آهای صدای بارون، دقیقه های بی جون
سلام دوستای قشنگم ❤
با خوندن کامنتاتون کلی شرمنده شدم! گفتم دیگه هر طوری شده باید بیام پست بذارم و از این روزهای نبودنم بگم......
فکر کنم خیلی چیزا از یادم رفته باشه! حافظه ی به سان ِ ماهی گل قرمزیم که یادتونه؟ 😏 دیگه هرچی رو که یادم باشه میگم تا ببینم تا کجا پیش میرم....
این روزا بابت بیکاری داداش کوچیکه غصه داریم... چند ماهه بیکار شده و همین کلی ذهن مون رو بهم ریخته..... ولی خب..... به هر حال اینم می گذره......
چهارشنبه ۱۱ دی حوالی ظهر با مربی و یکی دیگه از اعضای هیات بدمینتون رفتیم مرکز استان برای گزارش عملکرد ۹ ماهه ی اول سال....... به ظاهر که جلسه خوب پیش رفت......
توو اون هفته سه شنبه و چهارشنبه مرخصی بودم و با خیال راحت به کارام رسیدم....
بعد از جلسه یهویی تصمیم گرفتیم بریم بازار و خلاصه تا غروب کلی گشتیم و خوش گذروندیم....
اوایل ِ هفته ی گذشته، آقای دکتر ماشین شون راهی تعمیرگاه شد و سر همین دو شب من رسوندم شون....
تجربه ی جالبی بود 😉 اینکه من رانندگی کنم و ایشون خیلی رااااحت لم بدن و موزیک عوض کنن و همخوانی کنن..... کلی با موزیکام حال کردن.....
یه بارش رو که حتی رفتیم توو جاده و یکم دور دور کردیم و موزیک گوش دادیم و گپ زدیم... خیلی خوب بود.....
بعدا بهم گفتن که رانندگیم عالیه و کلی کنارم احساس آرامش می کردن 😍
خب ایشون سرشون خیلی شلوغه و بدون ماشین سخت بود واسه شون... هرچی اصرار کردم که ماشینم چند روز دست شون باشه قبول نکردن!
تا جمعه که خدا رو شکر ماشین شون درست شد.... از ولایت براشون مهمونم رسید و خلاصه خیلی به موقع بود....
همون جمعه، ۲۰ دی برای شام خونواده ی پدری خونه مون دعوت بودن..... مامان طفلی اون روز تک و تنها همه کارا رو انجام داد! قرار بود منم کیک درست کنم که مامان خودش کیکم درست کرد و من فقط شب پذیرایی کردم......
خیلی شلوغ بود ولی خب خوش گذشت و مهمونا هم کلی خوش گذروندن....
فکر کنم یکشنبه ی گذشته بود که داشتم از سر کار برمی گشتم خونه، رسیدم سر کوچه و همین که رفتم وارد کوچه شم یهو بووووووم یه صدای وحشتناک شنیدم 😨 با خودم گفتم نصف ماشین رفت!
برگشتم نگاه کردم دیدم یه موتوری خورد به پشت ماشین.....
ماشین رو بردم داخل کوچه و سر کوچه ترمز زدم (کروکی رو بهم ریختم) و بعد پیاده شدم رفتم سمت آقای موتور سوار.....
گفتم حاج آقا حواستون کجاست؟ من که راهنما زده بودم......
برگشت گفت کجا راهنما زده بودی؟!؟! 😳 و شروع کرد جلوی چند تا آقای دیگه به گفتن اینکه پام شکست و راهنما نزده بودی و یهو ترمز کردی و........
گفتم شما نمی تونی بهم بگی راهنما نزده بودم.....
گوشی رو برداشتم که به داداشا زنگ بزنم که همون لحظه داداش بزرگه همون اطراف بود و با دیدنم دوئید اومد....
خب واضح بود که موتوری از پشت زده.....
آقای موتور سوار با دیدن داداش بزرگه یهو حرفاش عوض شد و گفت میرم خونه!
داداش بزرگه گفت مگه ترمز نداشتی؟؟ از پشت زدی مقصری...... حواست کجا بود؟!
اونم می گفت نمی دونم!
بابت حرفاش که منو جلوی چند تا آقا تنها گیر آورده بود خیلی خیلی عصبانی و دلگیر بودم اما خب به هر حال به پاش ضربه خورده بود و درد داشت....
گفتم آقا پاشید بریم بیمارستان....
گفت نه میرم خونه!
هرچی منو داداش بزرگه گفتیم بریم بیمارستان، قبول نکرد.... پا شد سوار موتور شد و رفت....
اومدم خونه و جریان رو برای بابا اینا گفتم.... بابا هم گشت طرف رو شناسایی کرد و شماره ش رو پیدا کرد باهاش تماس گرفت.... فردا صبحشم رفت عیادتش.... بعدم پیگیر دوا درمونش شد.....
حالا از اون روز به شدت استرسی شدم و موقع وارد شدن به کوچه تن و بدنم می لرزه....
داداش کوچیکه باهام حرف زد، گفت تو هر چقدرم خوب و آروم برونی اما بازم ممکنه بقیه بیان بزنن بهت، پس نترس، پیش میاد.... واسه همه مون اتفاق میفته.....
اما من......
سه شنبه ۲۴ دی، آخر وقت مراجعه کننده داشتیم که دو ساعت کارشون طول کشید..... مادر و دوتا دخترش اومده بودن... مادر یه ساعت و نیم و دختر بزرگتر نیم ساعت مشاوره داشتن و دختر کوچکتر تماااام مدت داشت نق میزد و گریه می کرد و جیغ میزد مامانشو صدا میزد 😳
انگاری مریض بود، مدام می گفت شکمم درد می کنه......
یه جایی دوتا صندلی رو بهم چسبوندم و دخترک رفت دراز کشید.... یکم خوابید ولی خب تا چشم باز کرد دوباره گریه هاش شروع شد.....
هم دلم سوخت و هم کلافه شده بودم......
وقتی رفتن اونجا رو مرتب کردم و دیگه ۱۰ شده بود که تعطیل کردیم اومدیم پایین......
ماشینم توو پارکینگ پارک بود.... آقای دکتر گفتن تا پارکینگ باهاتون میام... اولش گفتم نمیخواد اما بعد وقتی دیدم خیابون تاریک و خلوته و پرنده پر نمی زنه وحشت کردم! کلی هم خوشحال شدم که آقای دکتر باهام اومدن....
رفتیم سمت پارکینگ و دیدیم به به، درش قفله!!!! چشمم افتاد به ماشینم که تک و تنها اون گوشه پارک بود......
آقای دکتر شماره ی نگهبان رو از روی باجه برداشت و زنگ زد بهش.... نگهبان هم گفت الان میام.... دمش گرم، سریع خودشو رسوند.....
به آقای دکتر گفتم بیاین سوار شین برسونم تون پیش ماشین... اولش گفتن نه... اما وقتی ماشین رو از پارک درآوردم جلوی در پارکینگ یهو دیدم اومدن سوار شدن 😁
پیش ماشین شون پیاده شدن و منم راهی خونه شدم....
دیروز و امروز رو هم بهم مرخصی دادن تا استراحت کنم 😁 منم نامردی نکردم و دیروز رو خوابیدم و امروز رو هم با مامان و خاله کوچیکه و دخترخاله رفتیم بیرون...... یکمم خرید انجام دادم....
فکر کنم دو هفته پیش بود که یه روزم با بابا و زن داداش بزرگه رفتیم مرکز استان خرید.... بابا وسایل کوهنوردی گرفت و منم به نیت خرید زمستونی رفته بودم اما تهش با کیف و کفش ِ عید برگشتم خونه 🙄
باشگاه رو هم منظم میرم خدا رو شکر... واسه اواسط بهمن میزبان یه سری مسابقات هستیم که باید بشینیم و براش برنامه ریزی کنیم
شاهین خان هم (یکی از اعضای سابق هیات!) در یه حرکت ِ شگفتانه از سِمَت خودش انصراف داد و کشید کنار!!! 😒
دیگه از چی و از کجا بگم؟؟؟ 🤔
آهااان... آقای دکتر الان توو سفر کاری هستن... بهشون گفتم برام سوغاتی برف بیارن 😂 ایشونم گفتن باشه 😎 وعده ی سر خرمن به این میگن ها 😅
اینجا چرا برف نمیاد؟! فقط سوز داریم 😒 برفش رو جای دیگه میاد و سوزش مال ماست 🤧
...
رفیق نوشت: خورشید جان ِ عزیزدلم توو اینستا دارن به نوشتن شون ادامه میدن.... اینم آدرس شون:
delneveshtehaye_banafsheh
رفیق نوشت ۲: خورشید جان باعث شدن منم اینستا دار شم 🤗 ولی خب فعالیتی هنوز ندارم و هیچ خبری نیست 🙈 اینم آدرس من:
madam.kameliya
...
مواظب خودتون باشید ❤
- ۹۸/۱۰/۲۶
سلام خانومی:))