ساز ناکوک دلم
دوشنبه رسیدم خونه و مامان و بابا رفتن بیرون..... داداش بزرگه و نی نی اومدن یکم با هم وقت گذروندیم و رفتن... منم تونستم به کارای شخصیم برسم
سه شنبه دوش گرفتم و باشگاه هم نرفتم... در عوض زودتر رفتم کلینیک... آقای دکتر هم یکم بعد رسیدن... باید می رفتن مرکز استان اما یکم پیشم موندن و ویولن زدن......
سر یه ترانه من بغض کردم و فین فینم راه افتاد! ایشونم تندی رفتن سراغ یه ترانه ی شاد 😁
خب فکرم خیلی درگیره و مدام دارم سبک سنگین می کنم و جوانب رو می سنجم... ایشون یه جا توو روم آوردن، گفتن "فکرت مشغوله چرا؟!"
منم با یه لبخند جمعش کردم! چون عجله داشتن و دلم نمی خواست اینطوری سر حرف رو باز کنم...
داشتن می رفتن که یهو یه مراجعه کننده اومد! آقای دکتر هم مونده بودن چیکار کنن اما خب در نهایت رفتن توو اتاق شون... یه بچه رو برای تست هوش آورده بودن...
مراجعه کننده که رفت به منم گفتن بیا تعطیل کنیم بریم..... با هم اومدیم پایین مجتمع و از هم جدا شدیم.....
وقتی رسیدم خونه میشه گفت حال روحیم داغون بود.......
مامان و بابا با ماشین رفتن بیرون.... منم آرایش که داشتم، فقط لباس پوشیدم و از داداش بزرگه خواستم منو برسونه تالار عروسی.....
سر یه میز نشستم... یه دوست دیگه م گفته بود دیرتر میاد چون بچه ی کوچیک داشت و باید می سپردش به شوهرش......
هرچی بیشتر می گذشت من حالم بدتر میشد... دیگه یه جایی چشام پره اشک شد و انگاری صورتم گُر گرفته بود......
دوستم پیام داد که نمی تونه بیاد، بچه ش لج کرده..... بهش گفتم حالم خوب نیست... گفت پاشو برو از فلانی عذر خواهی کن برو خونه، خودتو اذیت نکن......
ازم نپرسید چی شده؟ از این اخلاقا نداره، فقط درکم می کرد.... نگرانم شده بود.... توو پیام کلی باهام صحبت کرد... می گفت حسش نسبت بهم خیلی قویه و کاملا حس کرده بود که من حال خوشی ندارم 💗
همون جا توو عروسی تقریبا تصمیممو گرفتم! گفتم میرم خونه و رک به آقای دکتر میگم همه چی تموم!
دیگه به زور و زحمت خودمو نگه داشتم چون به نظرم بی احترامی بود اگه می رفتم... درسته عروسی خواهر ِ دوستم بود اما خب دوستم ناراحت میشد...
آخر وقت بابا اومد دنبالم....
رسیدم خونه، تندی لباسامو عوض کردم و صورتم رو شستم خزیدم زیر پتو و سیل اشکام جاری شد.......... واااای به قدری بغضم گنده بود که دلم میخواست داد بزنم گریه کنم اما دستمو گذاشتم روو دهنم و سعی کردم بی صدا هق هق کنم تا مامان و بابا نفهمن.....
رفتم بهشون پیام بدم و شروع کنم که یادم افتاد الان باید توو جاده باشن! دلم نیومد.... گاهی از این حجم زیاد ملاحظه کردنم حرصی میشم!
امروز صبح، ۶ صبح بیدار شدم... صبحونه خوردم و زدم به جاده.... توو مسیر دیگه خودم بودم و ماشینم و جاده.. یه دل سیر گریه کردم......
ظهر همین که کلاس تموم شد دیدم مامان زنگ زد گفت نی نی میخواد باهات حرف بزنه ❤ یه کوچولو باهاش حرف زدم و از اون ور هیچ عکس العملی نداشتم 😂
بعدش دیگه به سمت خونه پرواز کردم.....
همین که رسیدم نی نی پرید بغلم و تا ناهار اجازه نداد من برم لباسمو عوض کنم 😍 تهشم یواشکی دوئیدم رفتم به سرعت نور لباس عوض کردم و اومدم دیدم یک عدد فضولک خانم داره دنبالم میگرده 😍
خدا رو شکر بابت وجودش ❤ انگیزه ی این روزهای من واسه زندگیه ❤
بعد از ناهار رفتن بالا و منم یکم دراز کشیدم و بعدشم پا شدم آماده شدم رفتم کلینیک.....
یه ساعت اول تنها و توو خودم بودم اما بعد سعی کردم خودمو جمع و جور کنم.... حالم که بهتر شد نشستم کامنتا رو جواب دادم.....
با خودم گفتم که چی؟ آدما حق انتخاب دارن.. رفتنی میره، موندنی هم می مونه...
اگه قرار باشه مدام به خودم بگم پس حرفایی که بهم زدن؟ پس کارایی که برام کردن؟ پس تعهدی که ازش دم می زدن؟ پس ...... خب چی عوض میشه؟ اصلا چرا باید قضاوت قبل از جنایت کنم؟؟
آقای دکتر یه دوست خانم دارن که همکلاسی قدیم شون بود... خب تا حدی از ایشون برام گفته بودن.. دیروز متوجه شدم این خانم هم آره 😐 آقای دکتر هم باهاشون برخورد کردن.....
با خودم گفتم پس آقای دکتر قاطع برخورد کردن رو بلدن 🙄 فقط احتمالا به آدمش بستگی داره!
خلاصه امروز تعطیل کردم و رفتم سمت پارکینگ... خیابون هم به خاطر سخنرانی یه کاندیدا شلوووووووغ..... همین که رسیدم پارکینگ آقای دکتر زنگ زدن... عادی باهاشون حرف زدم و بعدشم سوار شدم اومدم خونه.....
تصمیم دارم توو پیام باهاشون حرف بزنم چون تجربه ثابت کرده حضوری لال میشم 😑
دلم می خواست امشب تمومش کنم که خب توو تلفن متوجه شدم کماکان یه شهر دیگه هستن که میشه گفت دوره و تا نیمه های شب درگیرن!
با خودم میگم یکم صبور باشم تا وقتش برسه... دوست ندارم هیجانی تصمیمم رو عملی کنم... دلم میخواد مطمئن برم جلو..
فردا صبح ان شاءالله میرم باشگاه و بعدشم به احتمال زیاد تعطیلم.. کلاس شنبه م هم کنسله و خب اگه خدا بخواد میخوام یکم استراحت کنم و روو یه پروژه کار کنم...
این مدت تنبلیمم زیاد بود و عقب افتادم از هدفم.. ان شاءالله بتونم جبران کنم و برسم به اون چیزی که دلم میخواد 🙏
...
رفیق نوشت: میشه برام دعا کنید؟ ❤
- ۹۸/۱۱/۳۰
چرا نمیشه عزیزم من یکی اگه قابل باشم که واسه آرامش و یه قلب آروم برات دعا میکنم❤🧡
انشاالله همه حرفاتو میگی بهشون و خلاص به قول خودت رفتنی میره موندنی هم میمونه پس خودتو اذیت نکن عزیزم بالاخره فرصتش پیش میاد و میگی،فوقش ازشون یه وقت صحبت بخوا بگو یه ساعت بهم وقت بدین حرف بزنیم خیلی منطقی و آروم حداقلش راحت میشی اینطوری❤😘🌸