شیطنت های ذهن من

هرگاه شخصی کسی را برای گناهی سرزنش کند، نمیرد تا خود به آن گناه مرتکب شود. امام صادق (ع)

شیطنت های ذهن من

هرگاه شخصی کسی را برای گناهی سرزنش کند، نمیرد تا خود به آن گناه مرتکب شود. امام صادق (ع)

چه روزهایی

شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۸، ۱۱:۴۴ ق.ظ

 

 

سلام دوستای عزیزم

 

هنوز نتونستم با اینجا و محیط جدیدش وفق پیدا کنم... چون من اکثر پستامو با گوشی میذارم انگار محیط بلاگ اسکای برام راحت تر بود.... الان دارم با لپ تاپ پست میذارم تا ببینم کماکان اینجا موندگارم یا دوباره برمی گردم به بلاگ اسکای!

 

بریم اولین پست وب جدید رو داشته باشیم.... فکر کنم طولانی هم باشه چون خیلی وقته که ننوشتم و کلی حرف و اتفاق هست که اگه یادم باشه درباره شون میگم....

 

آخرین پستم برای 24 مهر بود.....

 

روز قبلش، 23 مهر من وارد روزای گل و بلبل شده بودم! واسه چهارشنبه 24 مهر، شبش با بچه ها رفتیم پارک واسه تمرین..... اون شب بعد از یکم بازی دیگه نتونستم ادامه بدم......

 

پنجشنبه 25 مهر با مربی و دختر خردسالش رفتیم باشگاه تا سالن رو برای میزبانی آماده کنیم......

 

مدیریت سالن گفته بود سالن رو براتون تمیز می کنم اما وقتی رسیدیم اونجا با منظره ی اسفناکی روبرو شدیم!!! یعنی نگم از آشغال و یه عالمه ته سیگار و فضله ی موش و گِل و ........... سرویس بهداشتی افتضاح بود و سطل های زباله پرررررر از زباله!!

 

دود از کله مون بلند شد....

 

مربی با مدیریت سالن تماس گرفت و گفت این بود نظافت تون!؟

 

اونم با کمال پررویی گفت خب تمیز کردم دیگه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

فکر کنید فرداش مسابقات استانی بود و سالن انگار غرق در لجن و کثافت!

 

دستمال برداشتم و شروع کردم اول نرده ها رو گردگیری کردن..... مربی هی می گفت نمیخواد، مگه مسئولیتش با توئه؟!

 

گفتم پای آبرو وسطه! دلم نمیخواد میزبان بدی باشیم!

 

بعدشم جارو برداشتم و شروع کردم به جارو زدن سالن و سکوها......

 

مربی و دخترش هم دیدن حریفم نمیشن اومدن کمکم.....

 

وقتی مدیریت سالن انقدر نالایق و بی مسئولیته که بعد از اون جلسه ی توجیهی و درخواست ما مبنی بر نظافت، دست مون رو گذاشت توو پوست گردو، دلیل نمیشه ما بشینیم و کاری نکنیم!

 

اون روز از خیلی ها حرف شنیدم! خیلی ها به جونم غر زدن که اینا وظیفه ی تو نیست، واسه چی انجام میدی!؟ اما من کار خودمو کردم و از نتیجه هم راضی بودم.....

 

موقع ناهار که شد مربی زنگ زد به مدیریت سالن و گفت نظافت که نکردید، حداقل ناهارمون با شما!

 

اونم برامون از رستوران ناهار فرستاد!

 

عصر سانس فوتسال پسرا بود.... مربی شون یه جوون داش مشتیه! وقتی اومد دید مشغولیم، بچه هاش رو بسیج کرد تا کمک مون کنن! خودشم رفت سرویس بهداشتی رو با کمک مربی شست! واقعا دست شون درد نکنه

 

قرار بود زمین بدمینتون رو دوباره خط کشی کنیم که همین آقا پیشنهاد داد بذارید برای آخر شب تا بیام کمک تون! من مخالف بودم، می گفتم نذاریم کاری برای آخر شب بمونه، اما مربی و بقیه ی اعضا می گفتن آخر شب بشه! مربی فوتسال هم بهم تیکه مینداخت که رئیس انقدر سخت نگیر!!!

 

غروب رفتیم خونه یه چای خوردیم و استراحت کردیم و دوباره برگشتیم سالن..... یکم تمرین کردیم و توو یه حرکت یهویی، خط کشی ها رو هم تجدید کردیم و تمام!

 

سانس بعدمون آقایون فوتسال داشتن! ازشون ده دقیقه وقت گرفتیم و کار رو تموم کردیم! بعدشم رفتیم محل کار بچه ها تا فرم های نهایی رو پرینت بگیریم.... همون جا هم چای دم کردیم و با شیرینی و کیک و شکلات حسابی از خجالت خودمون در اومدیم!

 

آش و لاش برگشتیم خونه.... دوش گرفتم و نمی دونم چه ساعتی خوابم برد....

 

جمعه 26 مهر صبح زود بیدار شدم.. یه صبحونه ی مفصل خوردم و شروع کردم به جمع کردن وسیله ها....

 

یه بازیکن لژیونر! هم بهمون اضافه شده بود و مثلا قرار بود آبروی تیم مون باشه! صبح زود زنگ زد که رسید سالن! مربی آژانس گرفت و رفت پیشش.... منم یه ساعت بعدش رفتم نون و کلی خرید دیگه رو انجام دادم و رفتم سالن......

 

بازیکن های شهرای دیگه کم کم در حال اومدن بودن و هر تیم یه گوشه ی سالن مستقر می شدن..... از هیأت استان هم اومده بودن همراه با گروه داورها و سر داور.....

 

تور رو نصب کردن و شرایط شروع مسابقات چک شد.... و کم کم بازی ها شروع شد....

 

اون دو روز مربی ماشین نداشت، شوهرش رفته بود سفر!!!! و همین یه توفیق اجباری شد برام تا حسااااابی ترسم بریزه و واسه خودم شوماخری بشم! یعنی اون دو روز با ماشین جاهایی رفتیم و کارایی کردیم که خدا می دونه!!

 

فکر کنم ظهر بود که اسم منو مربی رو اعلام کردن واسه مسابقه ی دوبل مون!

 

خب من به خاطر شرایطم و اینکه اون چند روز حسابی بهم فشار اومده بود توو مسابقات انفرادی شرکت نکردم یعنی توانش رو نداشتم! واسه همین تصمیم نهایی این شد که فقط دوبل شرکت کنم و یارمم مربی بود!

 

حریف مون از مرکز استان بود و دیگه نگم براتون....... یه جایی وسط مسابقه مربی به شوخی برگشت بهشون گفت حالا انقدرم حرفه ای بازی نکنید؟! طرف خندید گفت غولامون هنوز بازی شون شروع نشده و روو سکو نشستن!!!!

 

گفتیم یا خداااااا، اینا اینن، غولاشون دیگه چطورین!؟

 

همه ی اینا با شوخی و خنده بوداااا.... جو عاااالی بود... بازیکن ها هم عاااالی بودن.... کلی دور هم خوش گذشت و کنار هم لذت بردیم....

 

توو همون مسابقه ی اول، بازی رو واگذار کردیم و حذف شدیم! خدا قوت بهمون! بازیکن لژیونرمون هم فقط انفرادی شرکت کرده بود که بازی اولش رو با یه بازی عجیب برد اما توو بازی دوم باخت و حذف شد! به اونم خدا قوت واقعا!!!

 

ساعت 4 عصر مسابقات فینال انفرادی و دوبل هم برگزار شد.... آخ که هیجانش فوق العاده بود.. لامصبا بازی می کردن هااااا.... 5 عصر هم مسابقات تموم شد و به این صورت اولین مرحله ش به اتمام رسید و خدا رو شکر میزبانی مون با وجود یه سری کم و کاستی ها اما در مجموع راضی کننده بود! به طوری که انگار قراره میزبانی مرحله ی دومش رو هم بندازن گردن ما!!!!

 

شنبه 27 مهر، مربی برای تشکر از اعضای هیأتش و زحمات مون، برای ناهار دعوت مون کرد به باغ شون..... رفتیم اونجا و دور هم کلی گپ زدیم و درد دل کردیم و خندیدیم و ناهار خوردیم......

 

شب برگشتیم خونه.....

 

دوشنبه 29 مهر سر یه حرکت توو کلینیک یکم دلخور شدم و تصمیمم جدی شد! شبش پیام دادم و گفتم فعلا نمیام کلینیک! به خونه چیزی نگفتم و وقتی ازم می پرسیدن چرا نمیری سرکار؟ یه چیزی رو بهونه می کردم.....

 

فکر کنم جمعه 3 آبان بود که صبح وقتی بیدار شدم مامان گفت دایی بابا فوت شدن.... به بابا تسلیت گفتم و.....

 

شنبه 4 آبان با سرماخوردگی بیدار شدم و یه جریانی توو خونه اتفاق افتاد که حسابی منو بهم ریخت...... 

 

بعد از ظهرش با مامان و داداش کوچیکه رفتیم واسه تشییع جنازه ی دایی بابا..... بابا هم رفته بود برای تحویل جنازه.......

 

یکی از همین شب ها توو اتاقم روو تخت نشسته بودم که یهو یه صدای وحشتناکی از بالا، واحد داداش بزرگه اینا اومد! در لحظه این اومد توو ذهنم که نی نی از روو تخت افتاد! و وقتی صدای گریه ی نی نی بلند شد مطمئن شدم که حدسم درست بود! اخمام رفت توو هم و تپش قلبم شروع شد.... نفس نفس می زدم از ترس و نگرانی اما دلمم نمی خواست خبر نی نی رو بگیرم چون زن داداش بزرگه و مامانش و خواهرش بالا بودن....

 

مامان که منو دید گفت چته؟ چرا اینجوری هستی؟ چی شده؟ که گفتم فکر کنم نی نی از رو تخت افتاد.... مامان یهو حالش بد شد و خواست بره بالا که نذاشتم! خب زن داداش بزرگه خوشش نمیاد!

 

یهو صدای ماشین داداش بزرگه اومد و صدای دوئیدنش..... به مامان گفتم فکر کنم نی نی یه طوریش شده......

 

دوئیدیم توو راهرو و دیدیم داداش بزرگه داره می دوئه سمت واحد شون....... منو مامان داشتیم بال بال می زدیم....... نی نی رو که آورد دیدیم صورتش قرمزه و سمت چپ پیشونیش ورم کرده و کبوده.....

 

مامان که داشت از حال می رفت.....

 

با بغض با نی نی حرف می زدم ببینم هوشیاریش چطوره که وقتی توو روم خندید من مُردم واسش........

 

داداش بزرگه و خانومش نی نی رو بردن بیمارستان واسه عکس و سی تی اسکن.....

 

یه ساعت بعد بابا از خونه ی دایی مرحومش اومد و وقتی جریان رو فهمید به داداش کوچیکه خبر داد و اون و خانومش هم اومدن.... 

 

دو ساعت بعد داداش بزرگه زنگ زد که نی نی نمیذاره سی تی اسکن انجام بدن و یه سری معاینه انجام دادن گفتن احتمالا مشکلی نیست و چیزی نشده!

 

اومدن خونه.....

 

داداش کوچیکه دوئید رفت پایین نی نی رو آورد و یکم باهاش بازی کردیم و خدا رو شکر دیدیم خواب آلودگی و حالت تهوع و اینجور چیزا نداره..... از داداش بزرگه و خانومش خواستیم مراقب باشن تا فردا که ببینیم چی میشه؟!

 

مامان اون شب تا صبح بیدار بود....

 

بار سوم بود که نی نی از روو تخت می افتاد! اعصاب مون از این خورد بود که آخه اتفاق یه بار، دو بار، دیگه چند بار آخه!؟ وقتی می بینی بچه میفته و خودتم حواست به تی وی و مامان و خواهر و هر چیز دیگه ست خب بچه رو نذار روو تخت تنها بخوابه! حتما باید یه بلایی سرش بیاد تا آدم درس عبرت بگیره؟! بخدا اگه این اشتباهو منو خونواده م می کردیم پوست مون رو می کند!!

 

تازه بعدش حتی گفت وقتی نی نی افتاد به مامانم گفتم وااای الان هدیه صداشو شنید!!!! یعنی حتی دلش نمیخواد ما بفهمیم!! بار دوم که نی نی افتاده بود لپ سمت چپش کبود شده بود، نمی خواست ما بفهمیم! من وقتی کبودی رو دیدم انقدر گیر دادم و سوال کردم که مجبور شدن اعتراف کنن!

 

منم می دونم اتفاق پیش میاد و بچه ها انقدر زمین میخورن و کبود میشن تا بزرگ شن! اما یه سری چیزا اتفاق نیست، بی احتیاطیه! بی مسئولیتیه! بی فکریه!

 

خلاصه خدا رو شکر بخیر گذشت....

 

یکشنبه 5 آبان..... حضورم توو کلینیک یک ساله شد......

 

برای دوشنبه 6 آبان، صبحش کیک فنجونی درست کردم و 5 تاش رو توو ظرف چیدم به مناسبت 5 آبان! و عصر رفتم کلینیک..... دیدم گل فروشی نزدیک کلینیک هنوز بسته ست! دلم میخواست یه شاخه رز صورتی هم بگیرم! حدود یه ساعت توو کلینیک نشستم تا گل فروشی باز شد! رفتم گل بگیرم که دیدم رز صورتی نداره! یه دسته میخک صورتی بنفش گرفتم و برگشتم کلینیک.....

 

کارت پستالی که تووش چند خط برای تشکر نوشته بودم رو همراه با ظرف کیک و دسته گل میخک گذاشتم روو میز سالن و رفتم.....

 

دو ساعت واسه خودم توو بازار راه رفتم! خب خونه که نمی دونستن من سرکار نمیرم! داشتم اینجوری وقت می گذروندم.... تا اینکه دخترخاله زنگ زد و گفت بیاد پیشم!؟

 

دخترخاله خودشو رسوند و دوباره یکم قدم زدیم و واسه شام رفتیم ساندویچی.....

 

همون موقع ها هم آقای دکتر پیام دادن و گفتن سورپرایز شدن و نمی دونن چطوری ازم تشکر کنن و........

 

و جالبه چند روز قبلش پیام داده بودن و ازم عذرخواهی کرده بودن بابت اینکه یه مدته رهام کردن!

 

خیلی خیلی عوض شدن و به جرات میگم نمی دونم عمدی هست یا تصادفی اما ورود و خروج شون رو طوری تنظیم می کنن که نبینیم همو! درسته که به کل رهام کردن اما منم از وقتی رهاشون کردم تا هر طوری که دوست دارن باشن آرامش دارم.....

 

اینکه میگم رهام کردن منظورم فقط بخش احساسی و عاطفی نیستا! منظورم همه جوره ست، یعنی چیزایی که قبلا بابتش می گفتن مسئولیت دارن اما الان.....

 

چهارشنبه 8 آبان حوصله م سر رفته بود توو خونه... می تونستم نرم کلینیک اما آماده شدم چون به دلم افتاده بود که خبریه!

 

خب بذارید اعتراف کنم.... نزدیک کلینیک یه جوونی کار میکنه که مدت ها بود متوجه ی نگاه ها و حرکاتش شده بودم... اینکه رفت و آمدش رو یه طوری تنظیم کرده بود که ببینه منو و منم ازش خوشم می اومد! با اینکه قیافه ی تخس و اخمالویی داشت اما در کل ازش خوشم می اومد و فقط همین! خیلی وقتا هم از کنارش بی تفاوت عبور می کردم و نگاه هاش برام مهم نبود.....

 

چهارشنبه دو ساعت توو کلینیک نشستم و کتاب جدیدم "عادت می کنیم" از زویا پیرزاد رو شروع کردم..... بعد از دو ساعت تعطیل کردم و اومدم پایین.... از جلوی محل کارش گذشتم و رفتم داروخونه.... واسه گلودردم شربت گرفتم و همین که اومدم بیرون باهاش چشم توو چشم شدم! ازم خواست برم محل کارش.... رفتم..... ازم اجازه گرفت و کارتش رو داد بهم.... گرفتم....

 

به همین سادگی....

 

شب بهش پیام دادم و نگم براتون..... خب خیلی زوده برای قضاوت چون هنوز نمی شناسیم همو اما حس تملکش برام آزار دهنده ست......

 

پنجشنبه بعد از ظهر مربی زنگ زد که سانس گرفته و بریم باشگاه با خردسالان مون تمرین کنیم چون فرداش مسابقه داشتن! رفتیم باشگاه و بعدشم واسه ادامه ی تمرین رفتیم پارک.....

 

شب برگشتم دوش گرفتم و بعدشم نی نی رو آوردن پیشم چون داداش بزرگه و خانومش میخواستن برن جایی! کلی باهاش بازی کردیم و بهش غذا دادیم و عشق کردیم.... یکمم لج کرد و آخر شب خوابید.... فسقلی عاشق آهنگ "بمون واسم" از علی پارسا هست و کلی باهاش حال می کنه....

 

اون روز بابت تمرینات و نگه داشتن نی نی، آقای اخمالو بهش برخورد که جوابش رو نمیدم و بحث مون شد! خودش برید و دوخت و شب به حالت قهر خوابید!

 

جمعه 5.5 صبح بیدار شدم صبحونه خوردم و وسیله جمع کردم و حدود ساعت 7.5 صبح مربی اومد دنبالم... بچه ها رو سوار کردیم و پیش به سوی شهر میزبان مسابقات......

 

قرار بود با آژانس بریم چون به هر حال مسئولیت بچه ها با ما بود اما تهش مربی دلشو زد به دریا و با ماشین خودش راهی شدیم......

 

با بچه ها کلی خوش میگذره.... اونام کلی دوسمون دارن... دنیاشون خیلی گوگولیه مخصوصا وقتی میخوان باهات حرف بزنن اولش میگن "خانم اجازه؟!" عزیییییییییزم

 

رسیدیم شهر میزبان و نمی تونستیم سالن مسابقات رو پیدا کنیم.... زنگ زدیم به آقای مسئول و لطف کردن برامون لوکیشن فرستادن و با یکم معطلی رسیدیم سالن..... و متاسفانه به عکس دسته جمعی نرسیدیم!

 

تا رسیدیم اخمالو هم زنگ زد و بابت شب قبل عذرخواهی کرد!

 

یه گوشه ی سالن مستقر شدیم و بچه ها رو آماده کردیم و کم کم مسابقات شروع شد......... بچه هامون عالی ظاهر شدن اما خب توو یک هشتم حذف شدیم.... یعنی گوشه گوشه ی سالن پر بود از بچه هایی که وقتی می باختن و حذف می شدن صدای گریه شون بلند میشد.......

 

عصر بچه هامون جایزه هاشون رو گرفتن و بار و بندیل رو جمع کردیم گذاشتیم توو ماشین..... جلوی سالن رئیس هیأت استان و همراه شون رو دیدیم و یکم گپ زدیم..... رئیس هیأت استان شدیدا اصرار دارن که من واسه مربی گری ثبت نام کنم! اما خودم علاقه ای ندارم! دلم میخواد بازیکن باشم و بازی کنم فقط!

 

موقع برگشت، به مرکز استان که رسیدیم زدیم کنار و زیر یه درخت بساط چای و تنقلات رو پهن کردیم و با بچه ها خوش گذروندیم......

 

نزدیک خونه دیگه بچه ها اون پشت از خستگی بیهوش شده بودن.....

 

رسیدم خونه و همزمان مامان و بابا راهی یه شهر دیگه شدن..... منم کارامو کردم و دراز کشیدم..... شبم زودتر خوابیدم اما تا صبح از بس بیدار شدم که خواب کوفتم شد!

 

امروز صبحم دوش گرفتم و الانم نشستم تا اولین پست وب جدید رو بذارم و ان شاءالله بعد از ظهر هم برم کلینیک..... احتمالا بعد از مدت ها آقای دکتر رو می بینم! حالا یا عذرم رو میخوان و یا برای ادامه ی همکاری مذاکره می کنیم!!!

 

هرچی که هست ان شاءالله خیره

 

 

 

  • مادام کاملیا

نظرات (۲۶)

وبلاگ جدید مباااارک عزیزم

راجب قضیه نی نی کاملا درکت میکنم ولی چه میشه کرد انشاالله که دیگه اتفاق نیفته

اینجا ایموجی پیدا نمیکنم از واسه گوشی هم میترسم بزنم پیامم نرسه یا نصفه بیاد!

خلاصه خودت قلب و بوس و گل و تصور کنن تو پیامم خخخخخ

عزیزم انشاالله هرچی خیرِ برات پیش بیاد...

 

پاسخ:
ممنونم صنم جان
ان شاءالله
اینجا دیگه بدون مشکل میشه از ایموجی های گوشی استفاده کرد 😍 راحت باش 😉
ای جااااان 😅
❤😙
ان شاءالله

وب جدید مبارک،والا تو فقط بنویس حالا اینور و اونور واسه دوستان فرقی نداره.

نظر بدم راجب آقای دکتر؟ به نظرم یا میخواد بی توجهی کنه که تو سمتش کشیده بشی یا با کسی در رابطه هست

خیلی مسابقات رو جالب تعریف کردی،انگار اونجا بودم

برات خیر و خوشی آرزو میکنم

پاسخ:
ممنونم....
ای جااااان، چقدر بهم لطف دارید
هر کدوم از حدسات می تونه درست باشه ولی خب خودم به یه مورد دیگه مشکوکم که اگه مطمئن شم درباره ش میگم
چه خوب 😊
ممنونم دوستم

سلام هدیه جان 

ان شاالله تو تصمیمات و کارهات موفق باشی. فقط دلیل تغییر رفتار دکتر چی می تونه باشه؟

دلم برای بچه برادرتون ریش شد. الان بچه تو سن غلت زدنه. خدا مراقب کوچولو ها باشه

پاسخ:
سلام مهشید جان
ان شاءالله، ممنونم دوستم
نمی دونم.... فقط یه حدس می تونم بزنم که هر وقت مطمئن شدم درباره ش میگم
دقیقا 😔 مسلما مواظبت بیشتر هم میخواد....
آمین

هدیه جان چه خوبه که ورزش میری و قشنگ معلوم با این کار چقده حالت خوبه.

 

طفلی نی نی جان. منم دقیقن روز کودک درگیر همچین قضیه ای بودم برای فسقل :( موقع بازی تو مهد سرش میخوره به دیوار و باد میکنه و ... منم تا شب درگیر دکتر و بیمارستان بودم ... خدا رو شکر طوری نبود و به خیر گذشت ... این ضربه ها اگه با استفراغ و بیهوشی و بی حالی همراه نباشه مشکل جدی نیست.

 

عزیزم ان شالله هر چی خیر برات پیش بیاد. 💜

پاسخ:
همینطوره، خدا رو شکر دوسش دارم و واقعا بهم حس خوب میده
الهیییی بگردم..... خدا رو صد هزار مرتبه شکر که چیزی نبود و بخیر گذشت
خدا خودش همه ی کوچولو ها رو حفظ کنه
ان شاءالله 💖

هدیه جون اولین پستت اینجا مبارک باشه عزیزم.خدایا خیلی ناراحت شدم برای نی نی.خدا روشکر چیز مهمی نبود،من از وقتی بچه دار شدم روی بچه ها خیلییی حساسم.

پاسخ:
ممنونم ژاله جان
آره عزیزم، خدا رو شکر بخیر گذشت ولی جون به لب شدیم.....
الهیییی... می فهمم... دقیقا از وقتی نی نی به دنیا اومده حساسیتم روو بچه ها هزار برابر شده

سلااااااام عزیزم

وب جدید مبارک.😍😍

الهی پر از پستای گوگولی و خبرای خوش باشه و همیشه حاوی خاطرات خوش❤️

وای من دلم ریییییش شد😭فدای نی نی مظلوم بشمممم. وای خاله منم نی نیش ماشالا شیطونه ولی من خیلی حرص میخورم و همیشه دعواش میکنم که وقتی نی وی از بقیه شیطون تره باید مواظبتشم بیشتر و دقیق تر باشه😤

جان جان خسته نباشیییین. من که عشششق کردم واسه مسئولیت پذیریت. بعضی وقتا باید بخاطر آبرو و کارای جمعی وظایف کسای دیگه رو انجام بدیم ولی به نتیجه نهاییش و رضایت قلبیش می ارزه. مطمئنم بقیم قدرتو میدونن.

چرا انقد زود آقایون احساس تملک میکنن واقعا؟؟😖

 

 

پاسخ:
سلام مری مریا جانم
ممنونم عزیزدلم 😍😙
آمین، قربون محبتت
خدا نکنه..... ولی واقعا مظلومه 😔 یعنی اون شب دلم برای مظلومیتش مچاله شد......
دقیقا همینطوره..... نی نی ما الان همش سینه خیز میره و غلت میزنه، خب مسلما مواظبت بیشتر میخواد.....
خدا همه ی نی نی ها رو حفظ کنه
سلامت باشی عزیزم.... قربونت برم.... همینطوره، درسته که حال جسمیم مناسب نبود اما از نتیجه راضی بودم و بابتش پشیمون هم نیستم
چرا واقعا؟! اوووووف که گاهی بدجوری غیر قابل تحمل میشه

سلام عزیزم

کاش دیگه نی نی رو نذارن تختش😔نمیدونم چرا با خوندن اون قسمتش اشکام ریخت.

پاسخ:
سلام مهربون
کاش..... 😔
الهی بگردم... ببخش که ناراحتت کردم..... واسه خودمونم خیلی ناراحت کننده بود

سلام عزیز دلم وب جدید مبارکه 

چقدر خوشحال شدم ازینکه دوباره هستی و منم میخونمت 

پاسخ:
سلام شهره جان، ممنونم
عزییییییزم

سلام عزیزم خوبی

وای چه خوب شد نوشتی کلی دل تنگت بود هرچند من کلا خاموشم وگاهی زنده میشم خخخخخ

انشالله هرچی خیرت هست بشه عزیزم

پاسخ:
سلام خاطره جان، خوبم شکر
الهیییی.... چقدر بهم لطف و محبت دارید... ممنونم
ان شاءالله
  • اتشی برنگ اسمان
  • الهی نی نی ...

    خدا رو شکر ک بخیر گذشت

    کلی روزهای خوب و خیر برات پیش بیاد عزیزم

    پاسخ:
    😔
    آره واقعا، خدا رو شکر
    ممنونم دوستم

    ایشالا که هر چی خیره پیش بیاد...

     

    پاسخ:
    ان شاءالله

    وب جدید مبارک امیدوارم همش اتفاقات خووب رو توش ثبت کنی

    کاشکی هدیه از مدیر سالن میپرسیدی که تعریفش از کثیفی چیه دقیقا؟؟؟والا این همه سالن رو تمیز کردی و اون مربی هم با بروبچ کمکتون دادن باز اینقد درگیرش بودین تا تمیز شه!!! بعضیا عجیبن واقعا!!!

    وای الهی بمیرم نی نی از روی تخت افتاد دلم ریش شد واقعا وقتی این قسمت رو میخوندم ناخودآگاه اشکام ریخت...

    نی نی خیلی مسئولیت داره مثلا دلوین زود نفخ میکنه واسه همین دکتر بهم گفت که حبوبات نخورم یعنی فکر کن من یک کوچولووو قورمه سبزی با لوبیا یا خورشت قیمه بخورم دیگه دخترم نفخ میکنه و دیگه خودش رو کبود میکنه بس بی قراری میکنه و شوهرمم هی چپ چپ نگاه میکنه و خودمم دلم ریش میشه و میگم غلط کردم حبوبات خوردم اما اولش میگم خب بابا منم گناه دارم دلم قورمه سبزی و قیمه میخواد اما بعدش اینقد پشیمون میشم که از هرچی حبوبات هست متنفر میشم و بخاطر همین الان 2ماهه که لب به حبوبات نزدم...

    اما مادر که شدی دیگه بی خیالی و بی مسئولیتی و کاهلی وجود نداره چون اگه اینجور باشیم نی نی ها همش آسیب میبینن و خدای ناکرده یکدفعه یک بلایی سرشون میاد...

    پاسخ:
    ممنونم سپیده ی عزیزم، ان شاءالله
    متاسفانه همه مون با مدیریت سالن مشکل داریم... فوق العاده بی مسئولیت و آدم بی نزاکتی هست! یعنی یه طوری که بهتره اصلا باهاش دهن به دهن نشی وگرنه.......
    ان شاءالله قراره مدیریت عوض شه... امیدوارم اوضاع بهتر شه برامون
    خدا نکنه.... ببخش ناراحتت کردم... به ما هم خیلی سخت گذشت، خدا رو شکر چیز مهمی نبود و فقط ورم و کبودی بود
    الهی بگردم..... خیلی از کوچولوها مشکل نفخ رو دارن... زن داداش بزرگه هم توو این زمینه خیلی مراعات می کنه....
    یادمه عروس خاله م هوس گوجه سبز کرده بود اما نمی خورد.. خاله م بهش گفت حالا یدونه بخور اشکالی نداره! عروس خاله گفت نه نمی خورم، بچه م مهم تره!
    این حرفش هنوز یادم مونده بعد از گذشت ده پونزده سال.....
    شما هم حق داری، خب آدم دلش میخواد....
    همینطوره....
    تا حالا چندین بار برای نی نی یه سری اتفاق افتاده، ما هم هیچی نگفتیم چون درک می کنیم اتفاقه دیگه، پیش میاد... اما یه سری چیزا بی احتیاطیه، اونه که آدمو می رنجونه
  • ستاره سهیل م
  • به به 

    مبارک مبارک وب جدید مبارک

     

    چقدر این فرایندهای مربوط ب مسابقات رو دوست دارم

    جذابه ، خوش هم فک کنم میگذره ، به به

    ب اون بنده خدا میگفتی من باید رییس هییت استان بشم ، مربی درون دارم ، والا

     

    ای جانم نی نی

    چرا اینجوری میکنه زن داداشت؟! چقد بده آدم ادایی باشه ، خدای نکرده تنها باشه بچع گریه کنه شماها برید بالا ک خوبع براش ، چقد تو خواهرشوهر خوبی هستی ک نمیشوری بزاری ش کنار :/

    پاسخ:
    قربونت برم، ممنونم عزیزم
    درسته... کنار همه ی سختی ها و فشارها و استرس هاش، ولی خوش می گذره و تجربه ی قشنگیه
    آخی چه باحال 😅 اگه اینو می گفتم فکر کنم همون جا منو از حضور در کل میادین محروم میکرد 😉
    خب زن داداش بزرگه هم مثل خیلی های دیگه لابد ذهنیتش نسبت به خونواده ی شوهر منفیه دیگه
    وگرنه رابطه مون توو حالت عادی اوکیه... خودشم می دونه که چقدر کمک حالش هستیم ولی خب تهش ترجیح میده زیاد پای ما نیاد وسط

    سلام هدیه جان

    میگم روی تخت بچه میذارن و می افته یا روی تخت خودشون؟تخت بچه ها که معمولا حفاظ داره

    خوب یه چند تا بالش دور و برش بذارن دیگه نمی تونه غلت بزنه

     

    در مورد دکتر

    نمی دونم

    به نظرت عمدیه؟ شاید تصادفی بوده دیده نشدنش

    ان شاالله هر چی خیره پیش بیاد
     

    پاسخ:
    سلام سارینا جانم
    روو تخت خودشون می خوابونن... دور و برش بالشت هم میذارن اما خب چون شیطون شده و همش در حال غلت زدن و سینه خیز رفتنه، از روی بالشت هم رد میشه
    نمی دونم والا، حالا یا عمدی یا تصادفی فعلا رفتارشون این طوریه
    ان شاءالله

    سلام نازنینم خوب من معمولا خاموشم اما مگه میشه پست اول رو توی وبلاگ جدید همین طوری ول کرد .... خوب اول از همه خدا رو شکر برا ی نی نی خداوکیلی سن خیلی بدیه و خیلی مواظبت لازم داره و دوم من فقط کشته مرده همون بند اخر مذاکراتت شدم انشالله که مذاکرات خوبی داشته باشی بیا شدیدا منتظر نتایج مذاکرات هستم ......

    پاسخ:
    سلام دوستم
    ای جااااانم 😍 ممنونم از محبتت
    آره واقعا، خدا رو شکر بخیر گذشت.... دقیقا همینطوره، سن بدیه، خب تازه سینه خیز رفتن رو یاد گرفته و تا از خواب بیدار میشه می بینه کسی پیشش نیست شروع می کنه به سینه خیز رفتن....
    عزیییییییزم 😅 چشم

    سلام هدیه خانم

    جالبه اوقاتی که نمی نویسی، با خودم میگم الان اونجا چه خبره...

    واقعا دنیای به این بزرگی، هرکسی برای خودش یک دنیا حرف داره...

    پاسخ:
    سلام گلم
    آخی چه جالب......
    همینطوره
  • شیرین طلا از لندن
  • مبارک باشه

    پاسخ:
    ممنونم جانم

    آقا بیام این زنداداش بزرگه رو بزنمش؟ ببخشیدا البته

    خو چرااااااا نی نی جان رو مواظب نیست؟ خدا وکیلی شانس آورده گیر شماها افتاده که انقدر متین و موقر هستید. 

    کار رو به کجا رسوندی راستی؟ من نگرانم زودی بیا بگو.

    ورزشکار کی بودی اخه تو؟ خدا قوت. به بالاترین و بهترینها برسی ایشالا

    پاسخ:
    مواظب که هست ولی خب انگار یکم ناشیه....
    این بار مامان بهش رک و در کمال احترام گفت که بچه رو پیش خودت بخوابون وقتی می بینی اینجوریه...
    نظر لطفته ویرگول جانم
    الان از کلینیک دارم جواب کامنت میدم عزیزم... نگران نباش قربونت برم
    ان شاءالله

    سلام هدیه جان 

    وبلاگ جدید مبارک 😍

    دلمون برات تنگ میشه کاش مثل قبلنا زود به زود پست بذاری 💗

    من چند بار در هفته چک میکنم وبلاگتو و خیلی مشتاق خوندنت هستم

    ایشاا.. همیییییشه سلامت باشی و زندگیت پر از آرامش و شادی و انرژی مثبت باشه 💕💕 

    پاسخ:
    سلام ماریا جان
    ممنونم 😍
    ای جاااان.... چشم، سعی می کنم 💖
    چقدر بهم محبت دارید... خوشحالم از بودن تون
    آمین، الهی که برای همه مون همینطور باشه 😍

    سلام هدیه جونم وی جدید مبارک 

    پر از خبرای خوب باشه و کلی اتفاق قشنگ بیوفته برات و تعریف کنی و ذوق کنم 

    وای یعنی اون صحنه که همه جا کثیف بوده حتی تصورشم حرص درمیاره بعذ خونسردم رفتار میکردن 

    عزیز دلم منم باهات موافقم درسته اصلا مسئولش تو نبودی ولی منم جات بودم همین کارو میکردم و چقد خوب مربی کمک کرد

    به زودی تیمتون خیلی بیشتر قوی میشه اینو مطمئنم 

    در مورد نی نی که وای هدیه قلبم ریخت واقعا و تند تند خوندم ببینم چی شده 

    خیلی حق دارین نگران شدین ولی زن داداش بزرگه کاش بیشتر مراقب باشه این ضربه ها خیلی خطرناکه بعد اونجوری نگه هدیه الان فهمید... اصلا چون دوستت دارم یا دوستمی ازت دفاع نمیکنم ولی خواهر شوهر به این ماهی اخه 

    در مورد دکتر حس میکنم این رفتارا واسه تغییر نظرت هس با کمی جلب توجه ولی نظرم با توجه به حس و نظرت در مورد آقای دکتر اگه بشه کار دیگه پیدا کنی و ندیدن ایشون هست چون اینجوری بازم با توجه به حس و نظرت پیش بره شرایط واسه هر دو سخت میشه 

    در مورد آقای اخمالو البته خودت گفتی زوده هنوز واسه نظر دادن... منم کاملا موافقم هنوز خیلی زوده و فرصت بدی بیشتر آشنا بشین که بیشتر بشناسین و اینجوری نظر محکمتر میتونی بدی 

    پاسخ:
    سلام عزیزدلم
    ممنونم
    ای جووون دلم.... ان شاءالله
    واااای بهار نمی دونی چقدر افتضاح بود؟! انگار مثلا یه عالمه خاک و گِل خالی کرده بودن توو سالن!
    دقیقا.. بی انصاف نکرده بود یه کارگر بگیره اونجا رو تمیز کنه وقتی می دونست مسابقه ی مهمی در پیشه
    منم از بابتش راضی ام چون دلم نمی خواست به خاطر بی مسئولیتی یکی دیگه آبرو و میزبانی ما بره زیر سوال
    ان شاءالله، یکی از آرزوهام همینه 😍
    الهییییی.....
    کاش.....
    نظر لطفته مهربون، مرسی که انقدر بهم محبت داری
    نمی دونم بهار.... من که ایشون رو رها کردم... شاید هنوز یه سری حساسیت ها وجود داشته باشه ولی ان شاءالله اونا هم رفع میشه
    اگه شرایط مساعد باشه می مونم و اگه نباشه که مسلما منم آدم زیر هر کاری رفتن نیستم
    درسته، واسه تصمیم و قضاوت زوده... تا ببینیم چی میشه

    یادم رفت بگم هرجا بنویسی عالیه میخونمت 

    پاسخ:
    فدای شما بشم من 😙

    mobarak bashe hedieh joon eeb jadid

    khod ro shomr ke nini chizish nadhode, kheili khatarnake in ke bache ro takht bashe

     

    پاسخ:
    ممنونم دوستم
    آره واقعا خدا رو شکر بخیر گذشت
    همینطوره، اونم توو این سن که شیطون میشه بچه

    سلاااام

    خونه ی جدید مباااارک❤️❤️

    ان شالله اینجا کلی اتفاق خوب و خوش واست بیفته و بیای برامون تعریف کنی❤️❤️❤️

     

    پاسخ:
    سلام رفیق
    ممنونم 😍❤
    ان شاءالله، قربون محبتت ❤😙

    سلام هدیه خانم جان

    خونه ی جدید مبارک ^_^

    منم هستم اما خاموش :( به بزرگی خودتون ببخشین .

    پاسخ:
    سلام ماهی جان
    ممنونم 😊
    این چه حرفیه عزیزم؟ راحت باش....

    تایپ کردن توی لپ تاپ سخته و اگه فقط با لپ تاپ جواب بده برات یکم مشکل میشه ! البته من خودم که اینطوریم ،

    به به اشکال نداره باختید بجاش تجربه های خوب کسب کردید امیدوارم مسابقات بعدیتون رو بیای برامون از بردهات بنویسی.

    برامون زود به زود بنویس❤

    پاسخ:
    آره دقیقا
    بار اول اینجا با گوشی خیلی سختم بود شاید چون هنوز عادت نداشتم... الان بهتره
    همینطوره فاطمه جان، تجربه ی فوق العاده ای بود... ما هم از خودمون راضی بودیم... ان شاءالله
    چشم، سعی می کنم ❤

    مبارک باشع عزیزم

    پاسخ:
    قربونت برم
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی