طُرّه ی جان
وبلاگ آزاااااد شد! 😁
سلام قشنگا 😍 خوبین؟ روبراهین؟
یه ماسک سفیده ی تخم مرغ و زردچوبه گذاشتم و لم دادم موزیک گوش کردم.. بعدم ماسک رو شستم و اومدم دیدم به به، تونستم وارد مدیریت وبلاگم بشم 🤗
جناب میفروش از شما هم عذر میخوام بابت تاخیر و جواب ندادن به کامنت تون 🌺
...
سه شنبه ۲۲ مهر عصرش با مامان و خاله کوچیکه و دخترخاله رفتیم پیاده روی و از اونجایی که مامان زانوش دچار مشکل شده وسط راه کم آورد... نزدیک خونه ی دائی کوچیکه اینا بودیم، همین بهونه شد که بریم خونه شون...
یه پسردائی دارم که ۱۸ سالشه و به قدری خلاق و مُخه که هر بار بری خونه شون یه چیز جدید واسه رونمائی داره 😎 اینم بگم یه مرغ عشق داره که خیلی خوشگل حرف میزنه 😍
اون روز یه پازل کوچولو گذاشت جلوم گفت حلش کن 🤓 ساخت خودش بود 🤗
انقدررررر باهاش ور رفتم که نگو.. فقط قسمت وسطش رو تونستم پر کنم ولی پازل اصلی رو نتونستم! 😑 می خواست برام انجامش بده که گفتم نه، بذار بعدا بازم رووش وقت بذارم 😁
اون شب با داداش بزرگه اینا و زن داداش کوچیکه دور هم نشسته بودیم... داداش کوچیکه محل کارش توو مرکز استان بود اما دیر کرده بود که در نهایت داداش بزرگه اعتراف کرد ماشینش خراب شده و دارن بکسل می کنن میارن 😥
داداش کوچیکه هم سر راه ماشین رو گذاشت تعمیرگاه و دوستش رفت دنبالش رسوندش خونه....
نگران شده بودیم.. آدم اینجور وقتا دلش هزار راه میره.. هی می گفتیم نکنه داداش بزرگه راستشو بهمون نگفته و اتفاقی افتاده..... که خدا رو شکر بخیر گذشت 🙏
شنبه ۲۶ مهر نشستم پای برنامه نویسی و تمرین که دیدم موقع اجرا برنامه خطا میده 😳 هی باهاش سر و کله زدم، هی تمام راه هایی که به ذهنم می رسید رو امتحان می کردم، اما نمی شد که نمی شد....
شبش نشستم واسه شونصدمین بار فیلم "Hunger Game" محصول ۲۰۱۲ رو تماشا کردم.... بعدم نشستم قسمت دومش که محصول ۲۰۱۳ بود رو دیدم.... فرداشم نشستم پای قسمت سومش 😑 و کماکان برنامه م خطا می داد 😡
دوشنبه ۲۸ مهر باز نشستم پای برنامه و بازم خطا! دیگه هق هقم رفت آسمون... آخ دلم گرفته بود.....
به داداش کوچیکه پیام دادم گفتم کسی رو نمی شناسی برام درست کنه؟
گفت دوستم هست...
قرار شد شب لپ تاپ رو ببره براش.... اولش فکر می کردم دوستش برنامه نویس اندرویده اما بعد متوجه شدم طراح سایته 🙄
داداش کوچیکه طفلی دیروقت از سرکار اومد و لپ تاپ رو برد واسه دوستش میلاد... آخرای شب بود که دوستش تماس گرفت و کلی در مورد مشکل برنامه م حرف زدیم.. خب کارش کلا چیز دیگه بود، فکر میکرد کد من ایراد داره! که گفتم کد درسته، خود نرم افزار مشکل داره.....
اون شب نشستم پای فیلم "Focus" و این رو هم برای چندمین بار دیدم! 😑
سه شنبه ۲۹ مهر شب فکر کنم حدود ۹.۵ اینا بود که آقای دکتر تماس گرفتن! 😱 صلواااااات....
بیست دقیقه صحبت کردیم و گله کردن که نباید خبرمو بگیری؟! 😳
گفتم یه بار زنگ زدم جواب ندادید، بعدشم دیگه زنگ نزدید!
گفتن سه روز گوشی شون تعمیرات بود و رفتم توو تماس هام تاریخ رو چک کردم دیدم دقیقا توو همون روزا بهشون زنگ زده بودم 😐
بعد از خودشون گفتن که روزای زوج میرن پرتو درمانی و دارو هم مصرف می کنن و الان از نظر روحی حال شون بهتره و اینا....
گفتن یه جای جدید هم پیدا کردن که قراره فردا برن واسه قولنامه!!!
به قول بابابزرگ ِ خدابیامرزم "کوتوم فردا؟!" 😂
بعد همون وسط حرف زدن مون انگاری براشون مهمون اومد! نمی دونم دوست شون بود کی بود اما پنج دقیقه بعد حس کردم شاید سخت شون باشه حرف زدن گفتم برید راحت باشید.... که گفتن فردا صبح زنگ می زنن!!
اگه شما اون فردا صبح رو دیدید منم دیدم 😏
درسته که بالاخره خودشون تماس گرفتن اما به نظرم این همه بی خبری و بلاتکلیفی درست نبود! حقش بود زودتر تماس می گرفتن!
چهارشنبه ۳۰ مهر لپ تاپ جان به آغوشم بازگشت 😍 درست شده ولی خب یکم شکل و شمایل ساختارش تغییر کرده که دارم باهاش کنار میام 😁
میلاد زنگ زد گفت اوکی شد؟
گفتم بله....
گفت تمرین کن قوی شو، توو شرکت خودمون برات پروژه می گیرم 🙄
پنجشنبه ۱ آبان خونه ی دوست دوران مدرسه م دعوت بودم... حالا اینکه یهو بعد از سال ها یادم کرد و دعوتم کرد خونه ش رازی بود که بعدا فاش شد 😏 ولی از اونجایی که بار اول بود که می رفتم خونه ش گفتم یه گلدون گل می گیرم می برم براش.....
زن داداش کوچیکه وقتی فهمید رفت یه گلدون گل سانسوریا برام آورد و گفت فقط گلدونش رو عوض کن....
اون روز رفتم دنبال گلدون ولی نمی دونم داستان چی بود که هر مغازه ای می رفتم بسته بود 😑 دیگه تهش کلافه شدم گفتم بی خیال، همونو می برم.....
خلاصه پنجشنبه صبح گلدون رو گذاشتم توو ماشین و رفتم خونه ش... از خونه ش خیلی خوشم اومد، متراژش زیاد نبود اما خیلی خوب درش آورده بودن 😍 پسر کوچولوشم عاشقم شده بود، هی یواشکی به مامانش می گفت خاله چقدر خوشگله 😂
یکم بعد یه دوست دیگه هم رسید و خب تازه هدف از دعوت شون معلوم شد 😐 بله بله، دعوت به شرکت بادران 😳 پوووووف
جمعه ۲ آبان کیک کدو درست کردم و خدا رو شکر تمیز از آب دراومد 😍 بعد هم توو پاکت پول گذاشتم و بردم خونه ی خاله کوچیکه که تقریبا همسایه ایم، به مناسبت تولد پسرخاله جان، همون موشی خودم که الان ماشالله واسه خودش مردی شده 😍
تولدش ۳ آبان بود....
اون روز غروب ماشین شستم... جایی هم نمی رم ها، ولی حال میده 😁
یکشنبه ۴ آبان مامان و بابا صبح رفتن باغ... حوالی ظهر ما بچه ها هم رفتیم پیش شون و ناهار دور هم بودیم و خوش گذروندیم ❤
دوشنبه ۵ آبان سالگرد سرکار رفتنم به کلینیک بود 😁 اون روز همکار سابق زنگ زد و گفت داماد ِ شوهرم دنبال نیروی جدید هست واسه کلینیک ساختمانیش، میری صحبت کنی؟
برام هماهنگ کرد و قرار شد ۵ عصر برم اونجا با کارفرما صحبت کنم....
زودتر از ۵ رسیدم و کارفرما هم بیست دقیقه بعد اومدن... حدود یه ساعت صحبت کردیم... خب ایشون توو شهر شناخته شده هستن و خیلی هم کارشون درسته خدا رو شکر.. منم در کل میشه گفت از جو همکارا خوشم اومد اما چون ساعت کاریش ۸ ساعت بود برام مشکل بود...
رک بهشون گفتم ساعت کاریش برام زیاده و من دلم میخواد به باشگاه و کارای دیگه هم برسم.... حالا درسته الان به خاطر کرونا تق و لقه اما به هر حال منم دوست دارم یه تایمی برای خودم باشم....
گفتم فکرامو می کنم اطلاع میدم!
اومدم خونه زنگ زدم به داداش کوچیکه و باهاش مشورت کردم.. و در نهایت گفتم نمیرم! اما چون تردید داشتم خبر ندادم بهشون!
سه شنبه ۶ آبان با یه آقایی آشنا شدم که از قضا آشنای زن داداش کوچیکه هم هست.... اینکه چطوری آشنا شدیم فعلا بماند تا بعد.... می گفت چند ماهه دنبالمه و بالاخره پیدام کرده! اسمش رو اینجا امین می ذارم 😉
پنجشنبه ۸ آبان با دخترخاله رفتیم بازار... بعدشم واسه شام رفتیم پاتوق مون.. امین خیلی دوست داشت بیاد پیش مون اما خب اون روز خارج از شهر بود..
شنبه ۱۰ آبان عصر رفتم بیرون.. با امین قرار داشتم.. قبل اینکه برسه همکار سابق زنگ زد و گفت داماد ِ شوهرش زنگ زده بهش که دوستت میاد یا نه؟ بهش بگو می تونه نیمه وقت بیاد!
خلاصه قرار شد خودم بهشون زنگ بزنم و باهاشون صحبت کنم
امین هم رسید و سوار ماشینش شدم.. اولش یکم توو شهر چرخیدیم و بعدم رفتیم مجتمع تفریحی.....
به جرات می تونم بگم عالی بود و کلی خوش گذشت.. فقط گفتیم و خندیدیم 😁 انقدرررر منو خونواده م رو خوب می شناخت که نگوو.. ولی من نمی شناختمش، فقط شاید در حد اینکه بگم چهره ش برام آشنا بود! همین
من یکم از زندگی مشترک گذشته م گفتم و یکمم اون.. ولی بقیه ش رو فقط از زندگی الان مون حرف زدیم.. بهم پیشنهاد داد یه نرم افزار مربوط به کارش رو یاد بگیرم و باهاش همکاری کنم..
شخصیتش شاید ایده آلم نباشه اما خب اعتراف می کنم ازش خوشم میاد.. دلم براش تنگ میشه.. و دوست دارم ببینمش...
فکر کنم عجیب باشه! واسه خودم که عجیبه! ولی خب احساسم تکون خورده... یخم داره آب میشه انگار.... واسه همین به خودم فرصت آشنایی بیشتر رو دادم 🤗
فقط یه نکته....
یادتونه خیلی قبل تر ها می گفتم ترجیح میدم طرف مقابلم چشاش رنگی نباشه؟!
یاد مامانم میفتم که می گفت یکی از ملاک هاش واسه ازدواج این بود که طرف چشم رنگی نباشه!!!! مدیونید فکر کنید بابام چشاش آبیه 😂
حالا شده حکایت من.... بله بله، امین چشاش سبزه 😂
اون شب منو رسوند دم ماشینم و تا یه جایی هم باهام اومد 😍 و برگشتم خونه...
یکشنبه ۱۱ آبان اول با آقای دکتر تماس گرفتم.. تهران بودن، پیش دکتر متخصص شون.... از کلینیک پرسیدم که گفتن انگار جایی که قرار بود قولنامه کنن کنسل شده!! و باید دنبال جای دیگه باشن!! پوووووف
منم دیگه دلم نیومد حرف اضافه ای بزنم، داشت نوبت شون میشد... که گفتن خودم باهات تماس می گیرم!! 🙄 لازمه بگم هنوز تماس نگرفتن؟! 😏
بعدشم زنگ زدم به کارفرمای جدید.... خب من تصمیمم این بود که بهشون بگم نمیام اما ایشون هرچی می گفتم، یه امتیازی برام قائل میشدن و اصرار داشتن که برم 🙄 و در نهایت گفتن هر ساعتی دوست داشتی بیا و هر ساعتی دوست داشتی برو 😍
گفتم پس یعنی حقوقم نصف میشه دیگه؟! (کماکان دنبال بهونه بودم که نرم)
که گفتن نه نصف نمیشه!!
در آخر هم بهم گفتن فردا ۹ بیا، ۱۱ برو!
کارشون بیشتر حسابداریه که خب من سررشته ای ندارم.. واسه همین باید اول آموزش ببینم و فعلا یه سری کارای اداری شون رو انجام بدم...
امروز دوشنبه ۱۲ آبان صبح زود بیدار شدم و قدم زنان رفتم.. ۹ کلینیک ساختمانی بودم... ۴ تا همکار خانم هستن که توو دفتر مستقر هستن و فکر کنم ۵، ۶ تا هم آقا که بیرون دفتر کار می کنن....
رفتم پیش شون صندلی گذاشتم و با اینکه خیلی شلوغ بود ولی اون وسطا آموزش هم شروع شد....
خیلی استرس داشتم و همش فکر می کردم خیلی سخته و از پسش برنمیام! به خصوص اینکه همون اول کار قراره امور مالی رو بدن دستم 😳 منی که دنبال یه کار با استرس کم بودم الان دقیقا افتادم وسط استرس 😩
قرار بود تا ۱۱ بمونم ولی خب تا حدود ۱ موندم که دیگه کارفرما خودش اومد بهم گفت شما برو 😍
خدا رو شکر بی نهایت مرد فهمیده و دل گنده ای هست و رابطه ش با کارکنانش صمیمی و قشنگه.... خدا کارفرماهای اینجوری رو حفظ کنه و بهشون برکت بده 🙏
قدم زنان برگشتم خونه... محل کار جدید میشه گفت نزدیکه 😊
دیگه پناه بر خدا، ببینم چی پیش میاد 💛
- ۹۹/۰۸/۱۲
سلااااااام عزیزدلمممممم😘😘
اقااااا احساس میکنم باید اول تارعنکبوت پاک کنیم بعد بخونیم😭☺️
چقققققددددر این پست خوب و انرژی بخش بود.
منم hunger game ۲۰۱۲ رو دوبار دیدم😊انقد جنفر لارنس قشنگ بازی کرده🥴
من اعتراف میکنم خستهههه شدم از این بازی تماسای دکتر😑 تماسایی که هیچوقت برقرار نشدن.
ایشالا تنشون سلامت باشه همین...
خبببب و اما آقا امین😇 به بههههههه شوکه شدم. خداروشکر بهت خوش میگذره و حالت خوبه هیچی اندازه این مهم نیست.
کار جدید مبارررررک، گیلی لی لی لی . الهی بابرکت باشهههه💕 چقدر من خوشحال شدم حالم بد بود شروع کردم خوندن پست... زیر و رو شدم😋
مرسییی بابت پست انرژی بخش