مهندس ِ ناقل
صبح ِ پنجشنبه ماشین رو برداشتم و رفتم دنبال بچه ها و پیش به سوی باشگاه.....
بعدش اومدم خونه، دوش گرفتم.... تعطیل بودم.... آقای دکتر مرکز استان بودن و منم فکرم درگیر! فقط غروبش زنگ زدن و کلی بابت ویروس سفارش کردن.....
جمعه نشستم روو درسم و تا شب به زور تونستم اون چیزی رو که دلم می خواست جلو ببرم.... دیگه زیادی تنبل شده بودم...
غروبش خورشید ِ عزیزم کلی باهام صحبت کرد و منم یکم سبک شدم...
واسه شنبه قرار بود با آقای دکتر صحبت کنم اما همین که رسیدم کلینیک تند و تند مراجعه کننده می اومد...... دیگه آخریش هم خریدار بود! آقای دکتر ماشین شون رو فروختن! و خریدار اومد و همون جا قولنامه نوشتن و منم به عنوان شاهد امضا زدم! بعدشم دوتایی رفتن بیرون دنبال کارا.......
آقای دکتر قبل از رفتن شون گفتن که زود برمی گردن... اما یه ساعت بعد زنگ زدن و گفتن کارشون فلان جا طول کشیده و شما تعطیل کن برو!
منم زنگ زدم به خورشید و در مورد تصمیمم باهاش مشورت کردم مبنی بر اینکه با تغییر مکان کلینیک منم دیگه نیام که خورشید گفت فعلا صبر کنم....
بعد از تلفن، تعطیل کردم و همین که اومدم از آسانسور بیام بیرون آقای دکتر رو پایین مجتمع دیدم! گفتن کارت شون رو جا گذاشتن اومدن بردارن! یکم همون جا در مورد خریدار حرف زدن و منم خداحافظی کردم اومدم خونه.....
یکشنبه مربی اعلام کرد که این هفته باشگاه تعطیله! استاد هم توو پیام اطلاع دادن که کلاسای این هفته تعطیله!
ظهرش آقای دکتر زنگ زدن و گفتن از فروش کلینیک پشیمون شدن و فکرای دیگه ای دارن!!! گاهی با خودم میگم نکنه ایشون توو کلینیک شنود دارن؟! 🤔 خورشید جان می بینی؟!
بعد از ظهر رفتم کلینیک و یه ساعت بعد روان شناس خانم و مراجعه کننده شون هم اومدن....
بعد از رفتن شون تعطیل کردم و رفتم یه کوچولو توو بازار قدم زدم و برگشتم خونه...
امروز ظهر آقای دکتر زنگ زدن و روز مهندس رو بهم تبریک گفتن..... با خودم گفتم اینم لابد مثل تبریک روز زن خشک و خالیه! 😁
بعد از ظهر رفتم کلینیک... دوتا مراجعه کننده با هم اومدن... یه مادر و پسربچه ش که برای تست هوش اومده بودن و پسربچه به طرز عجیبی اذیت می کنه! و یه پدر و پسر جوونش که برای تست اختلال اومده بودن...
اول پدر و پسر رفتن داخل.... از راه دور هم اومده بودن....
چند دقیقه گذشت و اومدن بیرون.. آقای دکتر عصبانی بودن... بعد از رفتن شون، آقای دکتر به اون خانم گفتن لطفا بچه تون رو از اینجا ببرید، پسر جوون مشکوک به کرونا بود!!
مادر دست ِ بچه ش رو گرفت و رفت...... آقای دکتر هم یه محلول ضدعفونی درست کردن و دو ساعت داشتن باهاش کلینیک رو می سابیدن!!! 😷
گفتم یعنی الان منو شما ناقل ویروسیم؟! 😈
کار سابیدن شون که تموم شد یهو گفتن شام بریم بیرون؟ به مناسبت روزتون؟
گفتم بریم! اما مهمون من!
گفتن نه دیگه! من می خواستم براتون گل بگیرم اما نشد! به جاش الان دعوت تون می کنم رستوران!
من زودتر رفتم پارکینگ... سمت شاگرد نشستم و ماشین رو روشن کردم.... آقای دکتر که اومدن اولش با دیدنم تعجب کردن اما بعدش نشستن پشت فرمون....
کل سیستم صندلی و فرمون رو هم دستکاری کردن!
رفتیم رستوران جنگلی که یه جورایی داره میشه پاتوق مون... تمام طول مسیر رو هم با موزیک خوندیم و خوش گذروندیم...... به محض اینکه رسیدیم اونجا، گفتم من باید برم دستشویی! 😓 کوله م رو دادم دست شون و رفتم.....
وقتی برگشتم دیدم واسه جفت مون کوبیده سفارش دادن! گفتم من جوجه میخوام! 😏
رفتیم توو آلاچیق نشستیم و ایشونم یکم حرف زدن.... کلی هم تشکر کردن بابت اومدن مون....
غذا رو که آوردن تندی نصف کوبیده شون رو برای من گذاشتن! 😐
یه مدته که نمی تونم غذا بخورم و وزنم همین طور داره میاد پایین! چند روز قبلش بهم گفته بودن چرا زیر چشات سیاه شده؟! پریروزم گفته بودن چرا روز به روز لاغرتر میشی؟؟
اولش گفتن دفترچه ت رو بیار تا بری واسه آزمایش اما بعد گفتن نه فعلا نیار، بذار واسه بعد از عید! به خاطر ویروس می گفتن!
خلاصه.... من فقط چند تا تیکه جوجه خوردم و به کته م دست نزدم اولش... ولی لعنتی کته هاش خیلی خوشمزه ست، دلم بود.....
تا اینکه دلم طاقت نیاورد، گفتم اجازه میدید از برنج تون یه قاشق بردارم؟
گفتن حتما!
گفتم دهنی میشه ها 😂
گفتن وااااا، چه حرفیه؟
یه قاشق برداشتم و دیدم به به، چقدر مزه داد..... یه دو سه تا قاشق دیگه هم برداشتم 😁 اینجاست که میگن از نمی خورم نمی خورمش باید ترسید 😂
آقای دکتر هم دیدن من اشتهام باز شده کته ی منو هم گرفتن کره مالی کردن و غذای ایشون که تموم شد اومدیم سراغ دیس غذای من 😂
توو راه برگشت هم با موزیک کلی خوش گذروندیم.....
ایشون کلینیک پیاده شدن، قرار بود یکی از دوستان شون بیان دنبال شون... منم اومدم خونه...
هنوز بوی محلول ضدعفونی کننده توو سرمه 🤢 فردا مورد مشکوک دوباره میاد برای تستش... اما خب این بار قراره با رعایت همه ی جوانب بیاد!
...
پ.ن: درسته که قرار بود با آقای دکتر حرف بزنم اما خب نشد... الانم دیگه خودم آروم شدم.... واسه همین می ذارم سر فرصت و توو موقعیت مناسبش حرفامو مطرح می کنم... راستش الان دیگه اهمیتشو برام از دست داده!
...
رفیق نوشت: قرار نبود امشب پست بذارم اما مامان رونیا و رویسای عزیزم امر فرمودن و منم گفتم چشم 😍
رفیق نوشت ۲: خیلی خوبه که هستید ❤ دوست تون دارم 😙
- ۹۸/۱۲/۰۵
خیلی خوشحال شدم پست گذاشتی😍😍
خودم نیم ساعت قبل اومدم دیدم خبری نیس
گفتم رفت تا فردا 😁😁
..
وای هدیه گشنم شد 😬😬
نوش جونتون
بچسبه ب همه جات تپل شی😁😁
..
شما تعطیل نکردید ینی؟؟ 😥😥
آخه شمال هم مورد مشکوک خیلی دیده شده
خیلی مراقب باشیددددد
..
چقدر خوب ک الان آرومی👍😘😊
صبر 👌
چقد تو چگونه پیش رفتن جریان تاثیر میذازه
..
ب قول ما
مگه آب اومده زیر دکتر ک می خواد بفروشه
بشینه دکتریش رو بکنه دیگه 😅😅😅
..
حال دلت همیشه خوب