شیک و پیک
سلام به عزیزای دل 😍 حال تون؟ احوال تون؟
بالاخره فرصتی شد تا بیام براتون حرف بزنم 💗
پنجشنبه ۲۶ تیر...
حوله های حمومم رو انداختم توو ماشین و بعدشم توو تراس روو بند پهن شون کردم آفتاب بگیرن... صورتم رو بند انداختم و به کارام رسیدم
نی نی رو واسه نیم ساعت گذاشتن پیشم و رفتن بیرون دنبال کاری.. وقتی برگشتن زن داداش کوچیکه هم اومد و ناهار دور هم بودیم
دو ساعت بعد داداش کوچیکه هم رسید و ناهار رو اینجا بود ❤
غروب با داداش بزرگه و نی نی رفتیم توو پارکینگ و کلی توپ بازی کردیم.. توو باغچه گشتیم و دوباره برگشتیم توو پارکینگ رفتیم پای شیر آب و از آب بازی هم بی نصیب نموندیم 😁
جلوی در ورودی باغچه یه گلدون گل هست که نمی دونم اسمش چیه! نی نی مدام نگاش می کرد و می گفت مِه مِه 😐 گفتم این گُله، مِه مِه نیست.... می گفت نهههه مِه مِه 😐 بعد تا رومو برگردوندم متوجه شدم چند تا برگشو انداخت توو دهنش خورد 😑
یعنی سر این گُل داستان داشتیم اون روز.....
بغلش کردم بردمش بالا یه تیکه نون دادم دستش.. نون خیلی دوست داره، مثل عمّه ش 😁 دوباره برگشتیم توو باغچه.....
نون می خورد اما زیر چشمی نگاش به اون گل هم بود 😂
جمعه ۲۷ تیر...
با درس مشغول بودم.. حتی وقتی مامان و بابا عصر با ماشین رفتن بیرون تا یه دوری بزنن گفتم نمیام!
نرفتم اما نشستم پای کارای شخصیم و به خودم رسیدم 🙄
واسه شام داداش کوچیکه اینا اومدن پیش مون...
شنبه ۲۸ تیر...
دوش گرفتم... نی نی رو گذاشتن پیشم و رفتن دنبال کاراشون...
عاشق وقتایی هستم که می ذارنش پیشم 😍
واسه ناهار زن داداش بزرگه هم اومد پیش مون....
رفتم سرکار.. فقط قبلش رفتم در خونه ی خاله بزرگه اینا تا دو سه تا وسیله از دخترخاله بگیرم و بدم به داداش کوچیکه...
رفتم کلینیک و تا وارد شدم دیدم به به، چه حال و هوای کلینیک و رنگ دیوار و پرده خوب شده 😁 الان می فهمم قبلیه چقدر داغون بود و آقای دکتر راست می گفتن طرف اومده گند زده رفته یعنی چی 😂
با آقای دکتر چند تا لامپ وصل کردیم و دو تا هم مراجعه کننده داشتیم که اومدن و رفتن....
همون جا تست ها رو براشون انجام دادم و خیالم راحت شد..
براشون از گوجه محلی های باغ هم برده بودم که کلی شاد شدن!
یکشنبه ۲۹ تیر...
واسه ناهار داداش بزرگه اینا اومدن پیش مون.. بعدش رفتم سرکار.. سر راه رفتم پمپ بنزین و با کارت سوخت عموکوچیکه که دستم بود بنزین زدم..
توو کلینیک تنها بودم، نشستم پای لپ تاپ و جزوه نوشتم 🤓
وقتی رفتم خونه، همین که وارد پارکینگ شدم داداش بزرگه و نی نی هم رسیدن.. نی نی گیر داد که پاش کتونی کنیم اما یکم براش کوچیک شده بود و دلمون نمی اومد پاش کنیم... ولی بی خیال نشد، باباش به زور پاش کرد 🙄 نی نی هم خوووشحاااال 😍
می خواستن برن تا سر کوچه از سوپری خرید کنن... تا دم در بدرقه شون کردم که نی نی وقتی برگشت دید من دارم برمی گردم داخل با دستش بهم گفت بیا 😍 هیچی دیگه منم باهاشون تا سر کوچه رفتم....
شب آقای دکتر از کلینیک یه شهر دیگه تماس گرفتن و یکم صحبت کردیم
دوشنبه ۳۰ تیر...
دوش گرفتم و واسه ناهار داداش بزرگه اینا اومدن پیش مون..
رفتم سرکار و با یه بغل تست برگشتم خونه
سه شنبه ۳۱ تیر..
تست ها رو انجام دادم و واسه ناهار زن داداش کوچیکه هم اومد.. بعدشم سرکار... اون شب زود خوابیدم
چهارشنبه ۱ مرداد...
داداش بزرگه اینا واسه ناهار اومدن پیش مون.. بعدش دوش گرفتم و غروب رفتم آرایشگاه، چتری موهام رو درست کردم و ابروهامم رنگ گذاشتم
اون روز خبر بارداری دخترخاله (همونی که عشق ِ امیرعباس گلاب بود) رو شنیدم و زنگ زدم بهش کلی تبریک گفتم..
شب داداش بزرگه و نی نی اومدن بهمون یه سر زدن ❤
پنجشنبه ۲ مرداد..
کلا به درس و دیدن فیلم های کلاسم گذشت.. واسه ناهار هم داداش بزرگه و زن داداش کوچیکه مجردی اومدن پیش مون 😁
جمعه ۳ مرداد..
داداش کوچیکه اینا ناهار پیش مون بودن.. یکم بعد از ناهار داداش بزرگه اینا هم اومدن و دور هم بودیم..
شب زن داداش بزرگه بهم زنگ زد تا برم بالا کمکش..
شنبه ۴ مرداد..
اتاقم رو تمیز کردم....
دقت کردید از وقتی بهم گفتید چرا انقدر اتاقتو مرتب می کنی منم کمترش کردم؟! 😂 یعنی هی به گرد و خاک و تار موهای بدبختم روو سرامیک نگاه می کنم و میگم فعلا خوش باشید تا بیام 😂
یه دوش توپ گرفتم و رفتم سرکار...
اون روز یه ۲۰۶ مزاحمم شد! هی می اومد سمت راستم و بعد سمت چپم و خلاصه خیابونو بند آورده بود! یه لحظه نگاش کردم برام دست تکون داد و خندید!!! 😐
یه جایی زدم کنار تا ببینم وایمیسته ببینم حرف حسابش چیه؟! که دیدم رفت..... وقتی دیدم داره دور میزنه که برگرده! منم گازشو گرفتم رفتم 😁
توو کلینیک به کارامون رسیدیم و آقای دکتر با گوجه محلی املت درست کردن چه املتی 😋
یه بخش دیگه ی تغییرات هم انجام شده بود که خوشم اومد..
اون شبم زود خوابیدم..
یکشنبه ۵ مرداد..
سر ناهار بودم که آقای دکتر زنگ زدن گفتن نمیخواد بری کلینیک 😁
اون روز غروب پسرعمه م واسه یه کاری اومد خونه مون.. موتورش رو جلوی در پارک کرد و با بابا رفتن توو باغچه... یهو دیدیم سراسیمه اومدن بالا و گفتن موتور رو بردن 😫
جالبه که خونه ی ما انتهای کوچه ست! بعد پسرعمه م هم تازه ۷،۸ دقیقه بود که رسیده بود!
تندی زدیم دوربین... یعنی خدا رو شکر که خونه دوربین مدار بسته داره.....
فیلم رو آوردیم و دیدیم بلهههه یه پسر جوون با کلاه و عینک و ماسک! خیلی شیک و آروم اومد، موتور رو برداشت تا وسط کوچه برد و بعد یهو پرید رووش و فرااااااار 😒
بابا و پسرعمه فیلم رو گرفتن و رفتن کلانتری.... شب نشده شناساییش کردن و گرفتنش 😏 و خدا رو شکر موتور به پسرعمه برگشت 🙏
همین فیلم باعث شد یه دزد دیگه رو هم گرفتن! کسی که اون روز چند تا موتور رو دزدیده بود! بعد با یه قیمت خیلی پایین هم می فروشنش 😑
منو مامان که دل مون واسه اون دزد ِ هم سوخته بود.....
شب واسه یه کاری رفته بودم بالا پیش زن داداش بزرگه که دیگه منو نگه داشت و زنگ زدیم مامان اینا و زن داداش کوچیکه هم اومدن.. دورهم خوش گذشت ❤
دوشنبه ۶ مرداد..
دوش گرفتم و بعد از ظهر رفتم سرکار..
سه شنبه ۷ مرداد....
صبح یه صبحونه ی کامل خوردم و یه دور تند درسم رو مرور کردم رفتم موسسه واسه آزمون.... آزمونش هم آنلاین بود!
کارت ورود به جلسه م رو گرفتم و رفتیم پشت سیستم نشستیم.. یه آقایی هم مراقب جلسه بود...
از همون سوال اول یه شوک بهم وارد شد 😒
آزمون برنامه نویسی اندروید بود..
۴۵ دقیقه فرصت داشتیم.. دور اول خیلی از سوالات رو بدون جواب گذاشتم اما بعد برگشتم و کامل جواب دادم..
زمان که تموم شد و اومدیم بیرون قشنگ شوکه بودم 😁 به دوستم می گفتم من گند زدم! اینا چی بود؟!
یعنی انقدری که من واسه این آزمون استرس داشتم واسه هیچ آزمون دیگه ای نداشتم 🙂
همون جا نشستیم و یکم بعد همون آقای مراقب اومد گفت برید توو اتاق نتیجه ی آزمون رو بگیرید!
منو دوستم دل توو دلمون نبود.. داشتیم می رفتیم سمت اتاق که همون آقای مراقب اومد آروم گفت نگران نباشید قبول شدید 😁 و خدا رو شکر قبول شدیم و یه نفس رااااحت کشیدیم.....
موقع برگشت دوستم رو رسوندم و اومدم خونه...
همین که رسیدم مامان گفت داداش کوچیکه زنگ زده بود کارت داشت!
زنگ زدم به داداش کوچیکه.. محل کارش شلوغ بود، گفت میای واتس اپ اونجا بهت بگم؟!
رفتیم توو واتس اپ و گفت که یه خانومی زنگ زده بهشون و منو واسه برادرزاده ش خواستگاری کرده 😐 برادرزاده ش هم ۴ ، ۵ سال ازم کوچیکتره و اینا....
بعد چند تا از عکسای پسره رو هم برام فرستاد گفت اینه و پسر خوبیه!
گفتم بهشون بگو فعلا قصد ازدواج ندارم!
سر ناهار هم قرار شد شب واسه بابا تولد بگیریم.. تولدش ۸ مرداد هست...
بعد از ظهر رفتم سرکار.. سر راه از عابربانک پول گرفتم و رفتم کلینیک... سر نوبت دادن به مراجعه کننده ها هم فقط حرص خوردم 😥
فکر کن توو یه ساعت ۳ تا مراجعه کننده با هم توو سالن نشسته بودن! هم به خاطر کرونا اونا اذیت بودن و با فاصله نشسته بودن و هم من به خاطر حضور ۲ تا آقا معذب بودم....
نوبت ها رو هم خود آقای دکتر هماهنگ کرده بودن 😁
نمی دونم به خاطر خستگی بود یا چی ولی انرژیم پایین بود و لبخندم نمی اومد 😐 هی با خودم می گفتم هدیه مهربون تر باش، بهتر رفتار کن، ولی اصلا نمی تونستم سرمو بلند کنم و حتی ارتباط چشمی برقرار کنم...
احساس می کردم میگرنمم داره عود می کنه 😟
خلاصه چون آقای دکتر عجله داشتن و باید زودتر می رفتن کارای مراجعه کننده ها هم فشرده شده بود....
بعد من از قبل حلوای آرد نخودچی درست کرده بودم، توو یه ظرف کوچیک برده بودم کنار دستم بود و گاهی ازش برمی داشتم می خوردم، البته که نه جلوی مراجعه کننده ها! بعد کار آقای دکتر که تموم شد با عجله اومدن خداحافظی کنن که برن.. گفتم از حلوام نمی خورید؟!
وایسادن و یه تیکه برداشتن و کلی هم خوششون اومد!
بعد یهو ظرف رو برداشتن بردن گذاشتن توو یخچال 😑 و رفتن........
چرا فکر کردن واسه ایشون برده بودم؟! 😐 حلوای خودم بود 😒 واسه چند لحظه همینطور شوک به در خیره شدم.... که چی شد؟! چرا این کارو کردن؟!
بعد از رفتن شون رفتم در یخچال رو باز کردم و با حسرت به ظرف حلوام خیره شدم 😂
باور می کنید تا حالا ۴ تا از ظرفای در دار مامان دست آقای دکتر مونده؟! حالا اون حلوا به کار، باید فاتحه ی ظرفش رو هم بخونم 😂
منم تعطیل کردم و رفتم واسه تولد بابا کیک گرفتم.. بعدش رفتم پمپ بنزین و بعدشم خونه..... هلاک بودم و سمت راست سرم می کوبید واسه خودش!
واسه شام کم کم بچه ها اومدن و دور هم شام خوردیم... داداش کوچیکه دیرتر اومد... شامشو که خورد بساط تولد رو راه انداختیم...
زن داداش بزرگه هم دسر درست کرده بود 😍 رفتم کیک رو آوردم و بابا سورپرایز شد 😍 می گفت فکر نمی کردم یادتون باشه 🤗
روو کیک شمع گذاشتیم و بابا و نی نی فوت کردن 😍 نی نی ها هم که اینجور وقتا بیشتر از صاحب تولد فیض می برن 😂 چند بار براش شمع ها رو روشن کردم و هربار زورش نمی رسید شمع ها رو فوت کنه! فوتش کوچولو بود 😂 بچه ها از پشت صحنه کمکش می کردن 😂
خدا رو شکر خوش گذشت ❤
چهارشنبه ۸ مرداد...
مامان و بابا صبح نوبت دکتر داشتن واسه زانو درد مامان.. رفتن مرکز استان.. منم اتاقم رو گردگیری و جارو کردم و بعد لباس ورزش پوشیدم، عود روشن کردم، ترانه ی "خنده هاتو قربون" از محمد علیزاده رو گذاشتم و یه ربع، بیست دقیقه رقصیدم و ورزش کردم 😍 خیلی حال داد 😁
بعدش دوش گرفتم و واسه ناهار برنج درست کردم.. خورشت رو مامان بار گذاشته بود از صبح...
کارشون طول کشید، واسه همین من ناهارمو زودتر خوردم.. وقتی برگشتن دست شون پر بود... به خاطر داروها!
واسه خودم چای درست کردم و با دسر دیشب نوش جان کردم 😋 بعدشم آماده شدم که برم سرکار... اومدم توو پارکینگ دیدم ماشین خاله ی زن داداش بزرگه جلوی در پارکه! زنگ زدم به داداش بزرگه که میای ماشین رو جا به جا کنی؟
با نی نی اومدن 😍 ماشین رو برام جا به جا کرد و راهی شدم....
یه ساعت بعد روان شناس خانم هم اومدن....
دم رفتن شون در مورد پایین بودن سن آقا نسبت به خانم کلی صحبت کردیم و بعد از رفتن شون منم تعطیل کردم.... سر راه هله هوله هم گرفتم و رفتم خونه.....
میگرن که بود، احساس ضعف هم می کردم و کلا بی حال بودم، بنابراین تا شب پرخوری عصبی داشتم 🙃
واسه شام داداش کوچیکه اینا هم رسیدن.... قرار شد واسه جمعه ناهار دورهم باشیم 😍
اونا که رفتن منم رفتم توو اتاقم و بیهوش شدم...
امروز پنجشنبه ۹ مرداد...
بیدار که شدم با دیدن ساعت ۱۰:۴۲ شوکه شدم 🤤 درسته که تا صبح چند بار بیدار شدم و دوباره خوابیدم ولی بازم خیلی حال داد 😁
...
نوشتن این پست رو از دیروز ظهر شروع کردم و تا الان ادامه داشت 😁 گفتم بیام پستم رو کامل کنم که دیگه خیلی طول کشیده 🌸
...
عنوان نوشت: ترانه ی "شیک و پیک" از مهراد جم!
- ۹۹/۰۵/۰۹
سلاااااام ویولت من😘💜
خوبی؟
از اول تا آخر پستت رو با لبخند خوندم💚🤍خیلییییی این پست حسای خوب داشت.
وای وای خدایا اونجا که نی نی برگای گل رو خورد من مرده بودم😂🤣 چلوندنی ترین.
عه پس کلینیک آماده شد و پسندیدی.😍 خداروشکر ایشالا پر از اتفاقا میمونو مبارک باشه☺️
منم تو جریان موتور دلم واسه دزده سوخت😳 ولی خب نمیشه آدم از سر نداری به مال بقیه دست بزنه😑 خداروشکر پسر عمه به موتورش رسید.
وای اونجا که زدی کنار بابت ۲۰۶ من یه لحظه ترسیدم. گفتم نکنه دعوا بشه😅 بعد دعا میکردم قفل فرمونی پدالی چیزی دم دستت بوده باشه 😂 در این حد من متوهمم😐🤔
حلوااااا رو کجا بردن😁 اون حلوا حقت بوووود، سهمت بووووود🤣 سوس ماست لطفا😅
تولد بابا مبارک. سایشون مستدام🌹💐
ای خداااااا نی نی عشقبازی میکنه با شمعا😇😘 دلم ضعف رفت از فوتش