شیطنت های ذهن من

هرگاه شخصی کسی را برای گناهی سرزنش کند، نمیرد تا خود به آن گناه مرتکب شود. امام صادق (ع)

شیطنت های ذهن من

هرگاه شخصی کسی را برای گناهی سرزنش کند، نمیرد تا خود به آن گناه مرتکب شود. امام صادق (ع)

قهرمان ِ زندگی ِ خودت باش

چهارشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۸، ۱۰:۴۱ ق.ظ

 

 

سلام دوستای عزیز و مهربونم 💗

 

بابت کامنتای پست قبل و برای تمام دلگرمی دادن هاتون بی نهایت ازتون ممنونم 💐 با اینکه خیلی مبهم درباره ی مشکلم گفتم اما شما با بزرگواری درک کردید و بهم قوت قلب دادید 😙

 

فقط یه نکته رو دلم میخواد بگم، یه مدته دارم یاد می گیرم که برای احساسات آدما ارزش قائل باشم هر چند از نظر من اون احساس بجا و قابل درک نباشه.... پس لطفا بیایم سعی کنیم درد و رنج آدما رو کوچیک و بی ارزش نشمریم.... یکی با از دست دادن عزیزش سوگوار میشه، یکی همون حس رو با از دست دادن حیوون خونگیش داره، یکی دیگه هم با پژمرده شدن گل قشنگش و الی آخر......

 

من الان بهترم اما خب رنج هنوز هست و فراموش نمیشه... من دارم باهاش کنار میام، دارم سعی می کنم هضمش کنم و در نهایت میخوام که براش یه تصمیم درست بگیرم..... شاید بدجوری قلبمو مچاله کرد اما خب اینم بخشی از زندگیمه و اون ته تهش میشه یه درس و تجربه ی بزرگ برام

 

خب حالا بریم سراغ تعریفی جات 😉

 

چهارشنبه ۱۶ بهمن صبحش تا ظهر کلاس بودم.... اومدم خونه ناهار خوردم و خوابیدم.... عصر دوش گرفتم و غروب آماده شدم برای عروسی.....

 

راستش دیدم اصلا واسه آرایشگاه رفتن جون ندارم!

 

آرایش دلخواهم رو کردم و لباسی که واسه مراسم داداش کوچیکه دوخته بودم، واسه عروسیش نه ها، واسه مراسم قبل از عروسیش، اونو هم پوشیدم و موهامو سشوآر کشیدم..... در نهایت هم از خودم راضی بودم

 

شب راهی تالار شدیم و خدا رو شکر همه چی خوب بود و خوش گذشت... بر عکس مراسم قبل شون که بغضی بودم، اون شب اما با دوستام کلی رقصیدیم و حالم خوب بود

 

جمعه ۱۸ بهمن میزبان مسابقات شرق استان در رده ی نونهالان و نوجوانان بودیم.... روز قبلش یعنی پنجشنبه بچه ها رفتن واسه تمیز کردن سالن و انجام یه سری تدارکات.... من اما نرفتم! موندم خونه و استراحت کردم..... دلم می خواست فقط بخوابم! روحی و جسمی خسته بودم....

 

جمعه صبح زود بیدار شدم و کوله ی وسایلم رو برداشتم رفتم سالن.... ادامه ی کارها رو انجام دادیم و کم کم تیم های شهرای دیگه اومدن......

 

منو سه تا از بچه های باشگاه مون هم داور مسابقات بودیم... اولش کلی استرس داشتیم، به هر حال تجربه ی اول بود... ولی بعدا فهمیدیم کارمون عالی بود خدا رو شکر

 

وای نگم براتون از شیرین زبونی یه سری بازیکن ها..... سر یه مسابقه که پایاپای بود، بازی به سِت سوم کشیده شد... بعد یکی از بازیکن ها اومد سمتم گفت "خانم ببخشید به سِت سوم کشیده شد ها" 😂 عزیییییییزم، نگران خستگیم بود 😍

 

یا یه بازیکن خیییییلی استرس داشت... منم بهش اجازه دادم بیشتر گرم کنه و تمرینی بازی کنه.... بعدا اومد سر حرف رو باهام باز کرد و یهو گفت شما خیلی خوشگلی 😍

 

آخ که من پر شدم از انرژی مثبت...... چقدر دلاشون کوچولو و پاکه 💖

 

مسابقات هم بخیر و خوشی برگزار شد و غروب مدال های نفرات اول تا سوم رو دادیم و تیم ها راهی شهرشون شدن.....

 

شنبه کلینیک روز شلوغی بود.....

 

یکشنبه بعد از باشگاه موندم خونه... آقای دکتر گفتن نمیخواد بری کلینیک!

 

دوشنبه رفتم سرکار و دیدم آقای دکتر بخاری رو زیاد کردن و پنجره هم کامل باز! خودشون هم نبودن!

 

پنجره رو بستم و بخاری رو کم کردم..... یه ساعت بعدش زنگ زدن و گفتن مرکز استان هستن و کلی صحبت کردیم.......

 

نمی دونم دقیقا قراره چی بشه؟! اما آقای دکتر تصمیم دارن کلینیک رو بفروشن و تغییر مکان بدن..... این روزا هم دنبال خونه هستن توو مرکز استان!!!

 

نمی دونم کلینیک قراره به کجا منتقل شه، هیچی در مورد جزئیات نمی دونم..... من از شنبه دیگه آقای دکتر رو ندیدم... معلوم نیست چی توو سرشون هست ولی هرچی که هست امیدوارم خیر باشه

 

نمی دونم کارمم چی میشه اما خب اعتراف می کنم بابت تغییر مکانش خوشحالم 😉 اینجایی که الان هستیم رو خیلی دوست داشتم اما از یه جایی به بعد دیگه نه! شاید به خاطر چیزایی که توو مجتمع برام پیش اومده... نمی دونم.....

 

دیروز سه شنبه ۲۲ بهمن هم مسابقات دوبل آزاد شرق استان بود.... من نمی خواستم شرکت کنم ولی روز قبلش دوستام کلی باهام حرف زدن و گفتن تو نیای ما هم نمیریم و چی و چی تا در نهایت گفتم باشه شرکت می کنم 😩

 

دیروز ظهر شال و کلاه کردیم و ماشین رو برداشتم رفتم دنبال شون و پیش به سوی سالن مسابقات...... هوا هم سرد و بارونی..... مزه داد.....

 

بعد از یه سری تشریفات مسابقات شروع شد.....

 

منو دوستم یه تیم بودیم و مربی و یکی دیگه از بچه ها یه تیم.....

 

بازی اول مون رو خوشگل بردیم اما بازی دوم خوردیم به قهرمان ِ قهرمانان 😂 اصلا حرفی واسه گفتن نداشتیم 😁 اما خب از گروه مون صعود کردیم و کلی حال کردیم...... ولی حال مون زیاد طول نکشید و توو بازی بعدی باختیم و حذف شدیم 😂

 

حالا یه چیزی بگم.....

 

توو بازی آخر که حذف شدیم داور بازی مون به قدری گیج بود که اگه یکم نامردی بلد بودیم می تونستیم برنده ی مسابقه باشیم..... تیم حریف ۳ تا امتیاز ازمون جلو بود ولی داور گیج هی اعلام میکرد مثلا ۱۲-۱۲ مساوی 😳 میگم یعنی اگه یکم خورده شیشه داشتیم می تونستیم صعود کنیم.....

 

طبق قانون حق اعتراض و دخالت توو کار داور رو هم نداریم ولی من یه جا دیدم امتیاز حریف رو داد به ما، منم عمدا سرویس رو خراب کردم! یا وقتی دیدم حریف ۳ امتیاز جلو هست و حتی سِت رو بُرده اعلام کردم بازی تموم شده و اونا بُردن..... ولی داور کماکان اصرار داشت بازی مساویه 😓 منم رفتم به حریف دست دادم و تبریک گفتم از زمین اومدم بیرون!

 

والا.... اینجوری بُردن چه مزه ای داره آخه؟! داور انقدرررر گیج و حواس پرت؟!

 

مربی تیم حریف بعدا که فهمید چی شد کلی هیجانی شد و بهمون گفت دم تون گرم، هرکسی چنین کاری نمی کنه.......

 

خب چه وضعشه؟! وقتی می بینی داورت نمی تونه از پسش بربیاد خب عوضش کن..... بخدا از اول همه ی بازی هاش رو حق و ناحق کرد و همه هم اعتراض داشتن... با سلام و صلوات تا اون مرحله داوری کرد که بعد به خاطر حرکت من کلا بهش گفتن نمیخواد داوری کنی!!

 

کلی هم با بچه های تیم های دیگه بازی تمرینی کردیم و ترکوندیم....

 

شب بعد از اتمام مسابقات وسایل مون رو جمع کردیم و ۴ تایی شام رفتیم بیرون.... برف که نه، یه چیزی شبیه بارون که یخ هم قاطیش بود 😏 میزد و ما هم سرخوش رفتیم نشستیم ساندویچ خوردیم و گپ زدیم و خندیدیم.....

 

بعدشم بچه ها رو رسوندم خونه هاشون و برگشتم خونه دوش گرفتم.....

 

موقع خواب بچه های کلاس بهم گفتن که صبح قراره نرن و فلان.... گفتم باشه اگه شما نمیرید منم نمیرم......

 

امروز صبح بیدار شدم دیدم یکی از بچه ها پیام داده که من دارم میرم کلاس، شما هم بیا 😳

 

می تونستم تندی آماده شم و بزنم به جاده و با تاخیر خودمو برسونم اما خب......

 

منی که تا حالا همه ی جلسات رو رفتم و آن تایم هم بودم، یه امروز دلم به رفتن نبود...... می دونستم کلاس مهمی هست و اگه نرم مبحث مهمی رو هم از دست میدم اما تهش گفتم "هدیه تو دو ماه ِ سخت رو پشت سر گذاشتی و شدیدا خسته شدی، یه امروز بمون خونه و حالشو ببر" هیچی دیگه، به زور خودمو توجیه کردم و موندم خونه 😁 امروز کلینیک هم نمیرم 😁

 

اعتراف می کنم دلم به کلاس و درس هستااااا اما خب حرکت بچه ها باعث شد منم تنبل شم.... فدای سرم ❤

 

آخ که چقدر دلم برف بازی میخواد.... پارسال نرفتم و هنوز دلم هست... یه لحظه به سرم زد عصر ماشین رو بردارم و تنهایی دست خودمو بگیرم ببرم برف بازی اما خب هم یکم از امنیتش می ترسم چون اینجا توو ارتفاعات برف هست و تنهایی رفتن عاقلانه نیست و هم اینکه رانندگی توو جاده ی خیس و یخی خطرناکه!

 

خلاصه اینکه فعلا برم دوغمو بنوشم تا ببینم چی میشه 😁

 

 

 

 

 

  • مادام کاملیا

نظرات (۹)

سلام نازنینم یک اعتراف کوچولو بکنم من فقط پست میخونم ببینم کی از اقای دکتر حرف زدی همین فضولم و کنجکاو ... (بد شدم خودم میدونم) 

پاسخ:
سلام عزیزم
بازم دم شما گرم که اعتراف کردی 🌸
بد چرا؟ راحت باش سپیده جان

وجدان درد گرفتم .....حالا درسته که منتظر اخبار اقای دکترم اما خدا وکیلی وما هم با خنده هات شادیم و با دردهات غمگین انشالله که همیشه شاد و خوشحال باشی نازنینم 

پاسخ:
الهیییییی
می دونم عزیزم، توو روزای سختم همین شما کنارم بودید و بهم قوت قلب دادید ❤
ممنونم ازت

به به خوشگل خانم

 ولی بعدا فهمیدیم کارمون عالی بود خدا رو شکر

پس چی تو همیشه عااالی هستی

اووووووف داوره کلی پس هم حرص خوردید هم خندیدید میگفتی بیاد پیش شما کلاس والا که

آخ آخ من انقد دلم تنبلی میخاد بشینم هیچ کار نکنم ولی حیف که نمیشه

جانم برف میخای بگو برات بفرستمااااا اینجا مشته مشته منم از ترس درسها نمیرم برف بازی

پاسخ:
من قربون شما دختر ِ فعالم بشم 😙
دقیقا الهام، یعنی حرص می داد ها.... بدبختی اونجا بود که شدیدا روو اشتباهش پافشاری هم میکرد 😳
والا
از صمییییییم قلبم درک می کنم چی میگی.. گاهی که سرت شلوغه و وقت کم میاری دلت میخواد یه روز مال خودت باشی و تنبلی کنی...
پیش شما که اصلا برف غوغا کرده 😭
کار خوبی می کنی فدات شم، خیلی مواظب خودت باش

هدیه عزیزم من اصلا غمت رو بی اهمیت نمیدونم. فقط اینقدر حالم بد بود که میخواستم بهت بگم هر چیزی رو میشه حل کرد بجز مرگ رو. امیدوارم ناراحتت نکرده باشم.

پاسخ:
شما اصلا اصلا ناراحتم نکردی ژاله جانم... اتفاقا همش میگم کاش کامنتت عمومی میشد تا بقیه دوستان می دیدن چه قهرمان هایی توو جمع مون داریم
خدا خودتو خونواده ت رو برات حفظ کنه ❤
هنوزم وقتی یاد اتفاق تلخی که براتون افتاده میفتم میگم خدایا خودت صبر بده...

اول از هرچیزی سلام. 😘

بعدنش خط به خط این پست دلم ضعف رفت.😭 

بخدا انگار دارم نوشته های یه قهرمان رو میخونم. ✌🏻

هدیه بنظر من هر ادمی یه قهرمان درون داره یه هیولای درون، توی اون برهه زمانیت هستی که تمام وجودت یه قهرمان مبارزه... اونجا سر بحث داوری، آدمی که شجاعت داری از یه صعود به خاطر وجدانش بگذره اگه ظرف و ظرفیتش باشه اون یه قهرمان خیلییییی بزرگتره و از چیزای مهم تریم میگذره.😍

تبریک میگم تجربه داوری رو🙈چققققدر هیجان انگیز💃🏻

واییییی کلینیک جدید، من یکم به جغرافیا وابسته ام ولی دوس دارم شرایط روحی مناسب باشه همچین تغییراتی ایجاد کنم😊

چقد موافقم باهات اونجا که گفتی هر ادمی یه جور عزادار میشه و فک میکنه دنیا به اخر رسیده...💔

پاسخ:
سلاااام گل نازم 😙
ای جاااانم، دورت بگردم 😍
آخ که من آب شدم از این همه لطف و بزرگواری.... چقدرررر بهم محبت داری ❤
عزییییییزم....
نمی دونم چی بگم مری.. فقط می دونم اون لحظه باااید اون کارو می کردم و الان بابتش راضی ام.. من می تونم تلاش کنم و به حق صاحب اون مدال شم
آره واقعا هیجان انگیز بود 😍
می فهمم، منم نسبت به تغییرات مقاومت دارم اما خب این بار برام خوشایند بود 😉
اوهوم....

سلام کاملیا حالت چطوره دختر ؟ خوبی ؟ خونواده خوبند ؟ سلام برسون

اینکه دوستان بهت قوت قلب میدن واقعا" عالیه البته این به باور خودت در اینکه اینها در عین مجازی ؛ دوست واقعی تو هستند هم مربوط میشه و من با خوندن کامنتهای آنها به گفته تو صحه میگذارم که واقعا" دوست هستند و یه کوچولو حسودیمم میشه . 

دیگه اولندش دومندش هم نمیگم ! چون قیافه ات رو موقع خوندن کامنت قبلی دیدم درهمه 😄 

... و اما بعد، اصلا" فکر نکن کسی داره درد و رنج را کوچیک میشماره بلکه میخواد بگه تو بزرگتر و قویتر از اون مشکلات هستی 

ورزش رو چه برد و چه باخت تحسین میکنم ، خوشحالم که عروسی بهت خوش گذشت من هم دیشب شمال عروسی بودم به منم خوش گذشت ایشالله همیشه عروسی باشه و شادی

ایشالله هر چی میشه برات خوب رقم بخوره . منم برف بازی دوست دارم یه قرار بزار با دوستان مجازی با هم بریم فیروزکوه برف بازی

راستی این باران شما همون باران مهربون ماست یا یه باران دیگه !!؟ راستش من چند وقته وبلاگش رو گم کردم 

برقرار باشید به امید دیدار

پاسخ:
سلام جناب میفروش
خوبم شکر.. خونواده هم خدا رو شکر خوبن.. امیدوارم شما و خونواده ی محترم هم خوب و سلامت باشید
بله، باورم واقعا همینه.. دوستان مجازیم از دوستان واقعیم هم حتی واقعی تر هستن و خدا رو شاکرم بابت داشتن شون ❤
😄
گاهی آدم فکر می کنه زیر بار مشکلات داره خورد میشه اما خب میگذره و می بینه دووم آورده....
عروسی های شمال یه چیز دیگه ست واقعا 😉 خدا رو شکر که بهتون خوش گذشت
ان شاءالله
وااای فیروزکوه چقدرررر برف داره 😍 اونم برف واقعی... والا مال ما که بیشترش یخه 😩
همون باران مهربون و دوست داشتنی خودمون هست 🌸
سپاسگزارم

سلام

کجایی تو ! معلوم هست ؟؟!!

چهار روز غیبت داری ! یادت باشه !!

برقرار باشید . به امید دیدار

پاسخ:
سلام
اومدم جناب میفروش
اوه اوه، چه سختگیر!
ممنونم

سلام هدیه . منم بابت انصاف و صداقتت در بازی بهت تبریک میگم😁❤

دقیقا بچه ها خیلی دلاشون پاکه .. گاهی حرفاشون تا عمق وجود ادم نفوذ میکنه ❤

وای خدا از برف نگووو . البته من کلی اطراف رفتم برف بازی اما شهری که توش زندگی میکنم برف نمیاد . عقده ای شدم بخدا !

نه بابا یوقت اینکارو نکن و تنهایی نرو . جاده ها به شدت خطرناکن.مواظب خودت باش😘

پاسخ:
سلام عزیزم
ای جااان، ممنونم 😍😄
آره فاطمه.. یعنی من واسه اون خانم خانم گفتناشون غش می کردم ❤
درک می کنم، شهر ما هم برف نمیاد 😩 واسه برف بازی باید بری توو ارتفاعات که خب وقت و حوصله و همچنین پایه میخواد
همینطوره، از خیر تنهایی رفتن گذشتم چون واقعا خطرناکه
قربونت 😙

سلام 

یه بار من به موقع اومدم کامنت گذاشتمااااا 😄

اصلا" معلوم نیست کجا رفته این دختر بازیگوش ؟😮

پاشو بیا سر خونه زندگیت ( وبلاگت ) دختر ، عجبااااااا 😯 

این شکلکها رو هم الکی ملکی گذاشتم ! معنیاشو نمیدونم !! 😊

کوفت کاری ،چرا میخندی!؟😈 خب راست و حسینی گفتم ، خنده داره ؟😡

برقرار باشید به امید دیدار

پاسخ:
سلام جناب میفروش
بعد از چند روز غیبت بالاخره اومدم....
اومدم اومدم 😁
بله بله، دست تون درد نکنه
نه والا، خنده نداره... اصلا هیچی مثل راست و حسینی حرف زدن نمی چسبه
در پناه خدا
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی