شیطنت های ذهن من

هرگاه شخصی کسی را برای گناهی سرزنش کند، نمیرد تا خود به آن گناه مرتکب شود. امام صادق (ع)

شیطنت های ذهن من

هرگاه شخصی کسی را برای گناهی سرزنش کند، نمیرد تا خود به آن گناه مرتکب شود. امام صادق (ع)

من ِ جدید

دوشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۸، ۰۳:۰۷ ق.ظ

 

 

 

همیشه اینجا حرف زدن کمک کرده که یکم سبک بشم اما نمی دونم چرا خیلی وقتا این فرصت ِ سبک شدن رو از خودم دریغ می کنم؟! چرا بیشتر به فکر ِ خودم نیستم؟! چرا.......

 

آخرای دی برام روزای سختی بود.... گذشت اون روزا، اما......

 

۲۹ دی وقتی آقای دکتر فهمیدن که حالم خوش نیست تندی برنامه ی بیرون تدارک دیدن.....

 

واسه دوشنبه ۳۰ دی تمام کار و بارشون رو تعطیل کردن و رفتیم جنگل...

 

هوا ابری و بارونی... سرد.... مه آلود..... 

 

ماشین رو یه جایی پارک کردن و قدم زنان راهی شدیم.. از یه مسیر گل آلود رفتیم و رفتیم توو دل جنگل.... مه و صدای آب.......

 

وسط جنگل، وایسادیم... گفتن داد بزن.....

 

من اما سکوت بودم.....

 

گفتن حرف بزن.... خودتو تخلیه کن.. هرچی میخوای بگو.....

 

من بازم سکوت بودم......

 

سردم بود اما قشنگ بود.....

 

مسیر رو برگشتیم و رفتیم همون اطراف یه کافه رستوران... توو یه آلاچیق نشستیم و چای خوردیم.. یکم گپ زدیم...

 

دلشون میخواست واسه شام همون جا بمونیم، من اما از سرما می لرزیدم....

 

برگشتیم... سر راه از اکبرجوجه دو پرس غذا گرفتن و برگشتیم کلینیک... کنار بخاری روو صندلی های نارنجی مون نشستیم و شام خوردیم....

 

پنجشنبه ۳ بهمن صبحش اگه اشتباه نکنم یه جلسه توو اداره ی ورزش و جوانان داشتیم که با مربی و یکی دیگه از اعضای هیات رفتیم.. جلسه ی خوبی بود اما......

 

مربی جان دوباره سر ِ خود میزبانی یه سری مسابقات رو به عهده گرفتن و من فقط سکوت بودم... چرا بدون مشورت؟! اصلا وقتی امکانات و بودجه ای نیست میزبانی چرا؟!

 

عصر رفتم کلینیک و با یه سورپرایز روبرو شدم.... آقای دکتر برام جشن تولد گرفته بودن.. به محض ورودم برام فشفشه روشن کردن و بعدم دعوتم کردن به اتاق شون...

 

روو میزشون یه باکس گل بود و کادوشون و شمع..... کیک رو هم آوردن و یه جشن کوچولوی ساده داشتیم...

 

کادوشون پکیج مراقبتی پوست و مو بود.. دست شون درد نکنه 🌸

 

واسه جمعه ۴ بهمن، از چند روز قبلش بابا برنامه ی بیرون گذاشته بود و شدیدا هم اصرار داشت که همه ی بچه ها باشن!

 

جمعه صبح منو مامان و بابا زودتر راهی شدیم و رفتیم جنگل... توو یه آلاچیق جنگلی مستقر شدیم و یه ساعت بعد داداشا و زن داداشا و نی نی هم اومدن...

 

دلتون نخواد واسه صبحونه یه املت خوشمزه درست کردیم و بعدش رفتیم گشت و گذار......

 

ناهار رو که خوردیم داداش کوچیکه گفت میخوام برم دکه خرید! کسی چیزی نمیخواد؟!

 

گفتم واسه من پفک بگیر!

 

گفت تازه ناهار خوردی ها! پفک چیه؟! و رفت......

 

به خانومش نگاه کردم و گفتم پس واسه چی می پرسه؟! 😞

 

چند لحظه بعد داداش کوچیکه اومد و توو دستش یه کیک بود و یهو همه با هم گفتن "تولدت مبارک" 😍

 

واااای خداااااا

 

یه جشن خونوادگی ِ کوچولوی گوگولی گرفتیم و خوش گذشت...

 

یکشنبه ۶ بهمن، روز تولدم، دلم میخواست واسه خودم یه کاری کنم اما نشد... نه ایده ای داشتم و نه حوصله ای!!!

 

اما دوشنبه ۷ بهمن..........

 

 

شده آیا وسط ِ خنده، کمی بغض کنی؟!

 

جسم در حال، ولی حال ِ تو در ماضی ِ استمراری!

 

 

شوک ترین اتفاق زندگیم رقم خورد و فهمیدم روزهای سخت قبلی، سخت نبودن......

 

اون روز زندگی یه بُعد ِ تکون دهنده ش رو بهم نشون داد و من متوجه شدم هر چقدر توو گذشته قوی بودم، الان باید صد برابرش قوی تر باشم!

 

من توو ۷ بهمن، یه من ِ دیگه شدم.... شکستم.. درد کشیدم... شوک شدم.. فرو ریختم.... بغض کردم..... و این رنج ادامه داره..............

 

کاش می تونستم بی مهابا ازش بگم... اما نمیشه... نمی تونم درباره ش با کسی حرف بزنم.... دل ِ طفلکی ِ نحیفم.......

 

الان که دارم تایپ می کنم بعد از یک هفته تحمل رنج، تازه اشکام سرازیر شدن...... دلم میخواد سرمو بذارم روو زمین و هق هقم بره تا خود ِ آسمون......

 

می دونم این رنج شده بخشی از زندگیم.... پس دعا می کنم خودم قوی و صبور شم تا یکم آروم بگیرم......

 

نمی دونم چقدر طول می کشه تا هضمش کنم؟! نمی دونم اصلا میشه هضمش کرد یا نه؟! نمی دونم تا کی و کجا دووم میارم؟! نمی دونم تهش قراره به چه جور آدمی تبدیل بشم؟! نمی دونم.......

 

فقط می دونم رنجای قبل از اینم، همش سوءتفاهم بود!!

 

واسه پنجشنبه ۱۰ بهمن برنامه ی روستا گردی داشتیم... با دوتا خاله کوچیکه و دائی کوچیکه.....

 

بعد از ظهر با مامان و داداش کوچیکه راهی شدیم و رفتیم روستا.... از قبل خونه گرفته بودیم.... مستقر شدیم و سعی کردم یکم نفس بکشم......

 

صبح جمعه که از خواب بیدار شدم دیدم به به، وارد روزای گل و بلبل شدم!!!

 

یه صبحونه ی توپ خوردیم و رفتیم توو روستا گشتن...... بعدشم برگشتیم و جمع کردیم تا واسه ناهار بریم توو جنگل بشینیم...

 

کنار جاده، بین درختا بساط مون رو پهن کردیم و آی مزه داد......

 

بعد از ناهار و چای، وسیله ها رو جمع کردیم و راهی خونه شدیم...

 

فکر کنم همون شب بود که آقای دکتر در یه پیشنهاد جالب انگیزناک ازم خواستن یه وقت تعیین کنم و به یاد خاطرات یه سال، یه سال و نیم پیش که می رفتم پیش شون واسه مشاوره، بازم برم!

 

پیشنهادشون هم برام عجیب بود و هم شیرین!

 

بهشون گفتم اگه قراره به یاد خاطرات گذشته باشه پس باید خودتون واسم وقت تعیین کنید! و در نهایت قرار شد یکشنبه ساعت ۱۰ صبح برم پیش شون!

 

امروز.... یعنی در حقیقت دیروز! چون الان بامداد دوشنبه ست! صبح بیدار شدم و بعد از صبحونه به کارام رسیدم و آماده شدم...

 

مامان و بابا با ماشین بیرون بودن... دلم میخواست مثل گذشته قدم زنان راهی شم و برم اما خب بارون بود!! دیدم دیگه انقدرم مثل گذشته نشه به جایی برنمی خوره!! اومدم توو پارکینگ که دیدم داداش کوچیکه و خانومش دارن میرن بیرون.... ازشون خواستم منو هم برسونن.....

 

رسیدم و حس غریبی بود......

 

رفتم توو اتاق شون و روو صندلی ای که اون روزا همیشه می نشستم، نشستم.....

 

آقای دکتر برام چای آوردن و نشستن و گفتن خب چه خبر؟ در چه حالید؟؟

 

عین قدیم......

 

کلی حرف زدیم..... انگار توو اون محیط همه چیز رسمی تره.... اون اتاق و وسیله هاش... پنجره ش... بخاریش.... ساعت بالای سرم...... کشوها و خرت و پرتای روو میزشون......

 

یکی از همکارای آقاشون دوبار مجبور شدن بیان توو اتاق و هربار کلی ازم عذرخواهی کردن......

 

لازمه بگم اون خانم دکتر ِ مذکور هم یه بار اومدن؟!

 

به بهونه ی سلام و علیک اومد در زد و همونجا پشت در وایساد و هی نرفت! منم خیلی شیک سرمو بردم جلو تا منو ببینه! و با لبخند ِ ژکوند گفتم سلام!

 

با تعجب سلام داد! و تا آقای دکتر یه چیزی بهش گفت یهو از خدا خواسته پرید توو اتاق و در حالی که داشت یه جان ِ کشدار می گفت رفت توو دهن آقای دکتر!!!

 

گفت بعدا حرف می زنیم و رفت! یه همچین چیزی.......

 

دروغ چرا؟! ناراحت شدم.... ولی سعی کردم به روم نیارم... می دونید چیه؟ توقع داشتم آقای دکتر جدی تر باهاش برخورد کنه اما خب..... شایدم توقعم زیادیه! به هر حال همکارن و لابد طبیعیه!

 

از ۱۱ گذشته بود که بابا زنگ زد کی بیام دنبالت؟ گفتم بهتون خبر میدم.....

 

یکم بعد آقای دکتر ناهارشون رو آوردن و اصراااااار که بیا با هم بخوریم!

 

لوبیا پلو درست کرده بودن! الهیییییی

 

از ایشون اصرار و از من انکار.... گوشی رو برداشتم تا به بابا خبر بدم بیان دنبالم که آقای دکتر نامردی نکردن و یه قاشق پُر لوبیا پلو چپوندن توو دهنم!!!!

 

غذاش سرد بود اما خدایی خوشمزه بود......

 

یکم بعد بابا هم رسید و من خداحافظی کردم اومدم بیرون.......

 

همین که رسیدیم خونه دیدم نی نی جان و مامانش خونه مون هستن.... کلی باهاش بازی کردم و دلی از عزا درآوردم......

 

ناهار خوردیم و نی نی و مامانش رفتن بالا و منم رفتم باشگاه..... مربی خبر داد که فلان تاریخ مسابقات بزرگسالان هست و کی شرکت میکنه؟! و وقتی دید من سکوتم با تعجب گفت چراااا؟!

 

من دیگه اون آدم سابق نیستم.. شاید زمان لازم دارم اما الان خیلی چیزا برام تغییر کرده و من بین یه دو راهی با خودم توو جنگم! و خسته......

 

اومدم خونه دوش گرفتم... مامان و بابا رفتن خونه ی عمه بزرگه... مراسم پسرعمه بود......

 

منم کم کم آماده شدم و دیرتر بابا اومد دنبالم و رفتم خونه ی عمه... شام خوردیم و رفتیم خونه ی عروس......

 

همه چی خوب بود اما من خوب نبودم...... آخ از بغض و چشای پر از اشک.....

 

 

شده در جمع بخندی، در دلت غم باشد؟؟؟

 

من به غمگین ترین حالت ِ ممکن شادم!

 

 

اومدیم خونه، لباسامو عوض کردم و صورتمو شستم و دراز کشیدم تا پست بذارم....

 

۶ صبح باید پاشم برم کلاس اما کوو خواب؟!

 

چهارشنبه عروسی ِ پسرعمه ست و... الهی که خوشبخت باشن..

 

آقای دکتر یکشنبه و چهارشنبه رو بهم مرخصی دادن........

 

فردا یا پس فردا ببینم می تونم برم آرایشگاه تا به چتری هام سر و سامون بدم یا نه؟! واسه چهارشنبه هم ببینم می تونم وقت آرایشگاه بگیرم یا نه؟!

 

می دونی چیه؟؟ گاهی یه اتفاقاتی میفته و یه جور بدی مثل پُتک کوبیده میشه توو مغزت که تازه می فهمی زندگی چقدر می تونه وحشتناک باشه.... چقدر می تونه شوک آور و بی رحم باشه..... تازه می فهمی زیر پوست ِ این جهان و مردمش، چه قصه های عجیب و غریب و غم انگیزی وجود داره..........

 

...

 

هدیه نوشت: می دونم گفتنش راحته اما عمل بهش طاقت فرسا... اما لطفا دلتو بزرگ کن... قوی هستی اما قوی تر شو... خم نشو... کم نیار..... مثل خیلی وقتا، خودت پشت ِ خودت باش و راه گلوتو باز کن..... دستتو به زانوت بزن و بلند شو..... تو رو خدا دختر.... هدیه رو تنهاش نذار... دل به دلش بده و بهش فرصت بده دوباره برگرده به زندگی.... به خود واقعیش....

 

هدیه نوشت ۲: خیلی دوستت دارم دخترک ِ طفلکی ِ قشنگم 💋 مراقب خودت باش ❤

 

...

 

پ.ن: از ۱۲ گذشته بود که شروع کردم به نوشتن این پست، و الان ساعت حدود ۳ بامداد هست! هنوز پست رو ثبت نکردم و کماکان هم بیدار........

 

و اکنون من...

 

شادترین دختر ِ غمگین ِ جهانم!

 

 

 

 

 

  • مادام کاملیا

نظرات (۲۲)

سلام عزیزم خوبی هدیه جون بمیرم برا دلت و من هم شاد ترین دختر غمگین جهانم خودت میدونی اوضاع منو 

 

گفته بودی گریه کن از غصه ات کم می شود /من اگر یک شب ببارم این جهان غم می شود .....

چقدر بهت احتیاج دارم 

پاسخ:
سلام شهره جانم
خوبم، شکر...
خدا نکنه عزیزم.... آره می دونم... از ته قلبم دعا می کنم هرچی که خیر و صلاحته همون بشه
شاید واقعا گریه سبکم کنه، مثل خیلی وقتا.... فقط نمی دونم این بغض قراره کی و کجا بترکه....
عزییییییزم.. هرموقع خواستی گوش شنوا میشم برات 💗

کلمه به کلمه ی پستتو نمیخوندم هدیه .. میبلعیدم....

با عمق وجودم میفهمیدم ، حست به درون من سرازیر میشد.......

و چقدر تلخ و دردناک.......

زمانی که صدای جیغ روحتو میشنوی و با دستات خودتو محکم بغل میکنی اما تنها چیزی که هست درد و درد و درد.... بی هیچ فریادرسی......

 

دوست دارم هدیه...

پاسخ:
الهیییی....
چقدر خوبه بیای حرف بزنی، حتی مبهم..... اما فهمیده شی......
اولش شوکه میشی، بعد که کم کم می بینی واقعیت داره تازه درد شروع میشه.... هی عمقش بیشتر و بیشتر میشه.......
تا کجا؟ نمی دونم....
منم دوستت دارم افرا جان ِ عزیزم
  • مامان رونیا رویسا
  • عزیز دلم

    دلم شور افتاد کلی

    ان شالله هر چی هست بتونی از پسش بر بیای و ختم ب خیر شه

    .. 

    تولدت هم بازم مبارک 😘😘

    پکیج مراقبت از پوست و موو😅😅 چ کادوی خفنی 

    .. 

    خو خوشمزه اس دستپختشون و اعترافم می کنی

    دیگه چرا دریغ می کنی از خودت و سخت می گیری

    دو قاشق می خوردی😂😂😂

    .. 

    ایششش چ خانم دکتر لوسی

    ب نظرم ربطی ب همکار و غ همکار بودن نداره

    شما تایم مشاوره داشتید

    و دکتر هم خیلی محترمانه باید می گفتن لطفا بعدا صحبت کنیم🤔🤔

    البته دقیق نمی دونم

    شایدم اشکالی نداره🤔

    .. 

    اعصاب خودت رو بابت تصمیمات مربی خراب نکن

    .. 

    من هنوز فکری ام

    نگرانت شدم هدیه کوچولوی قشنگم

    می بوسمت 

    مرسی بابت پست

     

    پاسخ:
    ان شاءالله
    دلم میخواد اونقدر قوی و مسلط شم به خودم که بتونم سرمو بالا بگیرم و بگم اوکی، حله....
    ممنونم قشنگم 😍😙
    آره والا، سبکش متفاوت بود 😅
    دستپخت شون که.... آره راست میگی، الان که فکر کردم دیدم میشه گفت خوشمزه ست 😅 خب اشتها نداشتم.... ساعت ۱۱ و ربع به زور داشت بهم ناهار میداد 😂
    خانم دکتر که.... همچین باد داره و غرور، فقط خودشو می بینه...
    منم نظرم همینه، من تایم مشاوره داشتم و خانم دکتر کله کرد اومد توو بدون اینکه حتی عذرخواهی کنه! آقای دکتر هم که انگار نه انگار.... اییییییش
    نگران نباش فدات شم.. باید این مرحله رو بگذرونم، فقط امیدوارم بخیر بگذره
    منم می بوسمت مهربونم
    خواهش می کنم 💖

    انشالا هر چی هست بتونی حلش کنی.... به خیری و بپذیری

    پاسخ:
    ان شاءالله، ممنونم محدثه جانم

    راستش نگران شدم...ینی چی شده... که انقدر  به هم ریخته شما رو...که قبلیا ناچیز بوده در برابر این...

     

    به هرحال دعا میکنم این مرحله از زندگی هم به خوبی بگذرونی و قوی تر از قبل شی

    پاسخ:
    گاهی روبرو شدن با اتفاقاتی که برات تازگی دارن و هیچوقت نمی تونستی حتی فکرشو کنی بیشتر از همه آدمو بهم می ریزه
    ممنونم مطهره جان، ان شاءالله

    الهی من ب فدای تو تنهاییات

    شده آیا وسط عروسی اشک بریزی

    من ب غمگینترین حالت ممکن شادم

    و هر روز قویتر و سختتر و نازکتر. و ضعیفتر 

    شده آیا صورتت از داغی سیلی گر بگیر

    پاسخ:
    خدا نکنه....
    الهی من دورت بگردم 😢

    اره عزیزم ، شده ...

     من به غمگین ترین حالت ِ ممکن شادم

    میتونم چند کیلومتر بنویسم برات

    اما حس کردم مبهم گفتی ک کسی چیزی نگه

    ​...

    امیدوارم ازین مرحله سخت ، ققنوس‌وار بیای بیرون هدیه جان

    پاسخ:
    الهیییییی
    مبهم گفتم چون نمیشه و نمی تونم درباره ش چیزی بگم...
    منم امیدوارم، ممنونم عزیزدلم

    عزیزم الهی هرچه زودتر خوب بشی 💝 خودتو محکم بغل کن 

    پاسخ:
    آمین 💗
    خودمو محکم بغل می کنم......
  • ما و تربچه مون
  • سلااااااااااااااام عزیزم:))

    پاسخ:
    سلام دوستم 🌸

    عزیز دلم هدیه جونم خیلی سخته آدم راجب ناراحت کننده ترین و سختت ترین موضوع زندگیش نتونه باکسی حرف بزنه نتونه درد و دل کنه و مجبور باشه بار سنگینش رو خودش تحمل کنه ولی واقعا جمله آخر که گفتی طفلکی واقعیه چون بعضی وقتا تو همین شرایط سخت انقدر طفلکی به معنای واقعی میشیم که ناگزیر باید یا تحملش کرد که بگذره یا تحملش کرد که بمونه یا نمیدونم.... بالاخره یجوری اون موقیت یا واسه آدم قبل هضم میشه یا مجبورن باهاش کنار میایم

    امیدوارم برا تو از اونایی باشه که تحملش که کردی بگذره عزیزم ❤

    مثل همیشه آرزوم برات آرامش و شادیه عزیزم انشاالله😘❤🌸

    پاسخ:
    آره صنم جان، خییلی سخته....
    من از سخت ترین مسائل زندگیم اومدم اینجا حرف زدم اما این.... وقتی فکر می کنم که آیا روزی می رسه بیام در مورد این موضوعم حرفی بزنم؟! می بینم توو حالت عادی امکانش نیست... بعد تازه می فهمم که ما آدما چقدر طفلکی هستیم و گاهی چقدر ناگفته هامون عمیقه
    فکر نمی کنم بگذره.... فکر کنم موندگاره و فقط باید باهاش کنار بیام.....
    قربونت برم من، خیلی بهم لطف داری ❤😙🌷

    هدیه ترسوندی منو شدددددید دختر😯 مشکل بیماری که نیست خدایی نکرده؟هان؟😥😥

    امیدوارم همه چی برات مثل آب خوردن حل شه و غمی نمونه💚

    خب بابا دل به دل این آقای دکتر ما بده و بشین کنارش و باید ظرف غذاشو میگرفتی تا ته میخوردی بعد که گرسنه میموند میفهمید نباید تعارف کنه😋

    خب بابا ما خانوما مگه آدم نیستیم؟!عههعههه!بالاخره ما خانوما هم اون حس خودمون رو داریم که هیچوقت نمیشه جلوشو گرفت😐 من که به شوهرم همیشه میگم اگه یکبار بیام تو شرکتت و ببینم داری با همکار خانومت هی بگو بخند میکنی و خیلی صمیمی حرف میزنی همون موقع میام دلوین و میگذارم تو شرکتت و ناپدید میشم که دیگه هیچوقت نبینیم تا الان که فکر کنم تهدیدم کارگذار بوده🤔

    اما میگی یاد روزای اولی که با شوهرم دوست شدم افتادم که برات گفتم ببین من خیلی راحت همیشه با پسرا برخورد میکردم و همش باهاشون بگو بخند داشتم و هی سربه سر هم میگذاشتیم و اصلا نمیفهمیدم که شاید این رفتارم اون روزا شوهرمو عصبی میکنه و هی ادامه میدادم تا یه روز دوستم بهم گوشزد کرد و فهمیدم و مراعات کردم و دیدم همه چی حل شد و چقد شوهرم آرامش گرفت و الانم همیشه بهش میگم که یادته من رفتارم چطور بود و تو چقدر عصبی بودی که نمیتونستی خودت رو کنترل کنی پس هیچوقت نگذار منم به اون حد برسم

    نمیدونم هدیه سعی کردم کلی باهات حرف بزنم که یکم حال و هوات عوض شه اما از بطن نوشته هات یه دلهره بدی به دلم نشست و فکر نمیکنم تونسته باشم با حرفام یکم از دردت رو کم کرده باشم اما دلم نمیخواد غمگین ببینمت...💚❤💙

    پاسخ:
    نگران نباش سپیده جانم، می گذره....
    نه عزیزم، بیماری نیست
    ان شاءالله
    خیلی خیلی دوست دارن که با هم غذا بخوریم، به خصوص غذای خونگی... خب اون ساعت وقت ناهار نبود، منم اشتهایی نداشتم... بعدشم ناهارشون اندازه ی خودشون بود، خب گناه داشتن
    عجب تهدید توپی دختر 😅 خدا رو شکر جواب داده...... ولی خب.. آقای دکتر به خاطر شرایط کاری شون با همه خوب برخورد می کنن... کلا آدم خونگرم و مهربونی هم هستن، با دشمن شون هم نمی تونن بد باشن 😩
    سپیده چقدر خوب که وقتی بهت گوشزد کردن شما هم درک کردی و سعی کردی توو رفتارت تجدید نظر کنی، به نظرم این نشون میده همسرت چقدر برات باارزشه
    من آدم خیلی حساسی هستم، چون رفتار خودم با آقایون خیلی جدیه و باهاشون بگو بخند نمی کنم، دلم میخواد طرف مقابل هم مراعات کنه... اما خب..... چی بگم....
    ممنونم که باهام حرف زدی قربونت برم
    خیلی برام عزیزی ❤😙

    نگرانم دلم ریخت

    پاسخ:
    فدای نگرانیت...

    سلاااام عزیزدلم، بیا بغلم💔 بیشتر از اونچه که فک کنی درکت میکنم و کااااملا میفهمم چه حالیه دردتو نتونی بگی. ولی میگذره. ماها سختی نکشیده نیستیم🙂 ماها تاب آوردن رو یاد گرفتیم و اینم میگذره. و یه روزی میرسه با دلخوشی و بدون هراس یه لیوان کاپوچینو میخوری و به این روزای سخت ترین که گذشته فک میکنی💐

    آخییی چه خوب مث اون وقتا فضاسازی کردین☺️ دل آدم آب میشه خیلی خوب بود.

    دست آقای دکتر حسابی درد نکنه که هدیه ی دلگیر رو برده جنگل و براش تولد گرفته😍چه کادوی هیجان انگیزی🙈💃🏻

    عاقااااا یه چیزی!؟😳 به من بگو چطوووور تونستی از لوبیا پلوووو بگذریییییی😱

     

    پاسخ:
    سلام مری جانم..... 💖
    آره فدات شم، می دونم درک می کنی..... درسته، ما سختی نکشیده نیستیم....
    امیدوارم همینطور باشه، امیدوارم لحظه ی آرامش ما هم برسه... یه جایی ما هم طعم خیال خوش و راحت رو بچشیم و یه آخیش بگیم اون روز
    ای جاااانم، قربون ذوقت بشم من 😍
    اوهوم، دست شون درد نکنه....
    زیاد سخت نبود مری 😅 شاید اگه ساعت بهتری بود نمیشد گذشت ولی آخه ۱۱ و ربع اشتهایی نداشتم 😁

    سلام

     

    لطفا یک چشم غره حسابی به اقای دکتر و یک شدید تر به اون خانم

     

    اسمشو نبر ..... از جانب من بدی که حساب کار دستشون بیاد ...

     

    خودتو اقای دکترو عشقه...

     

    وسلام

    پاسخ:
    سلام روشنک جان
    فکر نکنم چشم غره جواب بده! ولی خب تصمیم گرفتم توو رفتارم با خانم دکتر تجدید نظر کنم، از آدمای مدعی و طلبکار خوشم نمیاد
    قربون شما

    هدیه درکت میکنم من در بدترین شرایط ممکنم که اصلا سخته دربارش بگم 

    فقط میتونم بگم بخیر بگذره 

    هنوز نتونستم بهت پیام بدم بگم حال بدی دارم 

    فقط هر موقع دلت گرفت منم دعا کنی 

    بهت میگم حتما هنوز هضمش واسم خیلی سنگینه 

    پاسخ:
    الهی بگردم
    ان شاءالله
    توو خودت نریز بهار.. دلم میخواست شرایطم نرمال تر می بود، اون موقع می اومدم با خیال راحت درباره ی دردم حرف می زدم
    چشم، حتما
    هر وقت بخوای گوش شنوام

    سلام هدیه جان خوبی عزیزم خیلی نگرانت شدم امیدوارم هرچه زودتر مشکلت حل بشه وآرامش بگیری حال دل من هم این روزها خوب نیست تو یه دوراهی موندم  نمیتونم درست تصمیم بگیرم باتمام وجود برای حل مشکلت دعا میکنم برام دعا کن. 

    پاسخ:
    سلام مینا جانم.. خوبم شکر
    حل شدنی که فکر نکنم باشه! فکر کنم باید باهاش کنار بیام! اگه بتونم....
    الهی بگردم....
    امان از این دو راهی های نصف عمر کننده!
    ممنونم عزیزم
    الهی که خیلی زود گره از کارت باز بشه و بتونی بهترین تصمیم رو بگیری
    خدا پشت و پناهت باشه

    هدیه جانم کامنت خصوصی م ثبت نشده؟ ندیدی؟

    پاسخ:
    چرا رها جان، ثبت شده و دیدم....
    فقط حیف که کامنت به اون قشنگی خصوصی بود!
    ممنونم برای حرفات 🌸

    سلام هدیه جان

    در نظر داشته باش اون رنجی که جدید هست همیشه به نظر بزرگ تر میاد

     

    شاید سال دیگه این موقع خیلی به نظرت کوچک و بی اهمیت بیاد

     

    توی پستت دیدم که همه اطرافیانت شاد و سالم هستن

    اولش فکر کردم مثلا دکتر برداشته نامزدش رو بهت معرفی کرده که رنجیده شدی که آخرش دیدم نه اونم نبوده

     

    دیگه به جز اینا به نظر نمیاد رنج بزرگ دیگه ای باشه

    احتمالا به خاطر تازه بودنش ناراحتی

     

     

     

     

    پاسخ:
    سلام عزیزم
    بله قبول دارم... رنجی که جدید هست و هیچوقت فکرشم نمی کردی دچارش شی...
    امیدوارم همینطور باشه اما خب اگه قرار باشه ادامه دار باشه...... ان شاءالله که ختم بخیر شه
    به نظر شما شاید، اما خب واسه من بزرگ و دردناکه
    به هر حال اینم می گذره.. خدا بزرگه....

    ن شاالله به زودی حال دلت خوب بشه

    دعا می کنم برات

    پاسخ:
    ان شاءالله
    ممنونم سارینا جان

    امیدوارم به زودی بیایی و برامون بنویسی که مشکلت حل شده .

    منم وقتی که با پ دوست بودم درکل احساس ریلکسی فراوانی با دوستامون که پسر و دختر بودن داشتم . و نمیدونم مرضم چیه که اینقدر ریلکسم . البته با همه نه ولی بااون عده که خودشونم بامن عادی و ریلکس باشن اینطوری بودم. و پ خیلی حرص میخورد و الان که به گذشته و یسال اول دوستیمون نگاه میکنم میبینم این بنده خدارو چقدررر حرص دادم و جوش خورد ولی من خودم هیچ مشکلی تو رفتارم نمیدیدم! و یادمه همش بش میگفتم تو چقد حساسی حالا چیه مگه . چیشد حالا . مگه تو وسواس داری شکاکی فلانی😐

    حالا جناب دکترم احتمالا شبیه منه و منظور خاصی نداره. اما چون هدیه تو هم مثه پ خودت خیلی چارچوب نگه دار و جدی هستی ناراحتت میکنه.

    پاسخ:
    عزییییییزم
    حل شدنی که نمی دونم هست یا نه، اما خب امیدوارم هضمش کنم و بتونم باهاش کنار بیام
    آخی... طفلی همسرت... خیلی خوب می فهمم اون زمان چه حالی داشتن...
    البته شما هم کار بدی نمی کردی، توو جو های صمیمی و دوستانه این ریلکس بودن طبیعیه، منم تجربه داشتم اما خب به نظرم آدم وقتی می بینه طرف مقابل حساسه بد نیست مراعات کنه
    درست میگی، من توو رفتار با آقایون چهارچوب نگه دار و جدی ام
    از اون طرفم میگم خب وقتی آقای دکتر می دونن خانم دکتر چه حسی بهشون دارن دلیلی نداره تا این حد ریلکس باشن... نمی دونم شاید من زیادی حساسم

    سلام

    خوبی تو کاملیا ؟

    اولندش تولدت ( با تاخیر ) مبارک و این چندتا 🍀🍁🌺🌹🌱🌻🌹🌹 و یه دونه 🎁 را از من بپذیر ، دیگه به بزرگیتون ببخشید منو

    سومندش ( دلم میخواد اول سومندش رو بگم بعد دومندش رو 😄 )

    .... بعله سومندش دختر تو با داشتن خوانواده ای به این خوبی و دوستی به این آقایی ( دکتر ) و دوستان و همراهان دیگه ( دوستان مجازی ) که هر یک بهتر از دیگری ( چیه مگه دروغ میگم 😐 ) دیگه چی میخوای ؟ دیگه چته ؟ یا بهتره  بگم ، دیگه چه مرگته !!؟😈 یه کم داری لوس میشیاااااا 

    دومندش چه خوب که به جنگل نزدیکی و هر وقت دلت خواست پا میشی میری گشت و گذار   ! آخ که دلم لک زده برای یه نصف روز جنگل گردی !

    چهارمندش چند وقتی نبودم و چشم منو دور دیدی و از ورزش فاصله گرفتی و نق میزنی ! و برای مربی تعیین تکلیف میکنی !😈 نبینم دیگه هاااا

    پنجمندش یه کم به خودت بیا و به داشته هات فکر کن و ببین چقده کسانی هستند که نصف داشته های تو رو هم ندارند و ... البته تو لیاقتت بیشتر از اینهاست ولی باید با تلاش و توکل بهش دست پیدا کنی نه با غر زدن 

    شیشمندش منو بابت این زبان تندم ببخش ترک عادت موجب مرض است

    هفتمندش به جای این همه روده درازی در نوشتن که چش و چالمون در اومد تا بخونیمش !!😈 یه کم جلوی خونواده حرف بزن و باهاشون از خواسته ها و ایده آل هات بگو که شاید نتیجه بهتری بگیری 

    هشتمندش یه خبر خوب دارم برات ! اینکه عید ما میاییم اونورا ، خواهشا" خونه را ترک نکنید و یه کم قطاب دررست کنید که خیلی دوست دارم

    برقرار باشید به امید دیدار

    پاسخ:
    سلام جناب میفروش
    خوبم شکر
    ممنونم از لطف و محبت تون
    شما هرطور راحتید بفرمایید 😄
    بله حق با شماست.... دروغ چرا؟ اتفاقا حقیقت رو گفتید... دوستان مجازیم که واقعا بهترین هستن و خدا رو بابت داشتن شون شاکرم ❤ بی نهایت از حضورشون توو زندگیم خوشحالم 💐
    هر وقت دلم خواست که نمی تونم برم چون به هر حال اینجور جاها رفتن یه پایه میخواد و نمیشه تنهایی رفت.... ولی درسته، خدا رو شکر که طبیعت نزدیک مون هست و حداقل میشه توو هوای سالمش نفس کشید
    چشم دیگه برای مربی تعیین تکلیف نمی کنم اما خب اگه هیاتی وجود داره و اگه اعضای هیات وظایفی دارن پس ادب و منطق و روال کاری حُکم میکنه که باهاشون مشورت شه وگرنه که اصلا چه لزومی به حضورشون هست؟!
    اینم چشم
    خواهش می کنم
    حرف زدن در مورد خواسته ها و ایده آل ها جلوشون..... چی بگم؟! اصلا چیزی نگم بهتره.....
    به سلامتی ان شاءالله.... به به قطاب... چشم، در خدمت تون هستیم
    سپاسگزارم

    هدیه عزیز من :(

    سلام نازنینم

    اومدم با سلام کردنم کلی انرژی از راه دور برات بفرستم. پستت رو خوندم و بغض گلوم رو گرفت. 

    نمیدونم چی شده ولی میدونم میتونم با همه ی وجود از خدا بخوام همیشه همراهت باشه و دست هات ر تو دست های خودش نگه داره.

    ای کاش پیشت بودم و میتونستم کاری بکنم :(

     

    پاسخ:
    سلام باران جانم
    ای جاااان دلم... انرژی قشنگت بهم رسید مهربون ترین 😍
    الهیییی... بغض چرا فدات شم؟! من الان بهترم..... نگران نباش، می گذره....
    دورت بگردم، ممنونم ازت ❤
    همین حضورت و دعاهای قشنگت برام بزرگ ترین و باارزش ترینه 😙
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی