شیطنت های ذهن من

هرگاه شخصی کسی را برای گناهی سرزنش کند، نمیرد تا خود به آن گناه مرتکب شود. امام صادق (ع)

شیطنت های ذهن من

هرگاه شخصی کسی را برای گناهی سرزنش کند، نمیرد تا خود به آن گناه مرتکب شود. امام صادق (ع)

توو بارون نموندی که دلگیری ِ این هوا رو بفهمی

سه شنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۹، ۰۲:۳۴ ب.ظ

 

 

سلام به مهربون ترین های خودم 😍 حال تون چطوره؟؟؟ یعنی دلم لک زده بود بیام اینجا و یه دل سیر حرف بزنم 🤗

 

بریم که یه عااالمه حرف دارم فکر کنم! پیشاپیش خدا قوت 😘

 

سه شنبه ۱۴ مرداد..

 

رفتم سرکار و بعد از رفتن مراجعه کننده، آقای دکتر هم تندی شال و کلاه کردن و رفتن مرکز استان! بهم گفته بودن که واسه چه کاری دارن میرن اما.....

 

شب بهشون پیام دادم و یه سوال پرسیدم، ولی ایشون با دو سه ساعت تاخیر جوابم رو دادن! عذرخواهی کردن و گفتن کارشون تازه تموم شده!!

 

برام عجیب بود که چرا انقدر طول کشیده؟! که بعدا متوجه شدم چرا! در ادامه بهتون میگم....

 

چهارشنبه ۱۵ مرداد..

 

صبح ورزش کردم و دوش گرفتم.. کلینیک تعطیل بود!

 

واسه ناهار پسرعمه م اومد پیش مون و بعد از رفتنش یکم خوابیدم... غروب نشستم پای درسم و تمرینی که داشتم رو نصفش رو انجام دادم...

 

بعد از شام داداش بزرگه اینا اومدن پیش مون ❤

 

اون شب، تا نیمه های شب با ترانه ی "عاشق" سیاوش قمیشی گریه کردم 🙂 سندروم قبل از روزای گل و بلبل بود احتمالا 🙄

 

پنجشنبه ۱۶ مرداد..

 

تمرینم رو کامل کردم و توو تلگرام برای استاد فرستادم.. خیالم راحت شد...

 

داداش بزرگه و نی نی اومدن بهمون سر زدن ❤

 

اون روز بابا و پسرعمه رفته بودن باغ و مشغول رسیدگی به باغ بودن.. منو مامان تا غروب تنها بودیم.... غروبم مامان همراه با خاله دومی و پسرخاله رفتن باغ....

 

نشستم پای فیلم "کتاب خوان" (the reader) محصول ۲۰۰۸ با بازی کیت وینسلت... خوب بود...

 

نیمه های شب، حدود ۲ بامداد، یهو دیدم صدا میاد.. از اتاقم رفتم بیرون دیدم داداش بزرگه و نی نی اومدن 😍 نی نی خوابش نمی برد، اومدن پیش مون تا باهاش بازی کنیم 😁 آخ مزه داد 😍

 

جمعه ۱۷ مرداد..

 

مامان ۷ صبح اومد بیدارم کرد گفت پاشو نی نی اومده 😍 بابا هم صبح زود با دوستاش رفته بود کوهنوردی...

 

خواهر ِ زن داداش بزرگه کنکور داشت و قرار بود داداش بزرگه ببرتشون مرکز استان.. واسه همین اون روز نی نی تا ظهر پیشم بود 😍

 

خیلی وقت بود که نی نی این همه طولانی پیشم نمونده بود.. کلی بازی کردیم و حدود ۱۰.۵ بود فکر کنم که خوابوندمش... بعدش پریدم دوش گرفتم...

 

ساعت ۱۱.۵ نی نی بیدار شد اما کسل بود.. پشتش رو نوازش کردم و براش از شعرهای من درآوردی خودم خوندم 😂 قربون صدقه ش رفتم و دوباره خوابید ❤ که دیگه ۱۲ بیدار شد....

 

مشغول بازی بودیم که مامانش هم رسید.... ناهار پیش مون بودن و رفتن...

 

بعد از رفتن شون دیدم وارد روزای گل و بلبل شدم..

 

عصر یکم خوابیدم.. وقتی بیدار شدم بابا زنگ زد که بیا فلان جا دنبالم.... تندی آماده شدم و برای اولین بار وارد یه مسیر کوهپایه ای شدم که برام هیجان انگیز بود... یه جایی توو مسیر ماشین رو پارک کردم و منتظر موندم...

 

بعد از چند دقیقه بچه های تیم پیداشون شد... بابا هم رسید و ۳ تا از خانم ها رو سوار کردیم و رسوندیم...

 

یکی از خانم ها معلم ورزش دبیرستانم بود 😍 فکرشو نمی کردم منو انقدر خوب یادشون باشه 😍

 

شب داداش بزرگه و نی نی اومدن بهمون یه سر زدن و رفتن ❤

 

شنبه ۱۸ مرداد..

 

واسه ناهار داداش بزرگه اینا و داداش کوچیکه اومدن پیش مون ❤ زن داداش کوچیکه رفته بود خونه ی باباش....

 

اون روز بعد از مدت ها صورتم رو با تیغ شیو کردم 😁

 

عصر با مامان رفتیم خونه ی خاله کوچیکه.. برام جالبه، انگار شده روتین زندگی مون، اینکه با فاصله از هم می شینیم و دیگه از دست دادن و اینا خبری نیست...

 

یکشنبه ۱۹ مرداد..

 

اتاقم رو جارو کردم و رفتم توو پارکینگ.. ماشین رو هم شستم و جاروبرقی کشیدم... دوش گرفتم... ناخن هام رو سوهان کشیدم و لاک آلبالویی اکلیلی زدم...

 

بعد از ناهار با چای سبز و شکلات از خودم پذیرایی کردم و رفتم سرکار...

 

یه ساعت بعد روان شناس خانم اومدن و تا ساعت ۷.۵ گپ زدیم! حرف زدن باهاشون خوبه و جالبه که ایشونم میگن حرف زدن باهام رو دوست دارن 😍

 

اون روز همون آقایی که چند سال ازم کوچیک تر بود خواست که ببینیم همو... بعد از رفتن روان شناس خانم منم تعطیل کردم و رفتم پایین...

 

بهم گفته بودن جلوی مجتمع پارک کردن....

 

رفتم پایین و با دیدن یه ماشین از همون مدل و رنگ، سرمو تا کمر خم کردم و از شیشه داخل رو نگاه کردم تا سلام کنم!!!! که دیدم یه جفت چشم گشاد شده و یه دهن باز شده از تعجب روبرومه 😓 ماشین رو اشتباه گرفته بودم 😫 خدا رحم کرد سوار نشدم 😂

 

از اون روز هر موقع یاد اون صحنه میفتم، با یادآوری چهره ی متعجب و ترسیده ی اون آقا، هم خنده م می گیره و هم دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار 😂 بعد با خودم میگم چند درصد احتمال داشت دقیقا همون مدل و رنگ ماشین توو اون ساعت جلوی مجتمع پارک باشه؟! 😂

 

هیچی دیگه، دیدم ضایع شدم به روی خودم نیاوردم! کمرم رو صاف کردم و رفتم دوتا ماشین عقب تر، سوار ماشین مذکور شدم 😁

 

یکم خیابون گردی کردیم و در نهایت بهشون گفتم هر طوری فکر می کنم می بینم سن برام خیلی مهمه و نمی تونم و نمی خوام که این رابطه ادامه دار شه..

 

منو کنار ماشینم پیاده کردن و سوار شدم رفتم پمپ بنزین.. از جایگاه که اومدم بیرون دیدم اینم باهام اومده! 🙄

 

دوشنبه ۲۰ مرداد..

 

بعد از ماه ها گشتن و ناامید شدن از شهر کتاب شهرم، در نهایت کتاب "دروغگویی روی مبل" از اروین دیالوم رو اینترنتی سفارش دادم..

 

بعد از ناهار داداش بزرگه و نی نی اومدن پیش مون.. نی نی جدیدا یاد گرفته مستقیم میره توو اتاقم، روو تختم و شروع می کنه بپر بپر کردن و جیغ زدن و بازی کردن 😍 منم پا به پاش بازی می کنم و دوتایی کیف می کنیم 😍

 

تازه کیفم وقتی چند برابر میشه که به جای عمّه بهم میگه بابا 😐 اصلا نمی دونید چه حس غریبیه 🤣

 

موقع رفتن، گوشیم رو گروگان گرفته بود که باباش نبرتش بالا 😂 بهش گفتم گوشی رو بده، بعدا باز با هم بازی می کنیم.... ایشونم لطف کردن از همون بغل باباش گوشیم رو تق انداخت پایین 😐 هیچی دیگه، یه خط خوشگل روو گلس افتاد 😒

 

اون روز به خواست آقای دکتر یه ساعت دیرتر رفتم سرکار...

 

من روو یه صندلی نشسته بودم و توو عالم خودم سیر می کردم و ایشونم مشغول کاراشون بودن که یهو یک عدد بستنی عروسکی گرفتن جلوم 😍 منم قشنگ به سان یک بچه دو ساله ذوق کردم 😂 ذوقم به قدری یهویی و ناخودآگاه بود که فکر کنم خودشونم یه لحظه شوک شدن و احتمالا توو دلشون گفتن این که فقط یه بستنیه 😂

 

اون روز خیلی شلوغ بود و دیرتر رسیدم خونه...

 

سه شنبه ۲۱ مرداد..

 

دوش گرفتم... کلینیک تعطیل بود! با دخترخاله هماهنگ کردم و غروب رفتیم بازار.... نگم براتون که دخترخاله قدم به قدم اسپری الکل رو می گرفت سمت مون و ضدعفونی مون میکرد 😁

 

خریدامو انجام دادم و رفتیم شهر کتاب.. یکی از کتاب های سفارشیم رو بالاخره آورده بود! کتاب "نامه به پدر" از فرانتس کافکا... کلی خوشحال شدم..

 

واسه شام داداش کوچیکه اینا پیش مون بودن ❤

 

چهارشنبه ۲۲ مرداد..

 

اون روز خیلی کسل و بی حوصله بودم... واسه ناهار داداش بزرگه اینا اومدن اینجا و بازی با نی نی یکم حالمو بهتر کرد....

 

رفتم سرکار....

 

یکم با آقای دکتر کلینیک رو تمیز کردیم و بعدش برام بستنی آوردن...

 

یکم بعد چای درست کردن و نشستیم تا یه سری ویدئوی آموزشی نشونم بدن که همون جا دو تا خبر بد بهم دادن!

 

اولیش که طبق معمول ضرر مالی بود! 😐 و دومیش خبر بیماری شون....

 

اون روزی که رفته بودن مرکز استان و جواب پیامم رو دیر داده بودن و تعجب کرده بودم که چرا انقدر کارشون طول کشیده.... رفته بودن واسه نمونه برداری 😑

 

چند بار بهشون گفتم شوخی نکنید و سر به سرم نذارید و قسم و آیه ولی هربار می گفتن باور کن جدی میگم 😐 ولی چون با خنده می گفتن منم خنده م می گرفت 😐

 

بعد یهو سکوت شدم... شوک شده بودم... فقط بهشون گفتم الان چه حسی دارید؟!

 

گفتن هیچ حسی ندارم دیگه!

 

حالا قراره با دکترشون حضوری مفصل صحبت کنن تا ببینیم داستان چیه!؟

 

یه جایی گفتن با ماشینت برم خونه و برگردم؟!

 

رفتن و زودم برگشتن...

 

رسیدم خونه.... و خب نه ناراحت بودم و نه خوشحال! فقط شوک بودم و مدام تکرار می کردم یعنی چی؟! چی شد الان؟!

 

سردرد هم ول کن نبود... اون شب تا صبح چندین بار از خواب پریدم و با ترس و لرز دوباره می خوابیدم....

 

پنجشنبه ۲۳ مرداد..

 

کتاب خوندم و نشستم پای فیلم "تاوان" (Atonement) محصول ۲۰۰۷.. هی نگاه می کردم و می گفتم چرا انقدر آشناست؟! تا اینکه یادم اومد سال ها پیش این فیلم رو دیده بودم 😑 نصفه رهاش کردم....

 

قربون حافظه م 😁

 

توو اتاقم بودم که دیدم یکی در می زنه... نی نی بود 😍 دو دقیقه بود و رفت ❤ با باباش اومده بود....

 

غروب دوش گرفتم و برای شام داداش کوچیکه اینا اومدن ❤ بعد از شام زن داداش کوچیکه گفت هوس بستنی و شیرینی کردم... داداش کوچیکه رفت و با بستنی و شیرینی برگشت... داداش بزرگه اینا هم بهمون ملحق شدن و دور هم خوش گذشت ❤

 

جمعه ۲۴ مرداد..

 

کتاب خوندم و ادامه ی فیلم "تاوان" رو تماشا کردم و خلاص.. اینم خوب بود...

 

به کارای شخصیم رسیدم.. وسطش داداش بزرگه و نی نی اومدن یه سر زدن و رفتن ❤

 

چند تا از مانتوهام رو با دست شستم و به ادامه ی کارای شخصیم رسیدم..

 

شنبه ۲۵ مرداد..

 

کتاب خوندم و بعدش زن داداش کوچیکه اومد پیشم... رفتیم توو باغچه یکم عکاسی کردیم و بعدش رفت خونه ی باباش...

 

داداش بزرگه اینا اومدن پیش مون.. سابقه نداشت صبح مثلا ۱۰.۵ بیان... می گفتن نی نی لج داشت و واسه همین زودتر اومدن...

 

کلی با نی نی بازی کردیم و خندیدیم 😍

 

اون روز حدس می زدم آقای دکتر زنگ بزنن و بگن نمیخواد بری کلینیک! هر چقدر منتظر موندم خبری نشد! در نهایت آماده شدم و رفتم توو پارکینگ.. پام نرسیده به پارکینگ زنگ زدن گفتن نمیخواد بری 😒

 

نه تنها ضدآفتاب، که بقیه ی لوازم هم به فنا رفت 😂

 

برگشتم بالا، صورتم رو شستم و مشغول وکس صورت شدم 😁 و اینگونه از فرصت استفاده کردم 😜

 

به کارای شخصیم رسیدم و ناخن هام رو سوهان کشیدم و خلاصه از تعطیلیم حسابی استفاده کردم 😁

 

یکشنبه ۲۶ مرداد..

 

اتاقم رو گردگیری و جارو کردم.. دوش گرفتم و لاک صورتی یواش زدم 😍 بعد از ظهر رفتم سرکار.. اون روز با تیپ و آرایش جدید رفتم و کلی به خودم حال دادم 😍 صورتی طوری 😁

 

روان شناس خانم اومدن و رفتن.. بعد از رفتن شون کشف حجاب کردم و جلوی آینه ی سالن عکس انداختم 😁

 

برگشتم خونه و داداش بزرگه و نی نی اومدن یکم پیش مون بودن و رفتن ❤

 

دوشنبه ۲۷ مرداد..

 

با کتابم مشغول بودم.. دوست جان تماس گرفتن و کلی با هم گپ زدیم 😍

 

آقای دکتر گفته بودن نوبت دکتر دارن و نیستن! اما بعد یهو زنگ زدن و گفتن نوبت شون با سه شنبه جا به جا شده و امروز هستن! دیگه تند تند وقت مراجعه کننده ها رو هماهنگ کردیم و بعد از ظهر رفتم سرکار....

 

روز شلوغی بود اما خوب بود....

 

اول که آقای دکتر با چای و نبات ازم پذیرایی کردن 😁 مثلا ایشون بیمارن! ولی کماکان خودشون همه کارها رو انجام میدن 🙄

 

وسط کار برام بستنی آوردن که گفتم بعدا می خورم! بعدا هم کلا یادم رفت و شب وقتی اومدم خونه می زدم توو سر خودم که من دلم بستنی میخواد 😂

 

کار که تموم شد گفتن باهات بیام خرید کنم؟!

 

سوئیچ رو دادم دست شون و سوار شدیم... ایشون رانندگی می کردن و منم موزیک های مورد علاقه م رو می ذاشتم و می خوندم 😎 یکم توو شهر دور زدیم و یه جا وایسادن نون گرفتن.. بعدم گفتن هوس کله پاچه کردن 😟 خلاصه وایسادن کله پاچه هم گرفتن 😌

 

جلو کلینیک نگه داشتن.. گفتن شام نمی خوری؟!

 

حالا خوبه می دونن کله پاچه دوست ندارم 😏 گفتم نه....

 

اومدم پشت فرمون نشستم و برگشتم خونه..

 

واسه شام داداش کوچیکه اینا اومدن پیش مون ❤

 

شب آقای دکتر پیام دادن....

 

بهم گفته بودن سه شنبه نوبت دکتر دارم و شما هم نمیخواد بری کلینیک! بهشون گفتم اگه برم ناراحت میشید؟! گفتن این چه حرفیه؟! هر ساعتی از شبانه روز می تونی بری! 🤥

 

رفتم بگم بروووو، اون سری که گفتم یه ربع بیشتر می مونم گفتید اگه کاری نداری برو!!! ولی باز نگفتم 😁

 

خلاصه شب پیام دادن که نگران شدم، وقتی گفتی میخوای بیای کلینیک گفتم شاید دلت گرفته.....

 

گفتم نه خوبم!

 

گفتن فردا صبح بیا درمانگاه پیشم!

 

گفتم واسه چی؟!

 

گفتن بیا تا روحم شاد بشه!

 

گفتم شما امروز منو دیدید، شاد شدید 😂

 

گفتن اگه بیماریم درمان نشه عذاب وجدان نداری؟! (به خاطر اذیت هام 🙄)

 

گفتم نه! (ستاد روحیه دهی 😂)

 

گفتن می دونستم! 😂

 

البته که همه ی اینا شوخی بود و جو صمیمی بود! 😉

 

گفتم خوب میشید، همه چی درست میشه.....

 

امروز سه شنبه ۲۸ مرداد..

 

صبح شروع کردم به تایپ پستم.. وسطش داداش بزرگه اینا اومدن و بعدشم زن داداش کوچیکه.. ناهار دور هم بودیم....

 

الان رفتن و منم نشستم پست رو کامل و ثبت کنم...

 

اینکه امروز کلینیک تعطیله ولی من میخوام برم واسه اینه که قراره دخترخاله بیاد پیشم... واجب نیست اما خب خوبه که از خونه بزنم بیرون...

 

امروز دور هم که بودیم سر یه موضوعی با بابا خیلی کوچولو بحثم شد! الان بابت همون بحث مدام دارم خودخوری می کنم 😥 این چه اخلاق مزخرفیه من نمی دونم.... خب واسه چی بحث می کنی که بعدش خودخوری کنی؟! 😳

 

...

 

عنوان نوشت: ترانه ی "عاشق" از سیاوش قمیشی!

 

 

 

 

 

  • مادام کاملیا

نظرات (۱۵)

شبیه این تریلر سریال ها بود متنت! تو ذهن آدم هی تصویر های متعدد از لحظه های متعدد میاد!

پاسخ:
خب این خوبه یا بد؟ 🤔
این چیزی که شما گفتی حداقل برای من جالب و قشنگ بود
  • حنا حناییان
  • کاشکی همه رو توی روز خودش کوتاه بنویسی خیلی طولانیه منم دلم می خواد بخونم :(

    پاسخ:
    الهیییی
    خب سبک نوشتنم به صورت داستانه، اینکه بخوام توو روز خودش بنویسم برام جالب نیست واقعا

    چقدر عاشق این نوشته های طولانیت هستم

    احساس می کنم کاملا کنارتم انقدر توصیف هایی که می کنی دقیق هستند

    آقای دکتر خدایی نکرده سرطان دارن؟ الهی که بلا ازشون دور باشه.

    یه چیزی بگم؟ من با ازدواج با سن پایینتر از خودم مشکل دارم. اصلا نمی تونم بپذیرم. البته که ادم تا توی موقعیتش قرار نگیره نمی تونه نظر بده اما خوب این ایده شخصیم بود.

    مواظب خودت باش عزیزمممممم

    پاسخ:
    عزیییییزم 😍 منم عاشق توام 😙
    ای جاااان، خوشحالم که همچین حسی داری
    دور از جون شما باشه بله!  الهی آمین
    می فهمم ویرگول جانم، منم شدیدا با این قضیه مشکل دارم، هر طوری حساب می کردم می دیدم این مقوله ی سن بدجوری روو اعصابمه و نمی تونم ازش بگذرم
    به هر حال اینم نظر ماست دیگه
    قربونت برم، شما هم مواظب خودت باش

    خیلییی پستت رو دوست داشتم.. زندگی ساده ی شیرین،، معمولی های دل انگیز،، روزمره هایی که ساده ازشون میگذریم اما شگفت انگیزند،، خوراکی های خوشمزه.. رانندگی تو جاده ی کوهپایه ای... پرتاب گوشی توسط نی نی و بابا گفتنش😐😐 ( بد نباشه به پرتاب شدن گوشیتو تصور شکلت حین شنیدن بابا خندیدم خیلی 😅😅)

    من عاشق روزمرگی هام،، عاشق این ساده های معمولی که هربار میتونیم نو و تازه شون کنیم به سبک خودمون...

    خلاصه که کیف کردم هدیه،، همیشه تو کیف باشی انشالاا.. 

    پاسخ:
    دورت بگردم، خوشحالم 😍
    ای جااااان 😍 چقدر کامنتات قشنگ و پر از انرژی مثبته از بس که دونه دونه خوشگلیا رو از پشت کلمات می بینی و می کشی بیرون 😍
    عزییییییزم 😂 نوش جونت، الهی که همیشه لبت خندون باشه 😘
    از وقتی که از کامنتاتون نسبت به روزمرگی هام بازخورد مثبت گرفتم اعتراف می کنم نگاه خودمم نسبت به این روزمرگی ها بهتر شده 🤗
    قربون محبتت، همچنین
  • آتشی برنگ اسمان
  • امیدوارم آقای دکتر زودی خوب بشن

    الان بگم کنجکاوی ک بیماری چیه، خیلی بده؟

    پاسخ:
    ان شاءالله
    نه عزیزم، اصلا بد نیست.. اگه نگفتم چون می خواستم اول با دکترشون صحبت کنن بعد بیام قطعی بگم
    دور از جون تون مبتلا به نوعی سرطان هستن

    سلام هدیه جان 

    افرین بالاخره یکبار بدون دریافت تذکر اومدی و نوشتی ... حال دل منم این روزها اصلا خوب نیست هر چند که مشگل من کاریه نمیدونم دلت پاکه دعا کن ... واما انشالله که مورد اقای دکتر مسئله خاصی نباشه و هر چه زودتر خوب بشن ‌

    وای هدیه مگه میشه مگه داریم کسی کلپچ دوست نداشته باشه دکی جان یک مدت کله پاچه بگیر تو مطب بار بذار این بچه عادت کنه ... باور کن بخوری عاشقش میشی خیلی خوشمزه است 

    نمیدونم پیشرفت کردی یا سانسور تو کل این سری فقط یکبار ماشین و اتاقتو تمیز کردی خدا رو شکر به این میگن تاثیرات مثبت حالا انشالله که برای کلپچ هم پیش بیاد 

    نمیدونم فکرم درگیره دعا کن هدیه جان دوستان عزیز دکی جان دعا کنید بتونم یک تصمیم درست و معقول کاری بگیرم دعا کنید🙏🏽🙏🏽🙏🏽🙏🏽
    درضمن همین طوری به نوشتنت ادامه بده تازه بنظر من که هنوز هم جا داره بلندتر بنویسی عالی مینویسی و چون حرفه‌ات از دل پاکته به دل میشینه 

    پاسخ:
    سلام عزیزدلم
    خواهش می کنم 😂
    عزیییییییزم... ان شاءالله که مشکلت خیلی زود به بهترین شکل ممکن حل میشه 🙏 اگه قابل باشم چشم، حتما
    ان شاءالله.. یعنی باید به زور از زیر زبون شون حرف بکشم 😒 اصلا قشنگ و واضح نمیگن داستان چیه، فقط یه چیز کلی میگن و رد میشن 😳
    هیچ رقمه دوست ندارم! با بوش هم شدیدا مشکل دارم! اما با این وجود هر وقت مامان درست می کنه یکم از آبش می خورم! فقط هم آب 😑
    نه سپیده جان، سانسور نکردم، همون بود... اما خب مثلا پیش اومد که دیدم مو کف اتاقم روو مخه، با یه دستمال جمع کردم.. در این حد رو انجام می دادم
    ان شاءالله خیره.. دعا می کنم بتونی بهترین و درست ترین تصمیم رو بگیری و کلی برات اتفاقات خوب بیفته 🙏
    ای جاااانم 😍 چقدرر بهم محبت دارید... ممنونم عزیزم، از بس که دلای خودتون پاکه منو هم مثل خودتون می بینید 💖
  • مامان رونیا و رویسا
  • نمی دونم چرا دلم خواست ی ناهار خونتون باشم😋😁

    نی نی خوب مکانی جور کرده ها😂

    اتاقت، تختت به به

    .. 

    دکتر ماشینش رو هم ب باد داده؟ 🤔😂

    چی کار می کنه آخه همش ضرر میدههههههه🥴

    .. 

     

    ایشالله هر چ زودتر سلامتی شون برگرده 🥺🥺

    چرا انقد بدشانسی و بد بیاری آخه 

    ناراحتشم😔

    .. 

    ی بستنی زشت بود دیگه 

    خوبه از اون اسکوپی های رنگ و وارنگ نذاشته جلوت 😂

    ولی خدایی عجیب خوشمزه اس😅

    .. 

    اندک تایمی برای قر و فرم آرزوست 🤪🤪

     

     

    پاسخ:
    وای وای 😍 فکر کن 🤗 کاش نزدیک بودیم خب 😍
    والا بخدا 😂
    بله به باد دادن 😐 دوباره خواستن ماشین بگیرن که اون دوباره رو هم به باد دادن 😑
    چی بگم والا؟! خیلی خودسر شدن! نه مشورتی، نه تحقیقی، هیچی به هیچی... کلا انگار قید همه چیو زدن!
    ان شاءالله
    منم موندم... ولی خب یه جاهایی هم واقعا خودشون مقصرن
    منم دیگه نمی دونم چطوری بهشون بگم؟!
    اصلا من شیفته و دیوانه ی بستنی کیم هستم 😂 بعد فکر کن مدت ها هوس کرده باشی و یهو بیان بذارن جلوت 😂 خب وا میری دیگه 😁
    عزییییییزم... ان شاءالله جور شه 😉

    هدیه چقد خوبه که آدم اطرافش نی نی باشه کلی روح آدم خوب میشه باهاشون😍😍دلوین هم 15 مرداد تولدش بود و دخترم 1 ساله شد🥳🥳🥰😘

    ناخن رسیدگی میخواد که تو خوب از پسش برمیای 🤤🤤من رفتم ژلیش کردم و رنگ ناخنم ثابته🤗

    چقدر خوب کردی که تکلیف خودت و اون آقا رو روشن کردی و گفتی سن مهمه برام..... 🤒و ایشون هیچ اصراری هم نکرد؟؟😵

    وووی مریضی؟! 😥خدایی هیچی بدتر از مریضی نیست امیدوارم آقای دکتر زود زود خوب شه!!😪😪 حالا مریضیشون چیه؟؟ البته دوست نداری نگووو گلم😴😴

    بحث پیش میاد دیگه منم اوایل خودخوری میکردم🤔 اما دیدم چه کاریه؟ الان خیلی ریلکس میگم اینم جزئی از زندگیه دیگه😏🥱

    پاسخ:
    همینطوره واقعا 😍 خدا این گوگولی های شیرین رو برامون حفظ کنه ❤
    ای جاااان دلم 😍 دلوین قشنگم 😍 تولّدش کلی مبارک 😘 الهی که بهترین ها رو در کنار شما و زیر سایه ی شما تجربه کنه 🤗
    سعی می کنم حواسم به ناخنام باشه چون عاشق لاک زدنم و خب لازمه که ناخناتم خوب باشه
    اصرار؟! وااای سپیده مخم رو خورد! مگه ول می کرد؟! هنوزم بی خیال نشده و هر چند وقت یکبار میاد زورشو می زنه!
    منم امیدوارم، ان شاءالله
    دور از جون تون مبتلا به نوعی سرطان هستن.. حالا ان شاءالله که خوش خیم باشه و درمان شن
    چه خوب که باهاش کنار اومدی سپیده.. کاش منم بتونم بیشتر به خودم مسلط باشم و کمتر بابت این چیزا خودخوری کنم

    سلام هدیه قشنگم. چقدر خوشم میاد دور هم با خانواده ناهار و شام جمعین.خدا حفظتون کنه واسه هم. نی نی هم که نگم چقدر ملوسه.اونو خدا سفارشی حفظش کنه.

    امیدوارم آقای دکترم خوب خوب خوب باشن همیشه.

    پاسخ:
    سلام ژاله جانم
    عزیییییزم 😍 ممنونم جان دلم، خدا شما و عزیزات رو هم حفظ کنه ❤
    یه دنیا ممنونم ازت، آمین 🙏
    منم امیدوارم.. الهی که همه ی مریضا سلامتی شون رو به دست بیارن

    سلام ترانه جان، من معذرت میخوام که وارد حریم خصوصیت میشم اما یا شنیدن خبر بیماری آقای دکتر دلم هری ریخت پایین، میخواستم ازت خواهش کنم فقط بگی بیماریشون خطرناک هست یا نه؟واقعا از راه دور ایشون رو دوست دارن چون ازون جایی که دوسِت دارم و میدونم آقای دکتر خیلی موقع ها باعث حال خوب شما شده بهشون حس خوبی دارم و اصلا دلم نمیخواد خدایی نکرده اتفاقی براشون بیفته

    پاسخ:
    سلام دوستم
    الهییی بگردم...... اگه در مورد بیماری شون چیزی نگفتم چون می خواستم اول با دکترشون صحبت کنن و بعد با قطعیت بیام بگم.. دور از جون تون مبتلا به نوعی سرطان هستن
    حالا ان شاءالله که خوش خیم باشه و درمان شن
    توکل به خدا
    عزیییییزم.. آخه چقدر با محبتید شما 😍 ممنونم ازتون ❤
  • ستاره درخشان
  • سلام هدیه جون ،امیدوارم حال آقای دکتر خوب بشه ناراحت شدم

    پسر منم هر چیزی که نمیتونه بگه میگه بابا ،مثلا به کفش و مورچه و کلا جک و جونور و ....

    پاسخ:
    سلام عزیزدلم
    ان شاءالله، پناه بر خدا
    ای جاااان دلم 😂 آخه چقدررر با مزه ان اینا 😂😍
    نی نی به کفش میگه کپس 😍 به منم می گفت مِه مِه 🙄 اما یهو چند روزه صدام می زنه بابا 😂
    خدا رحم کنه.....

    سلام دکی جان 

    نمیدونم که اینجا رو میخونید یا نمیخونید اما اگر میخونید اولا لطفا یک ابراز وجودی بکنید ماشالله اینجا کم طرفدار ندارید هاااا😅😅😅و دوما انشالله که این مرحله از زندگیتون رو هم به خوبی و سلامتی به پایان میرسونید  مطمئن باشید همه ما و سایر دوستان در این روزهای سخت در کنار شما هستیم و برای سلامتی  شما به درگاه خدا دعا میکنیم و انشالله که هدیه جان هر چه سریعتر خبر سلامتی کامل شما رو بدهند الهی امین و به امید شنیدن خبرهای خوب خوب خوب 🙏🏽🙏🏽🙏🏽🙏🏽🙏🏽

    پاسخ:
    آقای دکتر با شما هستن 🙄
    ان شاءالله
    خدا رو صد هزار مرتبه شکر که روحیه شون خوبه و ماشالله کماکان دارن به کار و فعالیت شون ادامه میدن و خم به ابرو نیاوردن
    ولی خب از اونجایی که باید به زور ازشون حرف کشید بیرون! منم زیاد در جریان بیماری شون نیستم اما ان شاءالله که زودی حال شون خوب ِ خوب بشه

    عزیزم دو بامداد و بازی!!وای بعد فرداش دوباره 7 صبح اومد جانم حتما از این دانش آموز خودشیرینا بودی جانم که یادشون مونده مگه میشه کسی باشه حرف زدن با شما رو دوست نداشته باشه ای احتمالش زیر 5 درصده خدایی همون رنگ و مدل ماشین اووووووووف چی کشیدی خواهر جااان خداااا بابا کی شدی آخه خوبه دیگه از این به بعد همه جا با دختر خاله برو والااااا الهی آقای دکتر انشالله که چیزی نباشه عزیزم یعنی تا نصفه دیدی؟خدایاااااااا سرمو کجا بکوبم من؟!! بعد که دیده بودیش چرا دوباره دیدیش؟؟؟؟؟خدااااااااااا ایول خوشگل خوشتیپ من دیده بودمت نارنجی بود شال و لاکت عزیزم

    پاسخ:
    بله 😂 بازم بله 😂 آخ قربون انرژی و سحرخیزیش بشم من ❤
    نه اتفاقا به قدری ساکت و مظلوم و درس خون بودم که خدا می دونه 😁
    ای جاااان، ممنونم الهام جانم
    واقعا احتمالش خیلی کم بود... هنوزم یادم میفته شرمنده میشم
    می بینی؟؟! فکر کنم تنها عمه ای هستم که بابا هم شده 😂
    ان شاءالله
    دوباره دیدم چون یادم نبود آخر فیلم چی میشه؟! 😅
    من فدای شما بشم... آره اون روز شال و لاک و رژم نارنجی بود 😍 آخ اگه من حافظه ی شما رو داشتم چی میشد؟! 🙄
    هزار ماشالله 😙

    سلام

    نمیدونم چرا یهو دلم خواستم بگم  دوست دارم  همین مختصر و زیبا

     

    دله دیگه این حرفا حالیش نیست.والا

    پاسخ:
    سلام روشنک جان
    عزییییییزم 😍 منم دوستت دارم 😘
    چه خوبه اینجا و شما رو دارم هاااا... خدا رو شکر به خاطر وجودتون ❤

    سلام عزیزم 

    اقا من دوبار پستتو خوندما ولی باز یادم میره دقیقا از کدوم بخشش کامنت بذارم اخاخه تا میخوام به پاراگراف های بعدی برسم قبلیا رو یادم رفته😂😅

    چرا اقای دکتر اینقدر به باد میدن اخه😑 البته نمیخوام قضاوتشون کنم اما بنده خدا خیلی بدبیاری دارن. امیدوارم حالشون بهتر شه٫

    کی بابا شدی خبر نداشتیم😁 برو دعا کن تا اخرش بابا صدات نزنه ، اخه من بعد از ۴ سال هنوز خواهرزادم صدام میزنه « آوا » 

    پاسخ:
    سلام فاطمه جان
    فدای سرت 😊 حجم پست انقدر زیاده که حق دارید از ذهن تون بره
    از بس که این مدت سر به هوا و عجول بودن و بدون فکر و تحقیق دست به یه کارایی زدن....
    منم امیدوارم
    فکر کنم تنها عمه ای هستم که بابا هم شدم 😁
    دختر برو خدا رو شکر کن، آوا اسم به این قشنگی.....
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی