من ِ جدید
همیشه اینجا حرف زدن کمک کرده که یکم سبک بشم اما نمی دونم چرا خیلی وقتا این فرصت ِ سبک شدن رو از خودم دریغ می کنم؟! چرا بیشتر به فکر ِ خودم نیستم؟! چرا.......
آخرای دی برام روزای سختی بود.... گذشت اون روزا، اما......
۲۹ دی وقتی آقای دکتر فهمیدن که حالم خوش نیست تندی برنامه ی بیرون تدارک دیدن.....
واسه دوشنبه ۳۰ دی تمام کار و بارشون رو تعطیل کردن و رفتیم جنگل...
هوا ابری و بارونی... سرد.... مه آلود.....
ماشین رو یه جایی پارک کردن و قدم زنان راهی شدیم.. از یه مسیر گل آلود رفتیم و رفتیم توو دل جنگل.... مه و صدای آب.......
وسط جنگل، وایسادیم... گفتن داد بزن.....
من اما سکوت بودم.....
گفتن حرف بزن.... خودتو تخلیه کن.. هرچی میخوای بگو.....
من بازم سکوت بودم......
سردم بود اما قشنگ بود.....
مسیر رو برگشتیم و رفتیم همون اطراف یه کافه رستوران... توو یه آلاچیق نشستیم و چای خوردیم.. یکم گپ زدیم...
دلشون میخواست واسه شام همون جا بمونیم، من اما از سرما می لرزیدم....
برگشتیم... سر راه از اکبرجوجه دو پرس غذا گرفتن و برگشتیم کلینیک... کنار بخاری روو صندلی های نارنجی مون نشستیم و شام خوردیم....
پنجشنبه ۳ بهمن صبحش اگه اشتباه نکنم یه جلسه توو اداره ی ورزش و جوانان داشتیم که با مربی و یکی دیگه از اعضای هیات رفتیم.. جلسه ی خوبی بود اما......
مربی جان دوباره سر ِ خود میزبانی یه سری مسابقات رو به عهده گرفتن و من فقط سکوت بودم... چرا بدون مشورت؟! اصلا وقتی امکانات و بودجه ای نیست میزبانی چرا؟!
عصر رفتم کلینیک و با یه سورپرایز روبرو شدم.... آقای دکتر برام جشن تولد گرفته بودن.. به محض ورودم برام فشفشه روشن کردن و بعدم دعوتم کردن به اتاق شون...
روو میزشون یه باکس گل بود و کادوشون و شمع..... کیک رو هم آوردن و یه جشن کوچولوی ساده داشتیم...
کادوشون پکیج مراقبتی پوست و مو بود.. دست شون درد نکنه 🌸
واسه جمعه ۴ بهمن، از چند روز قبلش بابا برنامه ی بیرون گذاشته بود و شدیدا هم اصرار داشت که همه ی بچه ها باشن!
جمعه صبح منو مامان و بابا زودتر راهی شدیم و رفتیم جنگل... توو یه آلاچیق جنگلی مستقر شدیم و یه ساعت بعد داداشا و زن داداشا و نی نی هم اومدن...
دلتون نخواد واسه صبحونه یه املت خوشمزه درست کردیم و بعدش رفتیم گشت و گذار......
ناهار رو که خوردیم داداش کوچیکه گفت میخوام برم دکه خرید! کسی چیزی نمیخواد؟!
گفتم واسه من پفک بگیر!
گفت تازه ناهار خوردی ها! پفک چیه؟! و رفت......
به خانومش نگاه کردم و گفتم پس واسه چی می پرسه؟! 😞
چند لحظه بعد داداش کوچیکه اومد و توو دستش یه کیک بود و یهو همه با هم گفتن "تولدت مبارک" 😍
واااای خداااااا
یه جشن خونوادگی ِ کوچولوی گوگولی گرفتیم و خوش گذشت...
یکشنبه ۶ بهمن، روز تولدم، دلم میخواست واسه خودم یه کاری کنم اما نشد... نه ایده ای داشتم و نه حوصله ای!!!
اما دوشنبه ۷ بهمن..........
شده آیا وسط ِ خنده، کمی بغض کنی؟!
جسم در حال، ولی حال ِ تو در ماضی ِ استمراری!
شوک ترین اتفاق زندگیم رقم خورد و فهمیدم روزهای سخت قبلی، سخت نبودن......
اون روز زندگی یه بُعد ِ تکون دهنده ش رو بهم نشون داد و من متوجه شدم هر چقدر توو گذشته قوی بودم، الان باید صد برابرش قوی تر باشم!
من توو ۷ بهمن، یه من ِ دیگه شدم.... شکستم.. درد کشیدم... شوک شدم.. فرو ریختم.... بغض کردم..... و این رنج ادامه داره..............
کاش می تونستم بی مهابا ازش بگم... اما نمیشه... نمی تونم درباره ش با کسی حرف بزنم.... دل ِ طفلکی ِ نحیفم.......
الان که دارم تایپ می کنم بعد از یک هفته تحمل رنج، تازه اشکام سرازیر شدن...... دلم میخواد سرمو بذارم روو زمین و هق هقم بره تا خود ِ آسمون......
می دونم این رنج شده بخشی از زندگیم.... پس دعا می کنم خودم قوی و صبور شم تا یکم آروم بگیرم......
نمی دونم چقدر طول می کشه تا هضمش کنم؟! نمی دونم اصلا میشه هضمش کرد یا نه؟! نمی دونم تا کی و کجا دووم میارم؟! نمی دونم تهش قراره به چه جور آدمی تبدیل بشم؟! نمی دونم.......
فقط می دونم رنجای قبل از اینم، همش سوءتفاهم بود!!
واسه پنجشنبه ۱۰ بهمن برنامه ی روستا گردی داشتیم... با دوتا خاله کوچیکه و دائی کوچیکه.....
بعد از ظهر با مامان و داداش کوچیکه راهی شدیم و رفتیم روستا.... از قبل خونه گرفته بودیم.... مستقر شدیم و سعی کردم یکم نفس بکشم......
صبح جمعه که از خواب بیدار شدم دیدم به به، وارد روزای گل و بلبل شدم!!!
یه صبحونه ی توپ خوردیم و رفتیم توو روستا گشتن...... بعدشم برگشتیم و جمع کردیم تا واسه ناهار بریم توو جنگل بشینیم...
کنار جاده، بین درختا بساط مون رو پهن کردیم و آی مزه داد......
بعد از ناهار و چای، وسیله ها رو جمع کردیم و راهی خونه شدیم...
فکر کنم همون شب بود که آقای دکتر در یه پیشنهاد جالب انگیزناک ازم خواستن یه وقت تعیین کنم و به یاد خاطرات یه سال، یه سال و نیم پیش که می رفتم پیش شون واسه مشاوره، بازم برم!
پیشنهادشون هم برام عجیب بود و هم شیرین!
بهشون گفتم اگه قراره به یاد خاطرات گذشته باشه پس باید خودتون واسم وقت تعیین کنید! و در نهایت قرار شد یکشنبه ساعت ۱۰ صبح برم پیش شون!
امروز.... یعنی در حقیقت دیروز! چون الان بامداد دوشنبه ست! صبح بیدار شدم و بعد از صبحونه به کارام رسیدم و آماده شدم...
مامان و بابا با ماشین بیرون بودن... دلم میخواست مثل گذشته قدم زنان راهی شم و برم اما خب بارون بود!! دیدم دیگه انقدرم مثل گذشته نشه به جایی برنمی خوره!! اومدم توو پارکینگ که دیدم داداش کوچیکه و خانومش دارن میرن بیرون.... ازشون خواستم منو هم برسونن.....
رسیدم و حس غریبی بود......
رفتم توو اتاق شون و روو صندلی ای که اون روزا همیشه می نشستم، نشستم.....
آقای دکتر برام چای آوردن و نشستن و گفتن خب چه خبر؟ در چه حالید؟؟
عین قدیم......
کلی حرف زدیم..... انگار توو اون محیط همه چیز رسمی تره.... اون اتاق و وسیله هاش... پنجره ش... بخاریش.... ساعت بالای سرم...... کشوها و خرت و پرتای روو میزشون......
یکی از همکارای آقاشون دوبار مجبور شدن بیان توو اتاق و هربار کلی ازم عذرخواهی کردن......
لازمه بگم اون خانم دکتر ِ مذکور هم یه بار اومدن؟!
به بهونه ی سلام و علیک اومد در زد و همونجا پشت در وایساد و هی نرفت! منم خیلی شیک سرمو بردم جلو تا منو ببینه! و با لبخند ِ ژکوند گفتم سلام!
با تعجب سلام داد! و تا آقای دکتر یه چیزی بهش گفت یهو از خدا خواسته پرید توو اتاق و در حالی که داشت یه جان ِ کشدار می گفت رفت توو دهن آقای دکتر!!!
گفت بعدا حرف می زنیم و رفت! یه همچین چیزی.......
دروغ چرا؟! ناراحت شدم.... ولی سعی کردم به روم نیارم... می دونید چیه؟ توقع داشتم آقای دکتر جدی تر باهاش برخورد کنه اما خب..... شایدم توقعم زیادیه! به هر حال همکارن و لابد طبیعیه!
از ۱۱ گذشته بود که بابا زنگ زد کی بیام دنبالت؟ گفتم بهتون خبر میدم.....
یکم بعد آقای دکتر ناهارشون رو آوردن و اصراااااار که بیا با هم بخوریم!
لوبیا پلو درست کرده بودن! الهیییییی
از ایشون اصرار و از من انکار.... گوشی رو برداشتم تا به بابا خبر بدم بیان دنبالم که آقای دکتر نامردی نکردن و یه قاشق پُر لوبیا پلو چپوندن توو دهنم!!!!
غذاش سرد بود اما خدایی خوشمزه بود......
یکم بعد بابا هم رسید و من خداحافظی کردم اومدم بیرون.......
همین که رسیدیم خونه دیدم نی نی جان و مامانش خونه مون هستن.... کلی باهاش بازی کردم و دلی از عزا درآوردم......
ناهار خوردیم و نی نی و مامانش رفتن بالا و منم رفتم باشگاه..... مربی خبر داد که فلان تاریخ مسابقات بزرگسالان هست و کی شرکت میکنه؟! و وقتی دید من سکوتم با تعجب گفت چراااا؟!
من دیگه اون آدم سابق نیستم.. شاید زمان لازم دارم اما الان خیلی چیزا برام تغییر کرده و من بین یه دو راهی با خودم توو جنگم! و خسته......
اومدم خونه دوش گرفتم... مامان و بابا رفتن خونه ی عمه بزرگه... مراسم پسرعمه بود......
منم کم کم آماده شدم و دیرتر بابا اومد دنبالم و رفتم خونه ی عمه... شام خوردیم و رفتیم خونه ی عروس......
همه چی خوب بود اما من خوب نبودم...... آخ از بغض و چشای پر از اشک.....
شده در جمع بخندی، در دلت غم باشد؟؟؟
من به غمگین ترین حالت ِ ممکن شادم!
اومدیم خونه، لباسامو عوض کردم و صورتمو شستم و دراز کشیدم تا پست بذارم....
۶ صبح باید پاشم برم کلاس اما کوو خواب؟!
چهارشنبه عروسی ِ پسرعمه ست و... الهی که خوشبخت باشن..
آقای دکتر یکشنبه و چهارشنبه رو بهم مرخصی دادن........
فردا یا پس فردا ببینم می تونم برم آرایشگاه تا به چتری هام سر و سامون بدم یا نه؟! واسه چهارشنبه هم ببینم می تونم وقت آرایشگاه بگیرم یا نه؟!
می دونی چیه؟؟ گاهی یه اتفاقاتی میفته و یه جور بدی مثل پُتک کوبیده میشه توو مغزت که تازه می فهمی زندگی چقدر می تونه وحشتناک باشه.... چقدر می تونه شوک آور و بی رحم باشه..... تازه می فهمی زیر پوست ِ این جهان و مردمش، چه قصه های عجیب و غریب و غم انگیزی وجود داره..........
...
هدیه نوشت: می دونم گفتنش راحته اما عمل بهش طاقت فرسا... اما لطفا دلتو بزرگ کن... قوی هستی اما قوی تر شو... خم نشو... کم نیار..... مثل خیلی وقتا، خودت پشت ِ خودت باش و راه گلوتو باز کن..... دستتو به زانوت بزن و بلند شو..... تو رو خدا دختر.... هدیه رو تنهاش نذار... دل به دلش بده و بهش فرصت بده دوباره برگرده به زندگی.... به خود واقعیش....
هدیه نوشت ۲: خیلی دوستت دارم دخترک ِ طفلکی ِ قشنگم 💋 مراقب خودت باش ❤
...
پ.ن: از ۱۲ گذشته بود که شروع کردم به نوشتن این پست، و الان ساعت حدود ۳ بامداد هست! هنوز پست رو ثبت نکردم و کماکان هم بیدار........
و اکنون من...
شادترین دختر ِ غمگین ِ جهانم!
- ۹۸/۱۱/۱۴
سلام عزیزم خوبی هدیه جون بمیرم برا دلت و من هم شاد ترین دختر غمگین جهانم خودت میدونی اوضاع منو
گفته بودی گریه کن از غصه ات کم می شود /من اگر یک شب ببارم این جهان غم می شود .....
چقدر بهت احتیاج دارم