اینا حرفای منه، نمیگم جلو همه
شنبه ۶ صبح بیدار شدم، صبحونه خوردم و آماده شدم که برم کلاس.... رفتم توو پارکینگ و موقعی که داشتم ماشین رو می آوردم بیرون سپرش رو مالوندم به در پارکینگ 😩
پیاده شدم تا اثر هنریم رو ببینم که مامان هم سر رسید.... با یه دستمال اون قسمت رو پاک کرد و گفت هیچی نشده، برو.....
ولی من یهو از این روو به اون روو شدم..... چیز مهمی نشده بودااا ولی یه غم گنده نشست روو قلبم.....
رفتم سر کلاس و دیدم اصلا تمرکز ندارم.. نمی تونستم به درس گوش بدم..... به داداش کوچیکه پیام دادم و جریان رو گفتم.... گفت فدای سرت، نگران نباش، درستش می کنم.....
بعد دیدم دلم داره می ترکه... می دونستم آقای دکتر تازه از سفر کاری شون برگشتن خونه.... به بهونه ی اینکه ببینم رسیدن یا نه بهشون پیام دادم.... جریان رو هم براشون تعریف کردم.....
هیچی دیگه، با چند تا جمله و خاطره منو خندوندن و من برگشتم به درس و مشقم 😁
ظهر که برگشتم خونه داداش کوچیکه توو پارکینگ منتظرم بود.... برگشت گفت کجای ماشینه؟!
وقتی نشونش دادم زد زیر خنده 😐 گفت همین؟! اون جوری که تو گفتی من فکر کردم نصف ماشینت رفته 😅
برام پولیش زد و درست شد 🙃 یعنی اون همه حرص و جوش و غصه خوردنم الکی بود 😥
بعد از ظهر رفتم کلینیک.... مراجعه کننده که رفت آقای دکتر رفتن مرکز استان واسه کاری و منم اومدم خونه......
کم کم داداشا و خانوماشون و نی نی هم اومدن.... جو یکم به خاطر زن داداش کوچیکه سنگین بود 😔 هر چقدر سعی کردم یخش آب شه و یکم حال و هواش عوض شه نشد..... بعد از شام هم زود رفت خونه ی باباش......
ولی زن داداش بزرگه و نی نی تا آخرش پیش مون بودن و کلی با نی نی رقصیدم و بازی کردم ❤
شب دیگه از خستگی بیهوش شدم....
یکشنبه بعد از ظهر رفتم باشگاه و بعد هم کلینیک.....
اون روز آقای دکتر یه شهر دیگه بودن و طبق معمول یکشنبه ها کارشون تا آخر شب طول می کشید......
یه ساعت که گذشت دیدم زنگ واحد رو زدن... از چشمی نگاه کردم ولی شک داشتم! در رو باز کردم و با آقای دکتر روبرو شدم!
با تعجب گفتم شما اینجا چیکار می کنید؟!
گفتن زودتر تعطیل کردم اومدم!
یه نیم ساعتی خودشونو سرگرم کردن و بعد یهو ازم خواستن حرف بزنم 😓 وااای یعنی نگم براتون..... لعنتی انقدر خوب منو بلدن که یه جورایی نمیشد مقاومت کنم.....
اینو هم بگم نیم ساعت هم من خودم رو به در و دیوار زدم تا زبونم وا بشه 😥
تهشم صادقانه بهشون گفتم که دیگه مثل قبل نسبت بهشون سرد و بی تفاوت نیستم و کلی حرف دیگه......
ولی خب کماکان به زمان نیاز دارم..... اول باید چند تا چیز رو در مورد خودم حل کنم تا بعد ببینم تصمیمم چی خواهد بود؟!
دوشنبه هم به کلاس و سر کار گذشت.... شبش هم رفتیم خونه ی یکی از آشناها و بعدشم خونه ی عمه بزرگه......
سه شنبه داداش بزرگه اینا واسه ناهار پیش مون بودن...
مربی هم مرکز استان جلسه داشت، واسه همین رفتم دنبال بچه ها و رفتیم سالن..... وسطای تمرین بودیم که مربی هم رسید....
احتمالا برای هفته ی بعد باید بریم هیات استان برای گزارش عملکرد ۹ ماهه ی اول سال 😩
اومدم خونه آماده شدم رفتم کلینیک...... آقای دکتر برام حلوای مخصوصِ خودشون درست کرده بودن 😋
ان شاءالله برای عید میخوان طراح داخلی بیارن و به کلینیک برسن.... چیزایی که بهم نشون دادن خیلی خوشگل بود، تا ببینیم توو عمل چی از آب درمیاد!
امروز چهارشنبه، ظهر که از کلاس برگشتم، تا در واحد رو باز کردم و گفتم سلااام.... یهو دیدم یک عدد نی نی از خواب پرید 😍😅 اصلا حواسم نبود که چهارشنبه ها نی نی پیش مامان هست... مامان می گفت تازه خوابش برده بود که با صدای من بیدار شد 🙈
صدام بلند نبودااااا.... کلا با صدای باباش و من هر جا باشه عکس العمل نشون میده 😍
هیچی دیگه، کوآلای عمه اومد بغلم و با هم بازی کردیم و بهش ناهار دادم تا مامانش اومد...... دور هم ناهار خوردیم و اونا که رفتن واحد خودشون، منم پریدم دوش گرفتم.... بعدشم آماده شدم اومدم کلینیک.....
پستم رو ثبت کنم و ببینم می تونم همت کنم برم چای درست کنم خودمو به چای و بیسکوییت دعوت کنم یا نه؟! 😁 دوستان حتما در جریانن که همت من چقدرررر بلنده!! 😎
- ۹۸/۱۰/۰۴
وای هدیه جون آقای دکتر حتما غش کردن از خوشحالی.
عزیزم نی نی حساس.❤