این پست حاوی مقادیری لحظه های غمگین است
سه شنبه ۲۸ مرداد..
رفتم سرکار و یه ساعت بعد دخترخاله هم اومد...
از یخچال کلینیک دوتا بستنی آوردم و مشغول خوردن بودیم که وسطش دخترخاله یه دستبند چرم گرفت سمتم و گفت ادامه ی کادوی تولدت! 💗
خیلی خوشحال شدم ولی خب بستنی ها هم چیکه چیکه آب می شدن و می ریختن این ور و اون ور!
داشتیم گپ می زدیم و می خندیدیم که زنگ واحد رو زدن! یاا خدااا گویان رفتم سمت در و از چشمی نگاه کردم دیدم بله، جناب دکتر هستن 😐
مثلا بهشون اطلاع داده بودم و گفته بودم میخوام تنها باشم! اما خب احتمالا اومده بودن مچ بگیرن! 🙄
در رو باز کردم و در بدو ورود بهشون گفتم مهمون داریم!
خلاصه من برگشتم توو اتاق ِ آقای دکتر پیش دخترخاله و آقای دکتر هم مشغول نصب یه سری لامپ شدن...... وسطش رفتم چای درست کردم....
می دونستم آقای دکتر از مرکز استان میان، رفته بودن واسه جلسه ی اول درمان شون... چشاشون سرخ بود و یه جوری بودن.. یکم از حال شون پرس و جو کردم و در نهایت بعد از خوردن چای با دخترخاله جور و پلاس مون رو جمع کردیم و اومدیم بیرون....
سوار ماشین شدیم و بعد از یکم دور دور دخترخاله رو رسوندم خونه شون..
همین که رسیدم خونه همکار سابق باهام تماس گرفت! خب من سال ۹۲ و ۹۳ توو دفترخونه ی اسناد رسمی کار می کردم و این همکار خانم که دفتریار هم بود کماکان باهام تماس داره....
اون روز زنگ زد و گفت فلان سند رو یادته که مال فلانی و فلانی بود؟! و پشتش فلان اتفاق افتاد و سردفتر مسافرت بود و من کفیل بودم و اینا....
گفتم یه چیزای خیلی کمی یادمه....
گفت آره همون سند الان داستان شده و سردفتر یکی از طرفین رو شیر کرده ازم شکایت کرده مبنی بر جعل سند و کلاهبرداری و .... (دقیقا این قسمت حرفش یادم نیست چون من واقعا در جریان جزئیات اون سند نبودم)
حالا با اینش کار ندارم فعلا ولی خب سردفتر کلا آدم بی همه چیزی بود! به وضوح ازمون می خواست کار غیرقانونی بکنیم که منو همین همکار و یه همکار آقای دیگه حاضر نبودیم انجام بدیم... چوبشم می خوردیم!
خلاصه گفت منو کشوندن دادگاه و منم اسم شما رو به عنوان یکی از شهود نوشتم و ازتم نمیخوام به نفعم دروغ بگی، اگه احضارت کردن فقط راستشو بگو، هرچی می دونی بگو....
هیچوقت یادم نمیره همین همکارم با شکم باردارش چطوری دادگاه و پاسگاه کشونده میشد! چرا؟! چون سردفتر باهاش لج بود؟! چرا؟! چون حاضر نبود پول حروم بخوره!! هه....
الان اون سردفتر کجاست؟ ارتقا پیدا کرده و داره توو فلان دفتر پول پارو میکنه و این دفتریار بدبخت از کارش استعفا داده و واسه خودش دفتر خصوصی زده که الان اونو هم داره از دست میده!
عدالت؟! به نظرم فقط یه شوخی ِ مضحکه!
شبش آقای دکتر پیام دادن و کلی عذرخواهی کردن که آره من بی خبر اومدم و خلوت تون رو بهم زدم و عذاب وجدان دارم و یه عالمه از این حرفا....
گفتم یه جوری میگید خلوت مون رو بهم زدید که انگار من با دوست پسرم اونجا بودم!!!
چهارشنبه ۲۹ مرداد..
صبح حدود ساعت ۵.۵ از درد بیدار شدم! زیر شکمم سمت راست شدییییید درد می کرد و تیر می کشید به طوری که نمی تونستم این پهلو اون پهلو شم.... نبات عزیزم که متوجه شد اون موقع صبح بیدارم پیام داد و یکم باهام صحبت کرد بلکه دردم یادم بره ❤ مرسی رفیق 💐
صبح جوشکار اومد تا برای انباری توو پارکینگ قفسه درست کنه.. بابا تا ظهر درگیر اون بود...
دوش گرفتم و کلینیک هم تعطیل بود!
برای تولد آقای دکتر هم که نزدیکه از یه پیج سفارش یه باکس دادم.. ایشون که کلا سلیقه شون خاصه! هر کادویی هم بدم بهشون تهش تبدیل میشه به صنایع دستی!! واسه همین امسال حساسیت به خرج ندادم.. یه باکس ساده شامل کمربند و اسپری و اودکلن و فندک سفارش دادم و خلاص! محض یادگاری 🙄
لباس پوشیدم رفتم پای دستگاه عابربانک پولش رو واریز کردم و بعدشم رفتم سوپری یه سری هله هوله و میوه خریدم اومدم خونه..
پنجشنبه ۳۰ مرداد..
صبح زن داداش بزرگه و نی نی داشتن می رفتن بیرون.. تا دم در راهی شون کردم...
بابا مشغول رنگ زدن نرده های انباری بود..
اون روز قرار بود قبل از کلینیک با داداش کوچیکه بریم تا من واسه ماشین روکش صندلی ببینم... بعد از ظهر بود که پیام داد من رستوران دوستمم بیا اونجا دنبالم....
داداش کوچیکه محل کارش مرکز استان هست.. اون روز با یکی از همکاراش اومده بود تا همکارش هم شیشه های ماشینش رو دودی کنه!
خلاصه رفتم رستوران دنبالش....
خودم اومدم سمت شاگرد و داداش کوچیکه نشست پشت فرمون.. همکارشم با ماشین خودش از پشت مون.. راه افتادیم سمت مغازه ی مورد نظر....
روکش ها رو دیدم و خب خوشم نیومد! ازشون خداحافظی کردم و رفتم کلینیک...
آقای دکتر کلینیک بودن.. مراجعه کننده اومد و رفت.. آقای دکتر دل گرفته و کسل بودن و خب طبق معمول حرفم نمی زدن! بهم بستنی دادن و خودشونم نخوردن، می گفتن نباید بخورن!
ازشون خداحافظی کردم و اومدم پایین.. قبل از رفتن یه نامه دادن دستم که برسونم دست یکی از مراجعه کننده ها.... یکم خرید داشتم.. داشتم رد میشدم که اخمالو (اگه یادتون باشه اخمالو رو) صدام کرد و یه سر رفتم پیشش.....
واسه عید مو کاشته بود! و اون روز دیدم وااای چه خوب شده......
بهم گفت این مدلی بهم میاد یا اون مدل سابق؟!
گفتم اون مدل سابق بیشتر به اخلاقت میاد!!! 😏
گفت قدرمو ندونستی! الان می تونستیم با هم باشیم!
گفتم آره با اون اخلاق گندت حتما میشد!
گفت خدایی الان اخلاقم گنده؟!
گفتم الان نه ولی کلا اخلاق نداری!
جالبه که دفاعم نمی کرد! می دونست چقدر روو اعصابه!
بعد از کلی توصیه های ایمنی رخصت داد برم دنبال کارم... رفتم واسه زن داداش کوچیکه خریدش رو انجام دادم...
قرار بود اون شب شام مهمون داداش کوچیکه باشیم به صرف ساندویچ همبرگر 😋 واسه همین رفتم نون همبرگری هم گرفتم.. سر راه بنزین زدم و اون روز برای اولین بار انعام دادم.. چه حس خوبی بود.. نمی دونم چرا قبل ترها به ذهنم نمی رسید این کارو انجام بدم....
نزدیک خونه ماشین رو گوشه ی خیابون پارک کردم و زنگ زدم به مراجعه کننده، گفتم نامه رو چطوری به دست تون برسونم؟! اگه آدرس بدید براتون میارم.... که گفتن نههه شما چرا زحمت بکشید، خودمون میایم می گیریم..... آدرس خونه رو دادم و رفتم خونه....
داداش کوچیکه مشغول شد و طبق روش خودش همبرگر رو روو ذغال طبخ کرد.. بچه ها هم اومدن و دور هم بسی خوش گذشت ❤
مراجعه کننده هم با شوهرش اومدن در خونه و نامه رو تحویل گرفتن..
جمعه ۳۱ مرداد..
صبح لاکم رو پاک کردم.. یکمم توو پیج ها در مورد روکش صندلی ماشین پرس و جو کردم....
واسه ناهار داداش بزرگه اینا پیش مون بودن که متاسفانه داداش بزرگه حال ندار بود و نتونست از غذای مورد علاقه ش درست لذت ببره...
عصر خوابیدم و یهو با صدای خیلی عذر میخوام حالت تهوع بابا بیدار شدم... تا دو ساعت هی حالش بد میشد و گلاب به روتون 🤢
غروب رفتم توو پارکینگ و ماشین رو گربه شور کردم... بعدشم دوش گرفتم... شب واسه خودم دمنوش درست کردم و بعدم خوابیدم...
شنبه ۱ شهریور..
زن داداش کوچیکه صبح اومد پیش مون.. می خواست بره خونه ی باباش که بابا رسوندش...
اون روز هوا ابری بود و منم چون ماشین شسته بودم به آسمون التماس می کردم نباره 🙄
روز پزشک هم بود که به دخترخاله کوچیکه که دانشجوی پزشکیه روزشو تبریک گفتم 💗
با آقای دکتر هم تماس داشتیم و نوبت های اون روز رو هماهنگ می کردیم..
بعد از ظهر رفتم سرکار... آقای دکتر رفته بودن مرکز استان واسه انجام یه سری آزمایشات..... منم واسه خودم چای ماسالا دم کردم و با ساقه طلایی نوش جان کردم....
چون کار آقای دکتر طول کشید نوبت های اون روز رو کامل کنسل کردیم! یه جایی هم نگهبان مجتمع لطف کردن و به سفارش آقای دکتر دوتا باکس آب معدنی آوردن.. چقدر نگرانش بودم که حالا بدون آب چه کنم؟! 😁
توو ساعت اغلب همیشگی کلینیک رو تعطیل کردم که جلوی در با آقای دکتر روبرو شدم! برگشتیم داخل.....
براشون چای درست کردم و با نقل و نبات نوش جان کردیم.. جواب آزمایش شون رو نشون دادن و یکم در موردش حرف زدیم..
یکم بعد ازشون خداحافظی کردم و توو بارون برگشتم خونه! بله دیگه، بارون و ماشین شسته و ..... 😥
یکشنبه ۲ شهریور..
باکس سفارش تولد آقای دکتر رسید و خب یکم دچار تردید شدم! اما در نهایت گفتم قراره یه یادگاری باشه دیگه، در هر حال ایشون یا استفاده میکنه و یا می زنه رووش عملیات انجام میده!! 😥
ظهر واسه خودم قهوه درست کردم و با عسل خوردم... اون قهوه ی تهش رو هم به عنوان ماسک زدم به صورتم و دستام.... یه ۲۰ دقیقه صبر کردم و شستم... آخ نگم چقدرررر پوستم نرم و قشنگ شد 😍
بعد از ظهر رفتم سرکار.. اون روز نوبت روان شناس خانم بود.. اومدن و مثل خیلی وقتا کلی گپ زدیم.... براشون چای ماسالا درست کردم و کلی هم خوششون اومد.. البته بگم چای ماسالام کیسه ایه، زحمت نداره 😁
شب توو خونه شروع واقعه بود......
بعد از شام سر یه حرف بابا من رشته ی کلام رو گرفتم و گفتم و گفتم و گفتم و بابا هم گفت و گفت و گفت..... و دعوای عجیب 😵
نفسم بالا نمی اومد، صورتم سرخ و ضربان قلبم روو نمی دونم چند هزار... رفتم توو اتاقم و اما دوباره برگشتم پیش شون و همزمان که گوشی دستم بود تا زنگ بزنم به داداش کوچیکه دعوا ادامه داشت.....
وسط دعوا بهش گفتم دخترت نیستم اگه از فردا نرم دنبال خونه!
با تیشرت و شلوارک، ترسون و لرزون اومدم توو پارکینگ... داداش کوچیکه جواب داد.. گفتم کجایی؟! اینجور وقتا هیچ وقت درست جوابتو نمیده! داد زدم و قطع کردم..... زنگ زدم به داداش بزرگه... گفتم بیا.....
توو پارکینگ با بغض راه می رفتم و تند تند نفس می کشیدم.......
داداش بزرگه و دوستش رسیدن.... گفت چی شده؟!
گفتم با بابا دعوام شده و یهو بغضم ترکید.......
بغلم کرد و گفت بیا بریم...
گفتم پیش بابا نمی ری هااااا.....
گفت نه بیا بریم بالا پیش بچه ها......
من توو بغلش، دستام توو دستاش.... منو برد جلوی واحدشون.. چشاش سرخ شده بود، مدام سرم رو می بوسید و منم هق هق می کردم.. در رو باز کرد و یهو زن داداش بزرگه با دیدنم مثل فشنگ پرید......
همون جا وسط سالن زانو زدم و هق هقم رفت آسمون.. زن داداش بزرگه اومد بغلم کرد و شونه هام رو مالش می داد....
داداش بزرگه رو به جون نی نی قسم دادم که نره سراغ بابا.....
الهی بگردم که نی نی شوک شده بود!
هربار هق هقم آروم میشد زن داداش بزرگه به نی نی می گفت برو عمه رو بغل کن.... و تا دستامو وا می کردم می دویید می اومد بغلم ❤
یکم بعد داداش کوچیکه هم رسید.. اومد بالا پیشم و یکم دهن به دهن شدیم.. گفتم فلان روز گفتم میخوام خونه بگیرم مستقل شم تو و مامان گریههههه که کجا میخوای بری؟! خیال تون راحت شد؟!
گفت ماشینمو می فروشم برات خونه می خرم! گفت اصلا خونه ی من مال تو!
گفتم از فردا میرم دنبال خونه، حق ندارید اعتراض کنید.....
از ساعت ۱۰ شب تا ۱۲.۵ نشستم و اشکام تمومی نداشت... یکم با نی نی بازی کردم اما وسطاش هی اشکم می اومد......
ساعت ۲ بامداد شده بود... می خواستم برگردم پایین که زن داداش بزرگه نذاشت... برام رخت خواب پهن کرد و همون جا توو سالن دراز کشیدم.... نی نی هم گیج خواب بود اما چون من خونه شون بودم ذوق داشت.. هی می رفت پیش مامانش بخوابه اما دلش طاقت نمی آورد، دوباره برمی گشت پیشم، اول ذوق میکرد و بعد می اومد در حد ۲ ثانیه، و فقط ۲ ثانیه کنارم کتلت میشد و بعد دوباره تندی پا میشد ❤ تا بالاخره خوابش برد.....
دوشنبه ۳ شهریور..
صبح اومدم پایین.. اتاقم رو جاروبرقی کشیدم و رفتم دوش بگیرم... آبگرمکن خاموش شد و روشن نشد دیگه! حوله پیچ رفتم بالا خونه ی داداش بزرگه اینا.... اونجا هم آب سرد شد و دیگه گرم نشد! با همون آب سرد دوش گرفتم و اومدم پایین.....
به آقای دکتر پیام دادم گفتم آدرس چند تا مشاور املاک مطمئن رو بهم بدن... زنگ زدن و کلی حرف و نصیحت و...... وسط گریه منم یکم حرف می زدم!
بعد از ظهر یه کوچولو خوابیدم... به خاطر دوش آب سرد تمام جونم یخ زده بود...
داداش بزرگه و نی نی یه کوچولو اومدن بهمون سر زدن و رفتن...
قهوه خوردم و رفتم سرکار....
برام املت درست کردن و برای اولین بار بدون توجه به هیچی، نشستم یه دل سیر خوردم! ایشون سیر شدن و رفتن کنار ولی من کماکان مشغول بودم!
باهام صحبت کردن و با دوتا مشاور املاکی هم حرف زدن ولی مشخص بود ته دل شون راضی نیست! هی می خواستن نظرمو عوض کنن... در نهایت هم گفتن می تونم کلینیک بمونم!
کلینیک امکاناتش محدوده ولی خب میشه سر کرد... ولی من هیچوقت راضی نمیشم، به نظرم اصلا صورت خوشی نداره!
شبم توو بارون برگشتم خونه....
سه شنبه ۴ شهریور..
صبحونه فقط دوتا چای خوردم... اشتها نداشتم.. حال روحیم داغوووون.....
طبق عادت این روزهام، یه قهوه خوردم و رفتم سرکار.. آقای دکتر چای درست کردن و با بیسکوییت آوردن.. سر حرف رو باز کردن و دیگه بقیه ش درد دل و گریه و نصیحت و .........
یه جایی هق هقم بلند شد و بهشون گفتم شما هم لنگه ی اونایی! فین فینم راه افتاد و رفتم دستشویی......
میگم بعضی ها چطوری خوشگل گریه می کنن؟! واقعا برام سواله 🤔 من که گریه می کنم فین فین یه طرف، لبای کج و کوله یه طرف، اون کلمات نامفهومی که معلوم نیست از کجای حنجره م خارج میشه هم یه طرف! کلا پکیج کاملی ام 😎
خلاصه رفتم توو دستشویی... سیاهی ریمل و ریخت شلخته م رو مرتب کردم اومدم بیرون.... رفتم روو صندلی نارنجیم به حالت قهر نشستم.... آقای دکتر اومدن کنارم نشستن و واسه چند لحظه فقط نگام کردن!
گفتم چیه؟! نصیحتت تموم شد؟!
گفتن آره!
گفتن وقتی ناراحتی خیلی سنگین میشی! اصلا نمیشه جو رو تحمل کرد! خیلی همه چی سخت میشه!
و بعد دوباره دعوتم کردن به اتاق شون... چای و بیسکوییت.... یه سری ایده هم برام داشتن برای شروع یه سری کارای هنری....
گفتن یه مغازه می گیرم و تو فقط کار هنری انجام بده... هر وقتم دلت خواست بیا کلینیک بمون!
هیچی نگفتم!!!
ازشون خداحافظی کردم اومدم خونه.... بعد از شام داداش بزرگه اینا اومدن پیش مون.....
چهارشنبه ۵ شهریور..
دوش گرفتم.... گوشیم زنگ خورد، دیدم شوهر ِ یکی از مراجعه کننده هاست که باردار بود! یه سری صحبت ها انجام شد و تمام....
بعد از ظهر قهوه و سرکار....
آقای دکتر واسه یه کاری رفته بودن خارج از شهر... تک و تنها واسه خودم کتاب خوندم و توو نت چرخیدم.... خب کماکان روحیه داغوووون.. یکمم موزیک گذاشتم و اشک ریختم... نزدیک بازی رفتم تی وی رو روشن کنم که دیدم وااا چرا شبکه ۳ نداره؟!
تی وی رو خاموش کردم و با گوشی مشغول تماشا شدم.....
از ۸ گذشته بود که آقای دکتر رسیدن.. تی وی رو راه انداختن و خودشونم مشغول کاراشون شدن تا اینکه مراجعه کننده اومد.....
مراجعه کننده که داخل بود، شوهرش هم سر رسید و نشست منتظر....
من با این شوهر ِ مشکل دارم! راستش اصلا حس خوبی نسبت بهش ندارم! وقتی میاد خیلی خیلی معذب میشم!
کارشون که تموم شد و رفتن منم با رضایت آقای دکتر چای ساز رو روشن کردم تا چای بخوریم.....
موقع پنالتی شد و نشستیم به تماشا... پنالتی که تموم شد یهو آقای دکتر گفتن چای ساز رو خاموش کن بریم!!! 😐
من قشنگ شوکه که یکم، ولی بیشتر برخورد بهم!
چای ساز رو خاموش کردم و تعطیل کردیم اومدیم بیرون..... گوشی شون زنگ خورد و مشغول صحبت بودن.. مشخص بود توو آسانسور چون فاصله نزدیکه سخته براشون حرف زدن!!
پایین مجتمع چند بار گفتم بیاید برسونم تون... اما گفتن نه شما برید!
دروغ چرا؟! ناراحت شدم! می دونم نباید بشم چون به هزار و یک دلیل ممکنه یه کاری داشتن و نمی خواستن من بدونم یا هرچی.... ولی خب ناراحت شدم.....
دیگه همه چی دست به دست هم داد و من وقتی سوار ماشین شدم و راه افتادم مثل ابر بهار اشک می ریختم......
هم داداش بزرگه بهم زنگ زده بود و هم مامان نگران شده بود.... ساعت از ۱۰ گذشته بود و من هنوز خونه نرفته بودم.....
شدیدا دلم میخواست بزنم به جاده و برم و برم.... دیگه کشش نداشتم.. تحمل یه سری چیزا دیگه واقعا از توانم گذشته بود.........
با چشای اشکی وارد پارکینگ شدم.. صورتم رو پاک کردم و رفتم بالا... در سکوت نشستم تنهایی شام خوردم و بعد رفتم توو اتاقم.....
داداش کوچیکه و خانمش اومدن اما من از اتاقم بیرون نرفتم! صداشون می اومد که داداش کوچیکه داره در مورد دعوای ما با بابا حرف میزنه.... دستامو گذاشتم روو گوشم تا نشنوم... نمی کشیدم......
همون جا به آقای دکتر پیام دادم و گفتم دیگه نمیام کلینیک و بابت همه چیز ازشون ممنونم.....
تعجب کردن و گفتن چرا؟! چیزی شده؟!
گفتم نه، ممنونم ازشون بابت فرصتی که بهم دادن و میخوام راهمو عوض کنم....
گفتن هر مشکلی هست رک بهشون بگم و ایشون روو من حساب باز کرده بودن و یهویی چی شد......
گفتم من از بهمن و اسفند بهش فکر می کردم، اگه تا حالا چیزی نگفتم چون نمی خواستم رفیق نیمه راه باشم.....
گفتن مشکلات منم از همون بهمن و اسفند شروع شد و توو روزای سخت ما باید کنار هم باشیم.....
گفتم بله من سعی کردم کنارتون باشم ولی خب... من توو روزای سختم روو شما حساب می کردم ولی شما توو روزای سختت منو گذاشتید کنار... پس راه حل مون متفاوته.. شما تنهایی راحت تر با مشکلات تون کنار میاید....
حرفا بیشتر از این بود! ولی اینا اصلیش بود!
گفتم دوشنبه میام کلید کلینیک رو بهتون تحویل میدم! و تمام!
حس ِ اون مردی رو دارم که بیکار شده و الان همه ی فکر و ذکرش شده خرج زن و بچه و قسط هاش!!! نمی دونم چطوری میخوام از پس قسط ها و هزینه هام بربیام اما خب تصمیم خودم بود و باید پاش وایسم!
شب قرص خواب خوردم و خوابیدم!
امروز صبح به زور از جام پا شدم! سرگیجه داشتم.... صبحونه خوردم و دوباره اومدم دراز کشیدم......
ظهر مامان اومد در زد.... رفتم بیرون دیدم زن داداش کوچیکه اومده... یکم بعد داداش کوچیکه هم رسید و ناهار دورهم بودیم.....
با داداش کوچیکه هم سرسنگینم! بعد از ناهار روو مبل تکی نشسته بودم و سرم توو گوشی بود که اومد کنارم روو دسته ی مبل نشست و به بهونه ی نشون دادن یه کلیپ سر حرف رو باز کرد..... البته که من فقط نگاه و سکوت بودم!
من ۳ روزه که نگاه و سکوتم! دلم میخواد از همه جا دل بکنم و برم....
بعد از رفتن شون اومدم توو اتاقم... چند ساعت خوابیدم... غروب بازم به زور از جام پاشدم....
چای خوردم.. واسه شامم نیمرو درست کردم و تنهایی خوردم.... الانم توو اتاقم دارم پست تایپ می کنم....
این پست رو ثبتش کنم و برم قرص خوابم رو بخورم و بیهوش بشم!
- ۹۹/۰۶/۰۶
من میدونم عمیقا بعد طلاق نمیشه دیگه با خانواده موند به خدا .................
میخواد بعد ۶ماه عقد باشه یا ۶سال زندگی.........