آدم همیشه باارزشه

    نمیدونم چرا نمیزارن تنهایی خونه بگیریم ...

    نمی دونم چرا نمیزارن ارامش داشته باشیم 

    من خیلی وقت ها دلم می خواهد برم پانسیون بگیرم و راحت شم ولی نمیزارن ...

    باهم نمیسازیم ..اما تو ذهن شون یه باور وحود داره که دختر و پسرشون باید تو خونه شون زندگی کنه ..حتی اگه هرروز روان اش نابود کنند .

    تو این شرایط تغییر شغل سخته ...ولی یه روزی  باید اتفاق میافتاد ..تکلیف اقای دکتر واقعا مشخص نیست ...نمی دونم نه واقعا دوسته نه واقعا یه همکار ..البته این فقط برداشت منه...امیدوارم الان حال دلت بهتر باشه 

    پاسخ:
    از بس که خودخواهن
    از بس که عادت کردن به اسم عشق به فرزند، رویاهامون رو سرکوب کنن و خودشون رو موجه و مقدس نشون بدن
    از بس فرهنگ غلط مون بهشون حس توهم داده
    یه روزی دخترخاله م داشت به خاله م گله می کرد که چرا منو پیش خودتون نگه داشتید اما پسرتون رفت و مستقل شد؟!
    خاله م جواب داد خب تو هم می خواستی بجنگی و بری مستقل شی!
    بخشی از مشکل، ضعیف بودن و عزت نفس نداشتن خودمونه
    آره تغییر شغل سخته اما پناه بر خدا، امیدوارم از پسش بربیام
    آره واقعا، این اواخر نه دوست بودن نه همکار!

    هدیه عزیزم متاسفانه همه ما توی دنیای مردونه با تفکرات مردونه زندگی میکنیم و این کارو برای ما زنها سخت میکنه که همیشه میخوان مواظب ما باشن و همین مواظبت خیلی فرصتها رو از ما میگیره. امیدوارم موفق باشی برو جلو.

    پاسخ:
    متاسفانه همینطوره ژاله جان
    حداقل این مواظب بودن ِ برای من خیلی گرون تموم شد... که البته هر جوری فکر می کنم نمی تونم اسمش رو مواظبت بذارم! به اسم مواظبت تیشه به ریشه ی هویت و آرزوهای خیلی از ما زدن
    ممنونم عزیزم

    انگاری خانواده هایی مثل خانواده ما فقط از دور قشنگن.همون مثل دوری و دوستی!

    راستش منم از جایی متوجه شدم آقای دکتر داره باعث میشه حالت دوباره بشه عزیزم به نظرم بهترین تصمیمو گرفتی

    پاسخ:
    امثال خونواده ی ما با اینکه تمام تلاش شون این بوده که سالم و با شرافت زندگی کنن، اما در حق بچه هاشون گاهی خیلی ظلم کردن
    تصمیمم فعلا عملی نشده! ولی در کل به چشم یه چالش بزرگ دیگه بهش نگاه می کنم و دوست دارم خودمو روحمو قوی تر کنم

    فقط میتونم بگم درکت میکنم 

    و با خوندن حرفات ناخودآگاه اشکام جاری شد 

     

    حتی اونجا که به آقای دکتر گفتی دیگه نمیای کلینیک کاملا برام قابل درک بود  

    پاسخ:
    الهی بگردم....
    چی بهتر از همین درک شدن؟؟

    الهی بگردم ، گاهی آدم خودش بی حوصله اس بعد از زمین و زمان هم سرش آوار میشه ، شک ندارم شما بهترین راه رو انتخاب میکنی ، میدونی یه زخمایی ظاهری خوب میشه اما هر از گاهی سر باز میکنه و دوباره از اول . فکر کنم جنس دعوای شما و بابا هم همین بوده . همینی که فعلا سکوت کردید خیلی خوبه که بتونید افکارتون رو جمع کنید . جای آقای دکتر بودم هیچوقت نمیذاشتم برید . به زور هم شده نگهتون میداشتم . دلم میحواد زودتر دوشنبه بشه ببینم واکنش ایشون چیه ؟ 

    پاسخ:
    خدا نکنه...
    متاسفانه همینطوره.. تا میای از یه ضربه خودتو بتکونی و پاشی، ضربه ی بعدی از راه می رسه
    ممنونم ژینوس جانم
    آخ دقیقا، یه زخمایی ظاهری خوب میشه.... درسته.. انگاری ازشون یه دلخوری کهنه توو دلم مونده که هنوز صاف نشده
    عزییییییزم.... آقای دکتر که فعلا از تصمیمم خیلی ناراحتن.. دیگه خدا می دونه ته دل شون چه خبره؟!
    نااااازی 😅
    راستی خیلی خوشحال شدم وقتی اسم تون و کامنت تون رو دیدم 😍

    سلام عزیزم خوبی هدیه جون با تک تک خط پستت اشک ریختم با اینکه دختر مجردی هستم با خانواده ولی واقعا بعصی وقتا عجیب میبرم ازین زندگی 

    چرا نمیخوان قبول کنن دختر ها میتونن مستقل باشن من پدر مادرم تعطیلات رفتن شهرستان من برا اینکه دویت نداشتم برم اونجا کلی داستان سرهم کردم گزاشتن با داداشم تهران بمونم 

     

    درکت کردم عزیزم 

     

    چرا ولی کارتو از دست دادی برا اینکه گاهی وقتا از فکر و خیال بیای بیرون و همچنین فضای خونه و اینکه تو این شرایط دستت تو جیبت باشه خوب بود عزیزم 

     

    در هر صورت امیدوارم هر چی خیر هست برات اتفاق بیوفته رفیق 

    پاسخ:
    سلام شهره جانم.. بهترم...
    الهی بگردم.. ببخش که ناراحتت کردم اما حس و حالتو کامل می فهمم.. دختر بودن و زن بودن گاهی خیلی خیلی سخت میشه
    وااای خدا شهره... سر هر بیرون رفتنی منم دقیقا با خونواده همین مشکلات رو داشتم و تهش انقدر بهم حس عذاب وجدان می دادن که مجبور میشدم باهاشون برم!
    اینا همه توو دلم شده بغض....
    در مورد کار حرفت درسته.. انگار منم زدم به سیم آخر! انگار دلم می خواست قید همه چیو بزنم! انگار دلم می خواست از نو شروع کنم...
    ممنونم جانم

    من توی دل این پست یه عالمه درد مشترک دیدم... 

    یه عالمه حرف مشترک...

    یه عالمه غم و اشک مشترک... 

    و یه عالمه بی معرفتی از سمت خودم که تنهایی گذروندی این روزا رو...ببخش منو.

    ادامه ی کادوی تولدت مبارک باشه😘

    و اما روکش صندلی، اقا منم خیلی حساسم انقد دوس دارم روکش صندلی خاص و شیک باشه.😌😅

    اخمالوی زبون دراااااز😎😃

    عهههه منم قهوه رو شنیدم واسه پوست خوبه🙉چه ماسک دلبری شده پس. من اما قهوه حتی بوشم بهم استرس میده.

    عدالت... باااااارها با چشمای خودم شاهد بودم حقی ناحق شده آب از آب تکون نخورده. دیدم گردن ظالم روز به روز کلفت تر شده. اما دلم روشنه که خدایی هست میبینه. خدایی هست صبورتر از ما. 

    پس اقای دکتر رو حسابی نقره داغ کردی🤨🙊 هدیه میدونم پشت تمام تصمیماتت فکر و منطق هست و قطعا بهترین کارو میکنی، پس فقط میتونم بگم درهرصورت موفق ترین میشی 😘❤️

    چی بگم از دعواها... از این جلوی مستقل بودنمون ها... چه غریبانه بود لحظه های پارکینگت.

    نمیدونم اخرش چی میشه. فقط بدون با گوشت و پوست و استخونم این استقلال طلبیت رو میفهمم:) میدونی که میفهمم...

    پاسخ:
    الهی بگردم...
    وقتی کامنت ها رو می خونم می بینم چقدر حرف و درد مشترک مون بوده و شاید خیلی از ما عادت کردیم به خفقان و سکوت
    بی معرفت نبودی قشنگم، شما همیشه همراه و رفیقمی 💖 اگه به بی معرفتی باشه که من بی معرفت ترم چون توو روزای سخت و مریضی، اون طور که باید و شاید هواتو نداشتم
    ممنونم 😙
    اووووف دلم یه روکش صندلی دخترونه ی بنفش طوری میخواد 😍 ولی فعلا دست نگه داشتم، گفتم الکی پول خرج نکنم فعلا
    والا 😎
    ماسکش عالی بود 😍 هم خود قهوه و هم عسل تووش، پوستو همچین حال آورد
    الهییی.. بوی قهوه و استرس؟ برام جالب بود
    یه جمله هست که میگه هرچی ظالم تر، سالم تر!!! دیگه خود خدا بدونه و بنده هاش!
    آقای دکتر طفلی این روزا از همه طرف نقره داغ میشن! کاش یکم بیشتر حواس شون بود که من فقط می خواستم و می خوام مثل یه دوست کنارشون باشم
    مرسی قشنگم ❤😙
    آره مری، حال اون روزم واقعا غریبانه بود.....
    و خیلی برام باارزشه که درک میشم، همین برام قوت قلبه

    هدیه جونم میدونم وقتی به اینجا رسیدی و این تصمیم رو گرفتی یعنی هر راهی و واسه موندن امتحان کردی و نشده در واقع مستقل شدن چیز بدی نیست من خودمم خیلی دوس دارم متاسفانه شرایطشو ندارم ولی انشاالله تو موفق میشی و آرامشتو پیدا میکنی عزیز دلم❤😘اصلا غم به دلت راه نده مشکلات که چه بخوایم چه نخوایم هست مهم اینکه یه راهی بشه واسشون پیدا کرد 

    امیدوارم انشاالله به حق همین شبها به یه آرامش درونی برسی عزیزم❤

    پاسخ:
    واسه منم شرایط چند سال پیش بهتر و مهیاتر بود اما حیف که با خودخواهی و گریه هاشون جلوم رو گرفتن و الان شرایط برام سخت تر شده
    خیلی هامون دوست داریم مستقل شیم.. از صمیم قلبم آرزو دارم امثال ما بتونن روو پای خودشون وایسن و طعم استقلال و آرامش رو بچشن ❤
    همینطوره، پیدا کردن بهترین راه حل مهم ترینه 😘
    ان شاءالله، الهی که آرامش درونی سهم تک تک مون باشه 🙏

    هدیه جان تمام حرفات رو با تک تک سلولهای مغزم میفهمم

    ما تقریبا هم سنیم و من اصلا اصلا نمیتونم تصور کنم حتی یک لحظه با پدر و مادرم توی یک خونه باشم

    من هم عین خودت دو تا برادر دارم و همیشه، همیشه از تفاوتی که بین ماها بود رنج میبردم

    تنها شانسی که آوردم این بود که خیلی زود درسم رو تموم کردم و یک شغل خوب گرفتم و مستقل شدم

    همیشه بهترین بچه بودم و از همه بی درد سرتر ولی از همه بی سر و زبون تر

    گاهی از دست خودم لجم میگیره که چرا حتی یک بار این پدر و مادررو اذیت نکردم و به دردسر ننداختمشون و عین یه بره رام بودم

    از خودم عصبانیم

    همیشه

    دلم میخواد یک بار عذابشون میدادم تا بفهمن که اونا مالک من نیستن

    حرف خیلی خیلیییی زیاده

    الان کیلومترها ازشون دورم و خوشحالم که نمیتونن دیگه بهم امر و نهی کنن

    دلم کم براشون تنگ میشه

    ولی عذاب وحدانی ندارم چون واقعا ازشون دلگیرم

    خیلیییییی

    امیدوارم برات بهترین پیش بیاد و بدون که تنها نیستی عزیزم :**

     

    پاسخ:
    چقدر این شکاف بین یه سری پدر و مادرها و بچه هاشون غم انگیزه....
    به شخصه وقتی می بینم بچه هایی رو، چه پسر چه دختر، که با پدر و مادرشون رفیق هستن و خیلی راحت باهاشون حرف می زنن و درد دل می کنن، حسودیم میشه
    خدا رو صدهزار مرتبه شکر که توو زمان درستش بهترین اتفاق برات افتاده
    عصبانیتت از خودت رو با بند بند وجودم می فهمم.. منم عین خودت بودم.. همیشه ساکت ترین و بی دردسرترین.. درسمو می خوندم و اهل هیچی هم نبودم.... اما تهش....
    الهی بگردم...
    خوشحالم که از شرایطت راضی هستی و چی بهتر از این؟؟؟ الهی شکر
    بهت غبطه می خورم سحر... خیلی مواظب خودت باش و خیلی قدر خودتو بدون و با قدرت برو به سمت اهداف و آرزوهات ❤
    ان شاءالله، ممنونم مهربونم 😙

    عزیزدلم امیدوارم زودتر شاد بشی و به هر چی‌که دوست داری برسی😘😘😘😘

    پاسخ:
    ممنونم مهسا جان، ان شاءالله ❤😙

    سلام قهرمان.. امیدوارم الان آرومتر باشی. و از صمیم قلبم دعا میکنم هر چه زودتر خونه مستقل بگیری و زندگی جدیدی رو شروع کنی. 

    تو قوی هستی و به کمک هیچ کسی حتی آقای دکتر نیاز نداری. تو به تنهایی یک کوه مقاومی و از پس زندگیت بر میای.

    غمگین نباش، مثل همیشه قوی باش و بدون پدر و مادر تا ابد پشت بچه شون هستن. دعوا و بحث پیش میاد ولی مطمئن باش تنهات نمیذارن.

    یادت نره که تو قهرمانی 

    پاسخ:
    سلام رفیق جان
    الان بهترم ولی خب توو سرم و توو قلبم غوغاست
    ان شاءالله
    ممنونم که همیشه با حرفات بهم دلگرمی و قوت قلب میدی ❤
    به قول شما من به کمک کسی نیاز دارم، نه من که همه ی آدما.... توو شرایط سخته که آدما متوجه میشن چقدر قوی هستن
    ممنونم ازت، بی نهایت
  • نمیخوام اسمم رو این دفعه بدونی
  • هدیه جون در جواب اون کامنت قبلی ام،یه سوال دارم ،حالا از تو که میتونی جوابم رواینجا  بدی و بقیه دوستانی که مستقل شدن رو پیشنهاد میکنن

    اینکه مستقل شدن یعنی چی و چطوری؟؟ الان تو پس اندازی با درآمد خودت داری که بتونی هم خونه بگیری ،هم ماشین،هم خرج زندگی؟؟

    اینکه تو و من و امثال ما وقتی کسی حقمون رو پایمال میکنه  یا رفتار خشونت آمیزی نشون میده ،میتونیم تنهایی از پسش بر بیایم؟؟؟ یادمه تو خیلی از  مواقع ،مثل تصادف و خرابی ماشین و.... از پدر یا برادرهات کمک گرفتی .

    به نظر من، اینکه ما ساپورت مالی و امنیتی و.. رو از خانواده بگیرم اما به جای اتاق خوابمون، بریم یه خونه اجاره کنیم که کمتر ببینیم و بحث کنیم ،مستقل شدن نیست 

    اینجا ،تو ایران ،توی یک شهر کوچیک ،مستقل شدن به اون معنی که تو ذهن منه خیییییلی سخته 

    در آخر،این متن رو با لحن یه دوست بخون نه یه کسی که بخواد ازت ایراد بگیره و اگر قضاوت و برداشت اشتباه از ت داشتم بذار به حساب اطلاعات کوتاهی که به واسطه وبلاگ و اینستا از تو و زندگی تو دارم 

     

    پاسخ:
    بله خدا رو شکر پس انداز دارم، البته پس اندازم خیلی ناچیزه اما مثلا یه سری سرمایه ی دیگه دارم که می تونم تبدیل کنم.. ماشین هم دارم.. خرج زندگیمم می تونم تا حدی از پسش بربیام چون بالاخره هنوز شاغلم و توو فکر شغل دیگه ای هم هستم
    کار برام عار نیست و هر کار شرافتمندانه ای حاضرم انجام بدم حتی اگه از نظر بقیه کلاس کاری نداشته باشه
    بله قبلا ازشون کمک می گرفتم اما اگه دقت کرده باشی خیلی وقته که دارم تنهایی از پس کارام برمیام.. من فوبیای کارواش و پمپ بنزین و مسائل مربوط به ماشین داشتم اما الان دارم خودم انجامش میدم
    خودم به مشاور املاک بابت خونه سپردم
    واسه کاری که توو ذهنمه دنبال وام و تحقیق و بازار کار و اینا هستم
    اونقدرا هم که فکر می کنید آدم وابسته ای نیستم
    من چند ساله، دقیقا از بعد از جداییم، هزینه هام با خودمه! خونواده گاهی کمک می کنن که لطف شون هست اما من چند ساله روو پای خودمم با اینکه توو خونه شون هستم
    اینا رو نگفتم که بگم مستقل شدن مثل آب خوردن هست... نه.. اتفاقا توو این کشور و توو این جامعه ی مریض، حتی متاهل شدن هم تاوان داره!!!!
    من روو خودم برچسب مطلقه نمی زنم که بگم گرگ واسم زیاده! که بخوایم واقع بین باشیم حتی واسه اون پسرش هم گرگ زیاده
    بله گرونی هست، عدم امنیت هست، بی پولی هست، حرف و حدیث هست، اما واسه همه هست، نه فقط واسه من و امثال من
    منم که الان حرف از مستقل شدن می زنم فقط از تصمیمم گفتم.. وگرنه نه خونه فراهم هست و نه شرایط مستقل شدن....
    دفعه ی قبلم که حرفشو زده بودم محکوم شده بودم به هیجانی تصمیم گرفتن
    مستقل شدن من هیچ ربطی به قطع رابطه با خونواده نداره.. وقتی از یه سنی می گذره بهتره که چهاردیواری خودتو داشته باشی چون توو خونه ی پدر و مادر همیشه بچه ای و فرصت رشد نداری

    سلام هدیه جون. فکر میکردم به خاطر مریضی اقای دکتر ناراحتی و پست نمیزاری نگو اوضاع روحی خودت خراب بوده. خییلی ناراحت شدم هدیه جون درکت میکنم اینکه میخوای مستقل بشی ولی به نظرم سخته که مامان و باباتو راضی کنی. چون برادرهاتم که ازدواج کردن با پدر و مادرت توی یه ساختمون زندگی میکنن و کلا مستقل نشدن. هدیه جون با عجله تصمیم نگیر خوب سبک سنگین کن بعد. برات دعا میکنم عزیزم. تو دختر عاقلی هستی مطمئنم بهترین تصمیمو میگیری

    پاسخ:
    سلام شیدا جان
    بیماری ایشون یه بخش کوچیکی از زندگیم هست.. من دغدغه های مهم تری دارم که بخوام براشون وقت و انرژی صرف کنم
    اونا که هیچوقت راضی نمیشن! ولی خب من سعی می کنم اصولی کار خودمو انجام بدم چون وقتی می بینم با ۳۴ سال سن تازه اینجام و همه ی اهداف و آرزوها و رویاهام سوخت شده، نشون میده راه و روش اونا اشتباه بوده
    برادرا هم صاحب اختیار بودن، می تونستن مستقل شن، اجباری در کار نبوده
    ممنونم ازت
    هدیه عزیزم سلام
    چقدر برام دردناکه وقتی پست های غمگین دوستانم رو میخونم :((
    هدیه جونم حرف هات رو کاملا میفهمم و با خوندن اینکه اشک ریختی منم اشک ریختم
    از ته دل دعا میکنم به همه خواسته های خیر و قشنگت برسی عزیز مهربونم جون لایقش هستی

    پاسخ:
    سلام باران جانم
    الهی بگردم....
    هیچی قشنگ تر از درک شدن نیست.. شاید توو این روزا همین حرف بیشترین آرامش رو بهم بده
    یه دنیا ممنونم ازت
    مواظب خودت باش

    سلام عزیز دلم خوبی نمیدونم چرا همش فکر میکنم باید منتظر یک پست تولدانه باشم نمیدونم چرااااا فقط فکر میکنم 😅😅😅😅

    پاسخ:
    سلام سپیده جان.. شکر
    یکم روبراه بشم چشم، پست جدید رو آماده می کنم
    تولدانه که باااااید ثبت شه 😁

    آره هدیه میشه.. میشه.. 

    اگه فقط از ترس هامون عبور کنیم واای که چه چیزهایی میشه.. اون طرف ترس، شگفتیه.. اصلا بعد گذر از ترسها،، حیران می مونیم چون می بینیم اون قدرها هم درد نداشت، لرز نداشت.. از دور همه چیز ترسناکه،، تا میزنیم تو دلش میبینیم پهلوون پنبه بوده ! 

    امیدوارم خود دریای زندگی ببردت به بهترین ساحل.. خود جریان و اصالتش، بهترین رهبر و راهنماست..

    پاسخ:
    راست میگی...
    من یه ترس های عجیب غریبی داشتم که نگو.. مثلا ماشین رو جلوی مجتمع محل کارم پارک می کردم، موقع رفتن به خونه چک می کردم اگه جلو و عقبش ماشین کیپ پارک کرده بود من انقدر کلینیک می موندم تا خلوت شه!!
    اما الان میگم هدیه برو ماشین رو از پارک دربیار، برو انجامش بده
    این یه نمونه ی ساده ش بود
    یه دنیا ممنونم ازت مهربون جان ❤

    سلام

    ناراحتم،فکرم آشفته است،کلافه ام،دلم خیلی گرفته مثل یه خواهری که خواهرش،یا دوستی که رفیقش براش مشکلی پیش اومده ولی از دور براش نمیتونه هیچ کاری بکنه،باخوندن هر کلمه گریه کردم کاملا درکت میکنم ،ولی کاش لااقل از کلینیک نری،نمیدونم نظر منه ونمیتونم بفهمم تو درونت چی میگذره که همچین تصمیمی گرفتی که تو یه آن هم ازکارت استعفا بدی وهم خونه مستقل پیدا کنی اصلا قضاوت نمیکنم ولی بدون دائم دعا میکنم بهترین مسیر جلوی روت باشه وبهترین تصمیم رو بگیری.خدا پشت وپناهت

    پاسخ:
    سلام مینا جانم
    الهی بگردم... ببخش که ناراحتت کردم
    حضور و همراهی شما برام باارزش ترینه.. اصلا وقتی فکر می کنم اگه خدایی نکرده اینجا و شما رو نداشتم چی می شد؟! حتی تصورشم ترسناکه....
    فعلا کلینیک هستم مینا جان اما دنبال کار دیگه ای هم هستم
    اون لحظه دلم می خواست کلا قید همه چیو بزنم و برم! انگار دیگه کشش نداشتم!
    الان بهترم اما خب هنوز نرمال نشدم
    بی نهایت ازت ممنونم رفیق جانم ❤

    سلام هدی جانم، خوبی؟

    عزیزم من همین الان پستت و خوندم..

    بزار یه چیزی بگم، اگه خودم و جای پدر و مادرت بزارم میبینم که منم نمیتونم براحتی با این تصمیمت کنار بیام..

    ولی بزار واقع بینانه بگم که حتی اگه ۴۰ یا ۵۰ سالت هم بشه بازم اونها نظرشون همینه که هست، پس کاری و که میخوای، انجام بده..

    تو کاملا حق داری که بخوای مستقل بشی، و اگه تصمیمت جدیه روی تصمیمت وایسا، همیشه اولینها سخته ولی کم کم عادی میشه، دقیقا درک میکنم که منظورت دور شدن و قطع ارتباط و اینها نیست و فقط دلت گوشه امن خودت و میخواد، ولی خب همه ی جوانب و بسنج و مهمترینش کار و استقلال مادیه که از پس خرج و مخارج روزمره و خودد و خوراک و اجاره و این حرفها بر بیای.. برای بقیه چیزها هر چی هم که بشه بهر حال خانواده پشتیبانت هستن و تنهات نمیزارن، ولی خب باید پی مخالفتها و حتی دلخوریها رو به تنت بمالی ولی نزار کارها با دلخوری پیش بره، کار خودت و بکن، مثلا دنبال خونه ی مناسب باش و وقتی موردی اوکی شد بهشون بگو و نظر بخواه، حتی اگه اخم و تخم کردن تو با صبوری و آرامش و شوخی و خنده قضیه رو جمعش کن، کم کم اونها هم اوکی میشن.. ولی بازم میگم الان مهمترین اولویتت استقلال مادیه و یه کار درست درمون..

    امیدوارم هر چی خیره برات پیش بیاد و روزهای شاد و رنگین کمونی در پیش روت باشه

    اووووه چقدر حرف زدم، دتر و ببوس

    پاسخ:
    سلام روجای عزیزم.. شکر
    آره منم یه جورایی درک شون می کنم.. تصور اینکه خودم یه بچه داشته باشم و اون بخواد ازم جدا شه دیوونه کننده ست! اما نکته اینجاست که این خصلت از خودخواهیه منه، وگرنه هر آدمی از یه سنی حق داره بره دنبال راه خودش
    تصمیمم جدیه اما خب باید مواظب باشم که هیجانی اقدام نکنم که بعدش پشیمون بشم... الان حسرت اینو دارم که چرا همون سال ۹۶ که مستقل شدنم رو عنوان کردم با جدیت پیگیرش نشدم، چون اون موقع شرایط مناسب تر بود.. الان دستم توو منگنه ست و شرایط سخت شده
    ممنونم ازت عزیزدلم.. مرسی که حواس تون هست و برام سبک سنگین می کنید
    شما فقط بیا برام حرف بزن 😍
    چشم 😘

    منم وقتی مجرد بودم خیلی از اینحور مسایل تو ذهنم بود...چون واقعا خانواده سختگیری دارم...اما حالا که خودم مادر شدم بعضی رفتاراشونو درک میکنم...نمیدونم بحث با پدرت راجع به چی بوده ولی اگه گیر دادن واینطور چیزاست بذار به حساب نگرانی ودوست داشتن...

    انا واقعا راست میگی...از یه سنی به بعد آدم دیگه دوس داره سلیقه خودش...شام ونهار خودش و با ایده های خودش زندگی کنه...

    برات دعا میکنم گلم...

     

    ولی واقعا برادرای خوبی داری ماشالله خدا حفظشون کنه...خیلی از برادرا اصلا به مسائل خواهرشون کاری ندارن  وبراشون مهم نیست.

     

    پاسخ:
    خونواده ی منم سختگیر هستن مطهره جان.. از این جهت که از اولش نذاشتن مثلا برم دنبال رشته ی مورد علاقم، دانشگاه مورد علاقه م.. من همیشه باید باب میل اونا حرکت می کردم اما خب منکر کارایی که برام انجام میدن هم نمیشم
    همینطوره.. من الان دلم مدل و روش زندگی کردن خودمو میخواد.. دلم میخواد مسئولیت زندگیمو به عهده بگیرم و اونجوری که خودم میخوام قدم بردارم
    ممنونم دوستم
    خدا رو صد هزار مرتبه شکر که برادرام هستن.. عشقای زندگیمن ❤
    درست میگید، منم به چشم دیدم همچین چیزی رو

    با خوندن پستت چشمام اشکی شد 😞😞

    پاسخ:
    الهی بگردم... ببخش منو

    هدیه مستقل شدن خیلی خوبه خیلی... 😉😉البته من تفکر خانوادت رو درک نمیکنم 🤔چون خودم در خانواده ای کاملا به سبک اروپایی بزرگ شدم که راحت میتونستم بیرون برم و از یه سنی همه خواهرا و برادر میتونستیم کاملا مستقل باشیم و راحت زندگیمون رو به سبک خودمون پیش میبردیم 🤗چون ابتدا خواهر بزرگم این راه رو ادامه داد و به همین دلیل راه برای ما هموار شد 😏و من کلا هیچوقت سختگیری خانواده برام وجود نداشته یعنی کلا تو خانواده باز و راحتی بزرگ شدم🤭 و اگه حتی با یک دوستم که پسر بود میامدم خونه پدرم هرگز اخم نمیکرد و میگفت دوستشه🤫🤫 و به خاطر همین من تا قبل ازدواجم کلا فرق داشتم 🤒اما بعد ازدواجم شرایط فرق کرد به خاطر سختیای رسیدن به عشقم با دعا و نماز آشنا شدم ویاد گرفتم . وقتیبهم رسیدیم تاثیر دعا و ایمان رو فهمیدم ومنقلب شدم و سبک زندگیم تاحدودی فرق کرد 😵🤕و البته شوهر من هم توی خانواده باز و راحتی بزرگ شده امایکسری عقاید رو نداره مثلا از اینکه من با پسرا خیلی گرم بگیرم ناراحت میشه درصورتی که من خیلی دوست دارم که پسرن 🥴و خیلی با شوهرم درگیر بودم تا بفهمه اینا فقط برای من دوستن فقط جنسشون فرق داره 🤯البته باهاشون ارتباطم رو کمرنگ کردم چون میبینم شوهرم هنوز هم با این قضیه کنار نیومده و خیلی ناراحت میشه🤪😬 و خیلی کارای دیگه که اصلا من قبل ازدواجم هرگز هیچ منعی از طرف خانواده نداشتم و بااینکه همیشه شرایطم باعث غبطه دوستام و اطرافیانم میشد اما الان فکر میکنم که اگه خانواه من هم سختگیری میکردن بهتر بود و من قرار نبود الان برای توضیح خیلی کارها اینقدر اما و اگر و توجیه بیارم!🤧😷 و وقتی فکر میکنم میبینم زمانی که دلوین بزرگ بشه حتی اگه مهاجرت کرده باشیم و شرایط اونجا برای خیلی کارا براش مهیا باشه اما من هرگز اجازه مستقل شدن و زندگی کردن به سبک خودم قبل ازدواجم رو بهش نمیدم 🧐و باید تو چارچوب تعریف شده خانواده حرکت کنه چون اینجوری آرامش زندگی من و شوهرم و حتی خودش بهم نمیریزه!🥳🤡 اما مستقل شدن در عین خوب بودن سخته هدیه مخصوصا که خانوادت هم ناراضی باشن و شرایط رو برات پیچیده میکنه...😒😒🙄 اما مطمئنم بهترین تصمیم رو میگیری چون عاقل و قوی هستی خیلی😍🥰😘

    وووی چقده حرفیدم😱😱😵

    پاسخ:
    آره سپیده جان.. می دونم مستقل شدن سختی های خودشو داره اما باید قبول کنیم که بچه ها از یه سنی واقعا نیاز دارن مستقل باشن
    یعنی برو کنار نبینمت 😂 چقدر فرهنگ خونواده ت رو دوست دارم.. چقدر اینطوری روح بچه بزرگ میشه، مسئولیت پذیر و با اعتماد به نفس میشه... کلی خوش به حالت بود 😍
    خب برخورد شوهرت هم قابل درکه.. هر کدوم از ما توو خونواده ای با سبک و روش تربیتی متفاوتی بزرگ شدیم و کلی تحت تاثیر اون اعتقادات حاکم بر خونواده هستیم
    الهی بگردم واسه دلوین قشنگم که قراره مامانش کلی بهش سخت بگیره 😒 نکن این کارو خواهر من... اون وقت دلوین هم میشه یکی مثل من خدایی نکرده.. با یه دنیا عقده و حسرت و آرزوی سرکوب شده......
    قبول دارم که باید یه چهارچوبی باشه اما اینکه حق مستقل شدن نداشته باشه به نظرم ظلمه
    بله خیلی سخته به خصوص وقتی خونواده حمایتت نکنن
    ممنونم بابت حرفات سپیده جان 😍😙 و ببخش منو که انقدر با تاخیر دارم جواب کامنتت رو میدم 💛

    سلام هدیه

    امیدوارم حالت بهتر شده باشه

    این اتفاقات و تفاوت سلیقه ها همیشه توی همه ی زندگی ها هست البته میزان و نوع اون متفاوت هست ،من اینجا از نظر سن و سال به گمونم از بقیه یه کم بزرگتر باشم ( البته عرض کردم فقط سن و الا همه دوستان فاضل هستند و استاد بنده ) تجربه این سالها بهم آموخته که عموما" پسر و دختر تا یه سن و سال در کنار خونواده (پدر و مادر) در آرامش و امنیت هستند ولی از یه زمانی که ممکنه زمانش برای هر کس متفاوت باشه دیگه نیاز به یه تغییر در زندگیشون هست که با ازدواج بیشتر انسانها این تفاوت را تجربه می کنند و با یه سری مشکلات و یه سری اتفاقات خوب روبرو میشوند و زندگی را میسازند و وو

    در جامعه کنونی ما شاید به غلط هنوز این مسئله جا نیفتاده که فرزند (چه پسر و چه دختر) میتوانند از یه زمانی بروند برای خودشان زندگی کنند و این خیلی از افراد را مجبور میکنه در کنار خانواده باشند تا زمان ازدواج ، مگر اینکه برای کار و یا تحصیل در شهر دیگری زندگی کنند ! 

    برای پدر و مادر ایرانی با این فرهنگ و علایق عاطفی بسیار سخت و غیر قابل تحمل خواهدبود که فرزند مجردشان درشهر خودشان تنها ومستقل زندگی کند !!

    توصیه نمیکنم این کار را نکن ولی توصیه میکنم عجولانه تصمیم نگیر البته میدانم تو عاقلی و میتوانی تصمیم بهینه بگیری . یه چیز هم بگم تو هنوز مادر نشدی (بله منم نشدم ولی پدر که شدم !!😉 ) ولی همانطور که در جواب کامنت ها گفتی فکرش هم سخته . کاش پدرها و مادرها هم یه کم بیشتر بچه ها را درک میکردند و موجبات آرامش آنها را بیشتر فراهم کنند . البته یقین دارم پدر و مادر شما و همه ی پدر و مادرها دلشون میخواد بهترین باشند برای فرزندان ولی ممکنه توی روش و شیوه ابراز محبت و اداره زندگی متفاوت باشند و با ایده ها و خواسته های فرزندان فاصله داشته باشند . 

    در مورد موکل من ( آقای دکتر ) باید بگم یه جورایی شخصیت دوگانه دارند وقتی بهش نزدیک میشی از تو دور میشه و وقتی ازش فاصله میگیری میخواد بهت نزدیک بشه . ایشون را هم با یک تصمیم خوب مدیریت کن 

    ( منم خودم را از وکیل بودن ایشون عزل کردم و دیگه وکیلش نیستم 😄 ) 

    برقرار باشید . به امید دیدار

    پاسخ:
    سلام جناب میفروش
    عذر میخوام بابت این همه تاخیر توو تائید کامنت تون 🌸
    بله الان میشه گفت بهترم خدا رو شکر
    خواهش می کنم، شما بزرگوارید
    حرفاتون کاملا درسته.. این فرهنگ هنوز جا نیفتاده و متاسفانه خیلی از پدر و مادرها هم هیچ شناخت و آگاهی نسبت به بچه هاشون ندارن توو این زمینه.. مثلا برای منی که الان ۳۴ سالمه و یه ازدواج ناموفق داشتم بی نهایت سخت و عذاب آوره که بخوام کماکان توو خونه ی پدر و مادر زندگی کنم
    از نظر روانی به شدت تحت فشارم بابت اینکه نمی تونم به میل خودم زندگی کنم و یا حرکتی در جهت برآوردن نیازها و آرزوهام داشته باشم
    یه مثال ساده ش میشه دعوت دوستام.. شاید مسخره باشه ولی همیشه منم که میرم خونه ی دوستام و نمی تونم اونا رو به خونه م دعوت کنم.. چون در حضور پدر و مادرم مسلما اونا هم سخت شون هست
    درسته که جدیدا به یه روش های دیگه دین خودم رو ادا میکنم ولی بازم اون نیازش ته دلم اذیتم میکنه
    پدر و مادر من خیلی تلاش کردند بهترین باشن اما از لحاظ عاطفی موفق نبودن! و من توو این سن خلاء خیلی هاش رو حس میکنم
    آقای دکتر هم فکر کنم پرونده شون برای همیشه بسته شد!
    چشم ِ ما روشن 😄 بسیار هم عالی 😁
    ممنونم از لطف و محبت تون

    ای باباااااااااااا

    پاشو بیا ببینیم کجایی دختر

    چرا یهویی ناپیدا و مفقود الاثر میشی ؟!

     

    پاسخ:
    اومدم جناب میفروش 🌸

    باز این رفت توی غیبت کبری 

    گمونم رفت تا با  برفا بیاد !😳😳

    پاسخ:
    😅
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی