چندین هزاران سال شد، تا من به گفتار آمدم
سه شنبه بعد از ظهر رفتم باشگاه و وقتی برگشتم آماده شدم برم کلینیک که همون موقع آقای دکتر زنگ زدن و گفتن بارون شدیده نمی خواد بیای!!! 😑
آی خورد توو ذوقم 😒
تا شب اخمالو نشستم و هرچی سعی کردم به جاش با مامان برم یه جایی بلکه آرایشم حروم نشه نشد که نشد! 😅 هیچی دیگه رفتم دوش گرفتم و خلاص!
چهارشنبه صبح رفتم کلاس..... کلاس که تموم شد همه رفتن اما منو یکی از بچه ها موندیم و روو یه پروژه کار کردیم.... استاد هم رفتن برامون نسکافه آوردن و کلی مزه داد 😋
اون روز خردسالان مون مسابقات آموزشگاهی داشتن و مربی همراه شون بود... بعد از کلاس زنگ زدم به مربی که اگه لازمه منم بهشون ملحق شم که مربی گفت بچه هامون اوت شدن و نمیخواد بیای 😞 مسابقات دوبل شون مونده بود که خب اونم قابل پیش بینی بود......
دیرتر از همیشه برگشتم خونه....
سر ناهار رسیدم و دیدم نی نی و مامان و باباش هم هستن.... کچل جان تا صدامو شنید ناهارشو بی خیال شد و دیگه منم مشغول بازی باهاش شدم 😍 وقتی رفتن منم نشستم سر ناهارم.....
یکم استراحت کردم و دوباره شال و کلاه کردم رفتم کلینیک.....
مشغول کارام شدم و توو تایم استراحتم با دیدن یه کلیپ لالایی منقلب شدم و یهو گوله گوله اشکام سرازیر شدن......
آخر وقت تعطیل کردم رفتم سمت پارکینگ.... همین که راه افتادم ترانه ی "مادر" از مهدی یراحی پخش شد و دیگه من صدای هق هقم توو ماشین پیچید......
اولش گفتم هدیه! گریه نکن، اشکات باعث میشن تار ببینی رانندگی سخت شه برات! اما مگه دست خودم بود؟!؟! یعنی دلم واسه خودم کباب شد........
تازه بعدش ترانه ی "تو دلسوزِ من باش" از معین پخش شد و دیگه تیر خلاص رو زد!!! 😢
همین که وارد پارکینگ خونه شدم صورتمو پاک کردم و رفتم بالا... بدون اینکه به کسی نگاه کنم رفتم توو اتاقم..... حال غم انگیزی داشتم......
پنجشنبه صبح نی نی اومد پیشم ❤ خدا رو شکر بابت وجودش.....
بعد از ظهر باشگاه سانس داشتیم و رفتیم باشگاه..... وقتی برگشتم به کارام رسیدم و نمی دونم بعدش چطوری گذشت.....
امروز جمعه، صبح با مربی رفتیم پارک تمرین.... به خاطر شاهین (یکی از اعضای هیات) دیرتر رفتیم که ایشونم بتونن بیان اما نیومدن 😤 احسان (مربی فوتسال پسرا) هم اولش گفت میاد اما اونم درگیر شد و نیومد!
وسط تمرین بودیم که یکی از همسایه های پارک برامون چای فرستاد 😍 یعنی ما مُردیم واسه این همه مهربونی..... داد دست پسربچه ی مهربونش و برامون آورد..... روو یه نیمکت نشستیم و سه تایی چای و نبات خونگی خوردیم.... آی مزه داد 😋
روزا و شبای دیگه هم که میریم تمرین معمولا بابای احسان برامون میوه و خوراکی میارن 😍 خونه شون همون جاست......
بعد از تمرین اومدم خونه و بعد از ظهر رفتم توو پارکینگ ماشین رو جا به جا کردم که بشورم که یهو داداش بزرگه سر رسید و ماشین رو گرفت برد کارواش ❤
منم رفتم یه دوش حسابی گرفتم و نشستم یکم درس خوندم...
خدایا یعنی میشه بالاخره من شاخ این غول رو بشکونم؟!
واسه فردا که شب یلداست خیلی دلم می خواست برای آقای دکتر یه چیزی درست کنم ببرم.... طفلی تنهان خب.... پارسال براشون کیک و دسر برده بودم.... ولی امسال شرایط نبود چیزی درست کنم..... دلم هست....
شب داداش کوچیکه و خانومش اومدن یکم پیش مون نشستن و رفتن...
فردا شب ان شاءالله خونواده دور هم هستیم....
الهی که شب قشنگی براتون باشه 💐
- ۹۸/۰۹/۳۰
سلام عزیز دلم
ممنون که مارو شریک لحظه هات میکنی.
الهی همیشه دلت شاد باشه.. غصه و غم ازت دور باشه.
شب یلدات هم مبارک عزیزم😘😘😘😘