نارنجی گون
شنبه ۱۱ آبان بعد از مدت ها دوری! رفتم کلینیک.....
همین که از آسانسور اومدم بیرون واسم پیام اومد.... آقای دکتر بودن! پشت در واحد خشکم زد چون یه لحظه با خودم گفتم هدیه بی خبر اومدی!!! 🙊
همون جا توو جواب شون گفتم پشت درم!
مونده بودم چیکار کنم؟! بعد از کمی مکث کلید انداختم ولی در باز نمیشد! کلیدشون پشت در بود! 🙄
زنگ زدن و گفتن الان در رو باز می کنن! گفتم راحت باشید.... عذرخواهی کردم که بی خبر اومدم و گفتم اگه کاری دارید من میرم! که گفتن نه......
یه چیزی حدود ۱۰ دقیقه توو راهرو و توو راه پله گشت زدم تا اینکه در رو باز کردن! 😩
کلی ازشون عذرخواهی کردم بابت بی خبر اومدنم.... ایشونم کلی ابراز خوشحالی کردن که برگشتم سر کار اما خب در عین حال یکمم هول بودن!!
پنجره رو باز کرده بودن و پرده شلخته بود! رفتم پرده رو مرتب کردم و سر جام هم ننشستم! رفتم روو صندلی نارنجیم نشستم.......
توو اون روزای مرخصیم، یه روز با دخترخاله رفتم آرایشگاه دوستش و جلوی موهام رو چتری زدم 😍 الان چهره م کوچولو و گوگولی شده 😁 اون روز آقای دکتر با دیدنم شوک شدن!
یکم گپ زدیم و ایشون در مورد هدف ها و کارهای پیش رو برام شفاف سازی کردن... یه سری کار جدید هم بهم سپردن که..... پناه بر خدا....
گفتن قبل از اومدنم مراجعه کننده داشتن که یکم عجیب بود! به اصرار برام چای ریختن و یه ساعت بعد رفتن.......
وقتی رفتم استکانم رو بشورم دیدم توو سینک ظرف غذا و دوتا قاشق و دوتا چنگال هست! دوتا فنجون هم بود که مشخص بود نسکافه خوردن! 🙄
ظرفا رو شستم و برگشتم سر جام نشستم سر کتابم......
اون روز آقای دکتر مرکز استان جلسه داشتن و مجبور شدم نوبت مراجعه کننده رو بذارم برای دوشنبه.....
یکشنبه ۱۲ آبان، اینجا هوا بارونی بود و یه سری از مسیرها بسته شده بود..... ظهر آقای دکتر زنگ زدن و گفتن نمیخواد برید کلینیک، خطرناکه......
بعد از ظهر رفتم باشگاه و بعدشم دوش و استراحت......
دوشنبه رفتم کلینیک.... آخر وقت مراجعه کننده اومد و کارشون هم طول کشید.... اخمالو هم زنگ زده بود که کارت تموم شد بیا ببینمت.....
مراجعه کننده قبل از رفتن ازم خواست نوبت بعدی شون رو یکم جا به جا کنم.... وقتی رفت منم تندی میز رو جمع و جور کردم و گفتم می تونم برم؟
آقای دکتر هم اصراااار که می رسونمت!
به دروغ گفتم میان دنبالم! اما مگه باور می کردن؟! یعنی انقدررررر سوال کردن و گیر دادن که من تهش سکوت کردم! و ایشونم فهمید دروغ میگم! 😥
گفتن بریم می رسونمت!
گفتم من ده دقیقه کار دارم!
گفتن باشه، ده دقیقه دیگه بیاین بریم!!!
رفتم پیش اخمالو و یکم گپ زدیم... و دقیقا سر ده دقیقه آقای دکتر زنگ زدن که توو ماشین منتظرم هستن!!!! 😑
با اخمالو خداحافظی کردم و رفتم سوار ماشین شدم.... سعی می کردن باهام حرف بزنن، منم با آره و نه جواب می دادم!
سه شنبه باشگاه کنسل بود..... رفتم کلینیک و توو خلوتم کتاب خوندم و کارای ثبتی رو انجام دادم..... آقای دکتر یه شهر دیگه بودن......
چهارشنبه رو یادم نمیاد!
پنجشنبه سالگرد مامان بزرگم بود و هر کدوم از نوه ها قرار بود یه چیزی درست کنیم ببریم سر مزار..... من کیک کدو حلوایی درست کردم 😋
ظهرش یادم اومد که اِی وااای نوبت مراجعه کننده رو جا به جا نکردم!!! زنگ زدم به آقای دکتر که کی میرید کلینیک تا شماره ی مراجعه کننده رو بهم بدید هماهنگ کنم؟! ایشونم گفتن دارن میرن یه شهر دیگه و نمیرن کلینیک! گفتم یه شماره توو ذهنم هست، پس زنگ می زنم اگه درست بود که هیچی اما اگه نه لطف کنید شب برید کلینیک شماره شون رو بهم بدید......
به شماره ی توو ذهنم زنگ زدم که خدا رو شکر درست بود! 🤓 آقای دکتر شگفت زده بودن 😁 گفتم هیچیم خوب نباشه، حافظه ی تصویریم یکم آبرو برام میذاره 😉 والا
بعد از ظهر مربی یهو برگشت گفت سانس گرفتم بریم باشگاه! با دخترخاله رفتیم باشگاه و زودتر از بقیه برگشتیم خونه..... دوش گرفتم و رفتیم سر مزار.....
جمعه صبح زنگ زدم به اخمالو و یکم صحبت کردیم چون شب قبل زنگ زده بود و جواب نداده بودم!
راستش فقط بحث مون میشه! اون بهم میگه سرد و بی احساسم و منم هر چقدر بهش میگم به زمان نیاز دارم درک نمی کنه! توقع داره ابراز احساسات کنم و توجه نشون بدم که خب من شرایطم مشخصه.... بعد خب تازه با هم آشنا شدیم، من نمی تونم انقدر زود صمیمی شم......
خلاصه دیدم اینطوریه رک بهش گفتم من اونی نیستم که تو میخوای! اون ولی انگار نمیخواد انقدر زود و راحت بکشه کنار..... نمی دونم والا....
احساس می کنم در عین حال که خیلی مهربون و بامعرفته، اما زودم قاطی می کنه و بی اعصابه!!! ولی جالبه مثلا یه جا توو اوج عصبانیتش من یهو مزه ریختم و خندیدم.... یهو ساکت شد و اصلا انگار آب روو آتیش بود! 😁
آدم باحالیه ولی خب حرف زدن باهاش خیلی سخته!
واسه ناهار داداش کوچیکه و خانومش اومدن پیش مون.... خانومش بعد از فوت مامانش بار اول بود که واسه ناهار می اومد پیش مون...... دلش برای نی نی هم تنگ شده بود 💗 که زنگ زدیم زن داداش بزرگه و نی نی هم اومدن....
شبش خاله بزرگه اینا اومدن خونه مون و با دخترخاله یکم کارای آموزشی انجام دادیم! و یکمم برنامه ریزی کردیم برای روزهای آینده.....
بعد از رفتن شون دیدم وارد روزای گل و بلبل شدم! انتظارشو نداشتم 😳
امروز صبح دوش گرفتم... لاک نارنجی زدم و برای سر کار هم اگه نظرم عوض نشه میخوام رژ نارنجی بزنم و شال نارنجی بذارم 😍 اگه اگه یهو تغییر موضع ندم 😁
امروز به خاطر مراجعه کننده زودتر میرم کلینیک....
ان شاءالله قراره یه دوره کلاس آموزشی هم برم که امروز صبح زنگ زدن واسه پیگیری.... فعلا بمونه تا بعد درباره ش حرف بزنم.......
پست رو ثبت کنم و برم سراغ ناهار، مامان و بابا رفتن باغ.....
- ۹۸/۰۸/۱۸
سلام قشنگ جانم، خوبیییی؟
ایییی جان چتری مبارک🙈🙈منم طی یک تصمیم یهویی بعد از چندین و چند سال دو روز پیش موهامو کوتاه کردم خیلی زیاد😋
من که مردم برای حافظت😍هزار ماششششالا
وای اکثر آقایون همینن سرعت صمیمی شدنشون عین موتور جت میمونه😳🤭چهههه خبرررره؟
عزیزم روح مامان بزرگ شاد باشه .
براشون فاتحه بخونیم🌺