شیطنت های ذهن من

هرگاه شخصی کسی را برای گناهی سرزنش کند، نمیرد تا خود به آن گناه مرتکب شود. امام صادق (ع)

شیطنت های ذهن من

هرگاه شخصی کسی را برای گناهی سرزنش کند، نمیرد تا خود به آن گناه مرتکب شود. امام صادق (ع)

گاهی رازهاتو نمیشه حتّی به خودت بگی

سه شنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۲:۱۹ ب.ظ

 

 

انقدررر بین نوشتن هام فاصله افتاده که خودمم شرمنده شدم!

 

شروع می کنم به تعریف، اونم چه تعریفی! می دونید که من حافظه م چطوریه؟! 😩 توو سال جدید یه سررسید رو برداشتم برای ثبت وقایع روزانه! الانم ریا نباشه اون سررسید جلو روم باز هست و میخوام طبق اون روزانه نویسی کنم 😅

 

جمعه ۵ اردیبهشت، تولّد زن داداش کوچیکه و همینطور سالگرد عقدشون بود... قرار بود مامان برای ناهار ماکارونی درست کنه و منم کیک! اما خب صبحش من وارد روزای گل و بلبل شدم و پخت کیک کنسل شد!!!

 

بابا رو فرستادیم که بره از قنادی کیک بگیره..... رفت و برگشت و دیدیم یه جعبه کیک یزدی دستشه 😭 دلم می خواست کله م رو بکوبم به دیوار 😭 آخه چرا وقتی آقایون رو می فرستی خرید، یه جای کار که چه عرض کنم، شونصد جای کار می لنگه؟! 😂

 

نبینید الان دارم می خندماااا، اون روز خون گریه می کردم 😂

 

غروبش فیلم "یک روز بارانی در نیویورک" محصول ۲۰۱۹ رو تماشا کردم تا اتفاق ظهر رو بشوره ببره!

 

دوشنبه ۸ اردیبهشت رفتم سرکار و شروع کردم به خوندن کتاب "دروغ هایی که به خود می گوییم" اثر جان فردریکسون....

 

این کتاب رو به پیشنهاد و اصرار آقای دکتر گرفتم! نمی دونم چرا در مورد کتاب هایی که بهم معرفی می کنن شدیدا مقاومت دارم! 😁 و با اکراه و سختی میرم سمت شون!! این کتاب هم جزو همین مورد بود! اما وقتی بالاخره شروع کردم به خوندنش با همون سطرهای اول اشکام سرازیر شد... انگار من بودم.......

 

بهتون پیشنهاد می کنم اگه نخوندینش، حتما امتحان کنید.. بعد می بینید تا حالا چقدررر در حق خودتون و حتی طرف مقابل تون ظلم کردید!

 

بعد از تعطیلی کلینیک رفتم برای زن داداش بزرگه و خونه یه خرید کوچولو کردم و برگشتم خونه......

 

همین که رسیدم خونه رفتم بالا تا خرید زن داداش بزرگه رو بهش بدم که نی نی هم اومد جلوی در به استقبالم 😍 و وقتی میخواستم برم گریه کرد 🤗 بغلش کردم و رفتم داخل یکم ناز و نوازشش کردم و برگشتم پایین.....

 

بعد از افطار داداش کوچیکه و خانومش اومدن پیش مون....

 

سه شنبه ۹ اردیبهشت برای افطار دور هم بودیم... بابا قبل از افطار یهو رفت بیرون و وقتی برگشت برای نی نی چند تا توپ و اسباب بازی جدید گرفته بود 😍 دیگه تا آخر شب منو نی نی مشغول بازی بودیم 😁 فکر کنم نی نی بهونه ست! 😅

 

چهارشنبه ۱۰ اردیبهشت رفتم سرکار.... مامان به مناسبت ۹ اردیبهشت که روز روان شناس بود یه گلدون ساناز ِ نارنجی داده بود بهم تا ببرم برای آقای دکتر.... و خب چون گلدونش خیییلی سنگین بود من دیگه گذاشتم توو ماشین بمونه و بعد به آقای دکتر گفتم خودتون بیاید برداریدش 😂 ماشین رو هم برده بودم پارکینگ!

 

اون روز کارمون طول کشید و وقتی تعطیل کردیم قرار شد من برم سمت پارکینگ و آقای دکتر هم با ماشین شون بیان تا گلدون رو تحویل بگیرن!

 

رسیدم دم پارکینگ دیدم درش قفله 😑 و فقط ماشین ِ من مونده بود اون توو 🙄 واسه اذان می بندن و میرن..... شماره ی نگهبانش رو از روو اتاقک برداشتم و زنگ زدم ولی خاموش بود! گفتم لابد شماره رو از اون فاصله اشتباه دیدم! یه رقمش رو عوض کردم و دوباره زنگ زدم، اینبار در دسترس نبود!! 🙄

 

آقای دکتر رسیدن و دیدن من پشت در موندم ماشین رو پارک کردن و اومدن پیشم..... گفتم شماره ی روی اتاقک رو می خونید برام؟! خوندن و دیدم همون رقم مذکور رو یه چیز دیگه خوندن!!! زنگ زدم و این بار درست بود 🤣 یعنی اون شب از خستگی چشام یه همچین فاجعه ای شده بودن 😂

 

نگهبان طفلی خودشو رسوند و در رو باز کرد و ماشین رو آوردم بیرون.... آقای دکتر گلدون شون رو برداشتن و برگشتم خونه....

 

اون شب چند ساااعت با شیدا جانم تلفنی گپ زدیم و درد دل کردیم و خندیدیم.... خدا شما دوستای عزیزدلم رو حفظ کنه که جزو قشنگی های زندگی من هستید ❤

 

پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت رفتم سرکار... اون روز مهمون آقای دکتر بودم به صرف ماکارونی 😍

 

وقتی رسیدم دیدم با یه دست شون مشغول تلفن حرف زدنن و با یه دست دیگه مشغول درست کردن مواد ماکارونی 😁

 

یعنی الان که دارم حساب می کنم می بینم ایشون بیشتر از دو ساعت و نیم سر پا بودن و هرچی هم می خواستم کمک کنم اجازه نمی دادن!

 

در نهایت هم میز شام رو به ساده ترین شکل ممکن چیدیم و دل تون نخواد همراه با ترشی دست ساز خودشون نوش جان کردیم.....

 

واااای نگم از طعم و رنگ و بوش 😍 خیلی هاتون عکسش رو توو اینستا دیدید 😉 خوشمزه ترین ماکارونی ای بود که توو عمرم خوردم 😋

 

جمعه ۱۲ اردیبهشت بود که آقای دکتر خبر ضرر مالی دیگه ای رو بهم دادن! 😟 و من تا به الان فقط دارم کضم غیظ می کنم که بهشون چیزی نگم! چون واااقعا حرصم گرفته بود و دلم میخواست چهارتا حرف بهشون بزنم اما خب حال خودشون به قدری بد بود که فقط سعی کردم آروم باشم و باهاشون هم دردی کنم.......

 

من دارم می بینم ایشون به چه سختی و جون کندنی کار می کنن و از آرامش و آسایش خودشون می زنن تا ضررهای قبلی رو جبران کنن، بعد سر یه تصمیم عجیب و یهویی شون که حتی اون موقع، فکر کنم دو ماه پیش بود، هم خودشون تردید داشتن و هم من حسم می گفت یه جای کار می لنگه و توو روشون هم آورده بودم، اما خب ایشون انجامش دادن و الان.......

 

دوست شون، که واقعا نمیشه به اینجور آدما گفت دوست! سرشون کلاه گذاشته..... و خب همین روزا باید برن دنبال کارای شکایت و دادگاه و .......

 

شنبه ۱۳ اردیبهشت ماشین رو دیگه پارکینگ نبردم و روبروی مجتمع پارک کردم... وسطای کار بود که چشمم از پنجره افتاد به ماشینم و دیدم یه ماشین از پست چسبونده به ماشینم 😒 زوم کردم و عکس گرفتم فرستادم واسه داداش کوچیکه و گفتم زد، آره؟! 😭

 

یعنی همه ی امیدم به این بود که بگه نه نزد، خطای دیده!!!!

 

اما جواب داد آره زد! 😭 و گفت برو صاحبشو پیدا کن و بگو چرا جفت کردی و ماشین رو هم جا به جا کن و بعد سریع بهم خبر بده.......

 

منم که اینجور وقتا دچار تپش قلب میشم و کلا نمی تونم از خودم دفاع کنم ☹

 

دیده بودم که صاحبش رفت توو مغازه ی روبرو...... در واحد رو قفل کردم و رفتم پایین.... از خیابون گذشتم و رفتم سمت ماشین، دیدم بله، زده..... ماشین رو جا به جا کردم و دیدم روو سپر خط افتاده! وارد مغازه شدم.. گفتم این ماشین مال شماست؟!

 

گفت بله!

 

گفتم زدید به ماشینم و روو سپر خط انداختید..

 

پا شد گفت اِ متوجه نشدم!!!!

 

گفتم چرا انقدر جفت کردید؟! این همه جا.....

 

گفت حواسم نبود!!!!

 

گفتم من از اون بالا متوجه شدم شما زدید به ماشینم، شما از اینجا متوجه نشدید؟!

 

گفت ببخشید......

 

و شروع کرد به عذرخواهی و منم اومدم بیرون.... زنگ زدم به داداش کوچیکه و گفتم اینجوری شد...... یکم دلداریم داد و منم برگشتم کلینیک.. اما قلبم مال خودم نبود.....

 

یکم بعد مامان توو واتس اپ بهم پیام داد مبنی بر اینکه این روزا ناراحتی و بمیرم ناراحتیتو نبینم و ما در حقت گناه کردیم و قابل بخشش نیست........

 

نمی تونستم پیامش رو سین کنم! نمی دونستم چی باید جواب بدم......... اما در نهایت بعد از یه ساعت پیامش رو باز کردم.. یه چیزایی توو جواب تایپ کردم اما در نهایت پاک کردم و بدون جواب گذاشتم!

 

یکم بعد یه پیام دیگه فرستاد و گفت من در حقت کوتاهی کردم........

 

و من باز هم سکوت!

 

دوشنبه ۱۵ اردیبهشت رفتم سرکار و همکار آقا هم تشریف آوردن و یه ماموریت بهم محول کردن! اصلا دلم راضی نبود اما خب تا حدی باهاشون راه اومدم و تا یه جایی رو انجام دادم اونم به شیوه ی خودم! نه به شیوه ی ایشون!!

 

ایشون توقع داشتن من یه جورایی سر مردم شیره بمالم و واقعیت رو یه جور دیگه نشون بدم! بهشون اوکی رو دادم ولی در نهایت کار خودمو کردم! 😁

 

چهارشنبه ۱۷ اردیبهشت زن داداش کوچیکه برای آقای دکتر کیک درست کرد به مناسبت تشکر ازشون.... موقع رفتن سرکار کیک ِ تازه از فر بیرون اومده رو بردم کلینیک و گذاشتم خنک شه.....

 

بعد هم دیدم کلینیک خیلی کثیفه! شروع کردم به گردگیری و جارو زدن..... خیلی آروم و آهسته انجام می دادم اما کارم که تموم شد حالم بد شد! سردرد و یه ضعف عجیب.....

 

یه ساعت بعد آقای دکتر تماس گرفتن و گفتن فلان شهر براشون کاری پیش اومده و امروز نمی تونن بیان!!!!! 😑 گفتم زن داداش کوچیکه امروز نوبت مشاوره داشتن و براتون کیک فرستادن..... که ایشون شوک شدن 😂 گفتن واااای چرا اینطوری شد و یادم نبود و .......

 

گفتم اشکالی نداره، فقط کیک رو چیکار کنم؟!

 

گفتن بذارید توو یخچال و خودتونم زودتر تعطیل کنید برید!

 

زنگ زدم به زن داداش کوچیکه که بگم نیا، که دیدم طفلی نزدیکه..... منم تعطیل کردم و دوتایی رفتیم بازار یکم چرخیدیم.... یه دفتر نقاشی جدید واسه خودم گرفتم بلکه انگیزه پیدا کنم نقاشی بکشم.... یه تی شرت واسه خودم و یدونه هم واسه زن داداش کوچیکه گرفتم 😍  مگه قبول می کرد؟! گفتم جایزه ت 😁

 

اونم خریدشو انجام داد و چون روزه بود زود برگشتیم خونه..... واسه افطار دور هم بودیم... همون شبم زن داداش کوچیکه متوجه شد که من یه پیج یواشکی دارم 😳 مطمئن نیستما، ولی فکر کنم دید 😒

 

اون شب با سردرد خوابیدم.....

 

پنجشنبه ۱۸ اردیبهشت زن داداش کوچیکه داشت واسه مامان ِ خدابیامرزش شله زرد درست می کرد و زنگ زد بهم تا برم بالا و شله زرد رو تست کنم! خودش روزه بود.....

 

شبش ساعت ۱۱.۵ همکار آقا بهم زنگ زد! 😐 منم جواب ندادم!

 

جمعه ۱۹ اردیبهشت خودمو با انجام یه سری کارای خونه سرگرم کردم و افطار درست کردم......

 

شنبه ۲۰ اردیبهشت بالاخره تصمیم گرفتم برای مشکل تپش قلب وقت دکتر بگیرم... زنگ زدم و منشی گفت فردا صبح تماس بگیر تا بهت نوبت بدم.....

 

عصر داشتم آماده می شدم که برم سرکار، تازه ضدآفتاب زده بودم که آقای دکتر تماس گرفتن و گفتن کلینیک تعطیله و نمیخواد بری!!! 😒

 

یعنی من مونده بودم با این صورت ضدآفتاب زده چیکار کنم؟! 😂

 

جریان ِ همکار آقا رو هم براشون تعریف کردم و گفتم من نمی تونم چنین کاری کنم... ایشونم گفتن دیگه لازم نیست جواب تلفن شون رو بدی و هرچی هم ازت خواستن انجام بدی رو بریز دور.....

 

رفتم توو باغچه و یکم گُلا رو تماشا کردم و یکمم توو آلاچیق نشستم و هوای تازه و خنک رو بلعیدم 😍 یکمم عکس گرفتم و دور باغچه چرخیدم......

 

بعد از افطار، آخر شب، بچه ها هم اومدن و دور هم یکم نشستیم و گپ زدیم و با نی نی بازی کردیم.....

 

یکشنبه ۲۱ اردیبهشت صبح زود بیدار شدم.. به کارام رسیدم و بعدشم نشستم پای فیلم "چشم و گوش بسته" و یه دل سیر خندیدم......

 

حوالی ظهر بود که یهو یادم افتاد قرار بود زنگ بزنم وقت دکتر بگیرم 😩 زنگ زدم و منشی گفت دیر تماس گرفتی و سه شنبه صبح زنگ بزن تا بهت نوبت بدم!! 😳

 

آخ قاطی کردم از دست حواس پرتی خودم 😡 هیچی دیگه، بی خیال شدم و زنگ زدم به یه متخصص دیگه و برای عصر ساعت ۵.۵ بهم نوبت داد!

 

عصر آماده شدم و رفتم مطب.... دو ساعت نشستم تا نوبتم شد! دکتر معاینه م کرد و برای فرداش گفت بیا برای اکو..... گفت فعلا استراحت کن تا فردا ببینیم نتیجه ی اکو چیه....

 

برگشتم خونه و واسه افطار داداش بزرگه و خانومش و نی نی پیش مون بودن... بعد از افطار زن داداش بزرگه گفت بریم بیرون دور بزنیم! شال و کلاه کردیم و با داداش بزرگه و نی نی با ماشین رفتیم یکم چرخیدیم.....

 

دیروز دوشنبه از صبح مشغول تماس گرفتن با آقای دکتر بودم تا ازشون مرخصی بگیرم اما گوشی شون خاموش بود!!!! حوالی ظهر بود که بالاخره تونستم باهاشون تماس بگیرم 😥

 

گفتم میشه امروز نیام؟! و دیگه وقتی جریان رو فهمیدن گفتن چرا اونجا نوبت گرفتی و بذار برات از فلان دکتر وقت بگیرم! 😓

 

گفتم نگرانم نکنید، یه اکو هست دیگه.. این دکترم خوبه!!!

 

همون قدری که من نسبت به پیشنهادهای کتابی ِ ایشون مقاومت دارم، ایشونم نسبت به انتخاب دکتریم مقاومت دارن! 😂

 

بعد هم گفتن این هفته رو استراحت کن و از شنبه بیا! 😁

 

عصر با مامان آماده شدیم و رفتیم مطب.... و چون زودتر رسیدیم یکم با مامان همون اطراف چرخیدیم و یه کوچولو خرید کردیم و برگشتیم مطب دکتر.....

 

خیلی زود نوبتم شد و رفتیم داخل.... واسه اکو آماده شدم و دکتر هم خیلی دقیق و کامل از روی مانیتور بهم اجزای قلب رو معرفی کردن و توضیح دادن....

 

در نهایت هم گفتن قلبت از نظر من هیچ ایرادی نداره و سالمه اما اضطراب داری....

 

پرسیدن ورزش می کنی؟

 

گفتم بله ولی فعلا به خاطر کرونا تعطیله!

 

گفتن ورزش کن......

 

گفتم دلیل درد و سوزن سوزن شدن قلبمم اضطرابه؟!

 

که گفتن هر وقت دوست داشتی بیا تست ورزش انجام بده تا مطمئن شیم...

 

گفتن برات دارو هم نمی نویسم چون قلبت سالمه..

 

اومدیم بیرون و برای پنجشنبه صبح از منشی وقت تست ورزش گرفتم و اومدیم خونه...

 

تصمیم گرفتم مثل اون روزای سابقی که همت داشتم و توو خونه ورزش می کردم، دوباره ورزش رو از سر بگیرم.. دیگه ببینم کی عملی میشه!؟ 🙃

 

حوالی ۱۱ شب بود که داداش کوچیکه و خانومش اومدن پیش مون....

 

حدود ۱۲ شب بود که آقای دکتر پیام دادن بیداری؟! می تونم زنگ بزنم؟! 😞 تعجب کرده بودم که چی شده یعنی؟! این وقت شب؟! و خب چون داداش کوچیکه اینا پیش مون بودن گفتم نمی تونم صحبت کنم!

 

اما مگه دلم آروم می گرفت؟! با خودم گفتم لابد نیاز دارن حرف بزنن.‌....

 

تا داداش کوچیکه اینا رفتن پریدم توو اتاقم و زنگ زدم.. بماند که ریجکت کردن و خودشون تماس گرفتن..... وای صداشون... حال شون......

 

فکر کنم یه ساعت، یه ساعت و نیم درد دل کردن..... خییییلی تحت فشارن و این توو صداشون کاملا مشهود بود.....

 

منم مثل خیلی ها همیشه فکر می کردم روان شناس ها هیچ مشکلی ندارن! اما دقیقا از وقتی که با ایشون آشنا شدم متوجه شدم خب اینام مثل ما اول آدمن... خیلی وقتا هم هیشکی نیست به حرفاشون گوش بده......

 

دیشب فقط سعی کردم بشنوم و درک شون کنم.....

 

موقع خداحافظی کلی ازم تشکر کردن که به حرفاشون گوش کردم و خدا رو شکر حس کردم آهنگ صداشون بهتر شده و دیگه غمگین نیست اونقدر...... خودمم حس خوبی داشتم از اینکه تونستم یه کار مفید انجام بدم و گوش شنوا باشم......

 

امروز صبح که بیدار شدم به کارام رسیدم و نزدیکای ظهر خودم شرمنده شدم و گفتم بیام پست بذارم......

 

می دونم طولانی شد، به بزرگی خودتون ببخشید ❤

 

جناب میفروش شما هم حوصله کنید و سعه ی صدر داشته باشید 😁 باز نیاید گله کنید که چرا نیستماااا؟! بودنم اینجوریه، طولانی 😂

 

 

 

 

 

  • مادام کاملیا

نظرات (۲۱)

سلام.

فک کنم تابستون بود که با وبتون آشنا شدم و از همون لحظه ای که نوشته های روزانه تون رو خوندیم یه حس عجیبی پیدا کردم. انگار علی رغم تمام سختی ها و مشکلاتی که دارید اما یه حس خوب زیر پوست زندگی تون وجود داره. به آدم امید می ده. من که زیاد با اتفاقات ساده و روزانه حال نمی کنم و عذابم میده اما توو همین وب شما دیدم عوض شد.

یادم نمی ره که همون تابستون با انرژی که از نوشته های شما گرفتم بعد از مدت ها رفتم بانک تا کاری رو که حس انجام دادنش رو نداشتم انجام بدم.

آدما چه راحت روی هم تأثیر میذارن حتی اگه از هم دور باشن، حتی اگه برای هم گمنام باشند.

بعد از مدت ها این اولین پیام کنه.

پاسخ:
سلام
کامنت تون رو چند بار خوندم و با همون بار اولش بغض کردم..... هم تحت تاثیر قرار گرفتم و هم ذوق کردم.....
اینکه انگار یه حس خوب زیر پوست زندگیم وجود داره.. اینکه به آدم امید میده...
من اینا رو نمی دونستم.. یعنی فکرشم نمی کردم که ممکنه اینطوری باشه... فکر می کردم نوشته هام، یه روزانه نویسی ساده ست که ممکنه حتی گاهی حوصله سر بر هم باشه.....
بازخورد مثبت تون کلی بهم حس خوب داد و آگاه ترم کرد 😍
عزیییییییزم 😍
خیییییلی خوشحالم که براتون تاثیر مثبت داشتم.. و خب کامنت شما هم روو من تاثیر خیلی خوبی گذاشت و کلی حس خوب بهم داد 😍 ممنونم ❤
بله درسته، آدما خیلی راحت می تونن روی هم تاثیر بذارن.. کلمات می تونن غوغا کنن و چه خوبه که در جهت مثبت باشه
مرسی که روشن شدید
"روشنا" چه اسم قشنگی 😍

سلام بر هدیه ی جانم😍خوبی عزیزدلممم؟

جان جان پست طولانی، من آروم آروم میخوندم تموم نشه فقط😥

واییییی اخه کیک یزدی؟؟🤔😭 حالا بازم خوبه خداروشکر از قنادی خرید کردن. بابای من بود هندونه ای چیزی می آوردن.🥴😂

باید حتما کتاب رو تهیه کنم بخونم🙂😌

عزیزم اسباب بازی بازی😂 عاشق بازی با چیزای بچگونم. مخصوصا اونا که صدا درمیارن🤨🤪

عاشق این کارای مامان مهربونتم، به فکر مناسبتان😍💚 اونم با گللل🌹

وای انقدر من از دست راننده حرص خوردم، باید انقد جفت کنی که گند کار دربیاد؟😾تازه بعدشم بگی متوجه نشدم👊🏻 فداسرت به خیر گذشت. 

خوشم اومد ، کله ی آقای همکار خورد به طاق😈والالااا انتظارات بی جا!!!!

تی شرتای نو مبارک😍😍 مطمئنم یکیش بنفشه😋

جان چه کار خوبی کردی با آقای دکتر همدردی کردی،آدمای که به درد دل بقیه گوش میدن کمتر درد دل میکنن، و اگه با کسی درددل کنن باید بدونیم طرف آدم حسابیه💟💜 شما ادم حسابی ای واقعا💓چون آقای دکتر از اون دسته افرادن. 

پاسخ:
سلام نازدونه 😍 خوبم شکر
ای جاااااانم 😄
بله کیک یزدی 😒 نمی دونم پیش خودشون چی فکر کرده بودن 🤔
واااای مری آخه هندونه؟! 🤣 یعنی من کُشته مُرده ی این خوشمزگی هاتم 😂 اِی خداااااا 😂
امیدوارم بخونی و خوشت بیاد 😍
پس شما هم پایه ای 😂 بله اسباب بازی بازی 😂 والا من بیشتر از نی نی باهاشون بازی می کنم و سرگرم میشم 😂
فکر کن من به مناسبت روز روان شناس هیچ کاری نکردم اما مامان زرنگ بودن و گل دادن 😁 من برم توو افق محو بشم 😁
آره خدا رو شکر بخیر گذشت.. ولی واقعا عجب آدمای سرخوشی پیدا میشن
والا 😈 تا یه بار توو رووش خندیدم فکر کرد دیگه همه کار براش می کنم
قربون شما 😍 بنفش خالص که نه ولی تووش بنفشم داره 😍 خوشم میاد خوب منو می شناسی 😅
عزییییییزم چقدرررر بهم لطف داری 🤗 ممنونم از لطف و محبتت ❤ شما خودت آدم حسابی هستی که منو هم همین جوری می بینی 😙

 

هدیه : گاهی رازهات رو نمیشه حتی به خودت بگی

حافظ : رازی که بر غیر نگفتیم و نگوییم* با دوست بگوییم که او محرم راز است

سلام هدیه خوبی ؟ خونواده خوبند ؟ خدا را شاکرم که خوبید و خوبیم و ایشالله همه خوب باشند و این ویروس منحوس😉 بره گورش رو گم کنه

... اما بعد

دست بابا درد نکنه کیک خریده بود ! مگه کیک یزدی چشه !!؟ 

کتاب را هرچند خودم نمیخونم ولی موافقم ، از پیشنهادت ممنون ولی نمیخونم

کارهات باحاله!کادو رو میگی خودش بیاد بگیره😅خوب شد نگفتی بیادر خونه

ما رو باش با کی میخواهیم بریم سیزده بدر ! یه شماره رو نمیتونه بخونه !!

با شیدا چند ساعت تلفنی گپیدید!؟ واقعا" شما نپکیدید 😅😅

من توی اینستا عکسی ندیدم ! خب ندیدم دیگه ؛ دروغم چیه !؟

ضرر مالی قابل اشکالی نداره جبران هست ، ولی وقتی آقای دکتر گوش به حرف بزرگتر نمیدن همینه دیگه !!

از اینکه کرم ضد آفتاب حروم نشه میرفتی توی آفتاب یه کم می نشستی 

منم که قبلا" گفتم قلبت مشکلی نداره و تو خوش قلبی هستی منموه گفتم ورزش کن ؛ الکی رفتی پیش دکتر و ویزیت شدی کلی هم پول دادی .

چند بار بهت گفتم ورزش رو بیخیال نشو دختر ورپریده خیره سر !!؟ 

میگماااااااااا تو خودتم الان یه پا دکتریاااااا یه وقت مریض اومد و دکتر نبود خودت ویزیت کن 

زود زود بیا که انقده طولانی ننویسی که مجبور بشی معذرت بخوای 

آخ از کت و کول افتادم ! چش و چالمم داغون شد .

برقرار باشید . به امید دیدار

پاسخ:
درود بر حافظ 😁
والا همینطورم هست.. یعنی شما دوستانم (دوستان مجازیم) اکثر رازهای زندگیم رو می دونید، چیزایی که حتی خونواده م هم روح شون خبر نداره!
سلام بر شما
خوبم ممنون.. خونواده هم خدا رو شکر خوبن
اعتراف می کنم من این ویروس رو دوست دارم 😑 خدا منو ببخشه، ولی خب صادقانه اعتراف کردم!
کیک یزدی چشه؟! 😂 امان از دست شما آقایون.....
خوبه که شما هم صادقانه گفتید کتاب نمی خونید.. خواهش می کنم
خب آخه خیلی سنگین بود! زورم نمی رسید بلندش کنم ببرم کلینیک 😅 سر همون جعبه گلدونای قبلی درس عبرت شد واسم 😁
فکر کنم نمره چشام بالا رفته! ولی خدایی اون شب کارمون زیاد بود همه چیو تار می دیدم! از خودم ناامید شده بودم 🤦‍♀️
ای جناب میفروش بدجنس 😂
مگه شما توو اینستا تشریف دارید؟!
ایشون این مدت به قدری ضرر مالی داشتن که به نظرم یهو از صفر شروع کنن سنگین ترن! 😒
اتفاقا همین کارو کردم بلکه ضدآفتابم حروم نشه 😂
نظر لطف تون هست....
از وقتی باشگاه تعطیل شد ورزش رو به کل گذاشتم کنار! و خب اشتباه بود.. من سابقه ی ورزش توو خونه رو دارم، خیلی هم موفق بودم اما این سری کلا قید همه چیو زدم!
عجبببب 😅
بله بله، سعی می کنم زود زود بیام
در پناه خدا

هدیه 😐 ینی من هر پاراگراف رو که میخوندم برمیگشتم میرفتم بالا ساعت و تاریخ ثبت پستت رو میدیدم میدونی چرا؟

همش میگفتم خب اینارو که تقریبا میدونم پس چرا دوباره نوشته ؟ حتما پستش واس یکی دوهفته پیشه من حواسم نیستو دارم واس باردوم میخونم😂😂 نگو اکثرشون رو تو اینستاگرام خوندم 😐😂

بعد اینکه رفته کیک یزدی خریده؟! واسه من عادی بود😂 بابای منم همینه!  تو دفترچه براش مینویسیم فلان چیز فلان مقدار باز میره مغازه زنگ میزنه کدوم مارکو بگیرم؟!

یا میگه گفتی چقد بگیرم؟ خب پدرجان نگاه کن به برگه دیگهههه خیلی مامانم حرص میخوره😂 منم همینطور

انگار عهد بسته وقتی ازخونه میره بیرون باید زنگ بزنه بپرسه خلاصه چی بگم الان توهم نوشتی یکم اروم شدم که لااقل شبیه بابام هس😂😂❤

 

پاسخ:
عزییییییییزم 😂 خیییییلی باحال بود 😂
آره بیشترش رو توو اینستا گفته بودم... اولش گفتم اینجا تکرار نکنم بعد یادم افتاد که یه سری دوستان اینستا رو ندارن، واسه همین تصمیم گرفتم همش رو از اول و با جزئیات بیشتر بگم 🤗
خب خدا رو شکر برای شما عادی بود! دلگرم شدم 😂
ای خداااا امان از دست این آقایون 😂 خدا بهمون صبر بده
بابای من همیشه ی خدا گوشیش دستشه هااا... اون روز هی زنگ می زدیم تا تاکید کنیم کیک تولد باشه ها اما جواب نمی داد 😳 تهشم با کیک یزدی اومد خونه 😂
خدا رو شکر، مثل اینکه درد مشترکه 😂❤

سلام عزیزم 

فقط کیک یزدی 😑😂 نهایتا چیکار کردید؟ بهش گفتید پدرشوهر برات کیک یزدی خریده؟؟ 😂😂

میدونی گاهی دلم برای زن داداش کوچیکه میسوزه! که بعد عروسی مادرشو از دست داد خیلی سخته 😕

پس توام عین من مشکل قلبی نداری.تپش قلب خیلی بده

راستی اینکه پیج دوستای وبلاگیت لو رفته مشکلی نیس.تازه فامیل من به همین پیج دوستای وبلاگیم درخواستم میدن 😑 اما خب اکسپت نمیکنم

اگرم یه موقع بپرسن دوتا پیج داری؟ میگم آره یکیش برای دوستامه 😎 هرچند هنوز کسی به روم نیاورده خخخ

پاسخ:
سلام آرزو جان
بله فقط کیک یزدی 😑😂 والا ما هیچی نگفتیم یعنی جرات نداشتیم چیزی بگیم با این سوتی افتضاح! ولی خب خودش شاهد امر بود دیگه 😂
آره عزیزم.. واقعا سخته ☹ حتی تصورشم غم انگیزه
اوهوم.. من قبلا تپش قلب داشتم اما این سری یه جور عجیبی شده.‌. اینکه یهو قلبم انگار تکون می خوره و یه چیزی ازش می ریزه پایین!
اوه درخواستم میدن 😒
من ترجیح می دادم کسی نفهمه چون همین که بفهمن کنجکاوی شون هم تحریک میشه دیگه.‌‌‌‌.. نمی دونم....
کار خوبی می کنی
پس منم اگه یه روزی ازم پرسیدن و توو روم آوردن همینو میگم 😎

هدیه جان ،الان پیام خانم روشنا رو خوندم

به نظر منم با تمام ناراحتی های که بعضی وقتها گرفتارش میشی اما حس قشنگ زندگی رو میشه از جملهات فهمید 

بعضی ها چیزهایی دارند که برای اطرافیانشون مثل ارزوه ،

مثل زندگی در کنار پدر و مادر( حتی اگر از دستشون دلخور باشی ) 

خرید رفتن و گشتن با اعضای خانواده 

جمع شدن های دورهم

و...‌‌‌

اینا واسه من حسرته،من هر دفعه متن تو یا هر دوستی با شرایط مشابه رو میخونم ،از ته دل ارزو میکنم این شرایطی که واسه من ارزو دست نیافتنی هست ،برای شماها پایدار باشه

البته میدونم این مسئله به صورت دایره وار تو دنیا میچرخه و یکی هم هست که قسمتی از زندگی و شرایط من ارزوشه ،و همینطور نفرم سوم نسبت به نفر قبل وتا اخر

خلاصه خوشی و شادی و سلامتی ووارامش باشه برای همه 

پاسخ:
چقدررر کامنتای اینجوری و حرفای اینجوری حس خوبی بهم میده 😍 چون من پیش خودم فکر می کردم که شاید حرفام یه روزانه نویسی ساده و حتی حوصله سر بر باشه ولی الان متوجه شدم پشتش می تونه چیزای خوب و مثبتم باشه 😍
بله قبول دارم حرفتو.. خودمم این مسئله رو تجربه کردم
منم مثلا وقتی می بینم زن داداش بزرگه چقدرررر با مامانش صمیمی و رفیق هست بهش غبطه می خورم.‌. من هیچوقت نتونستم با مامانم دوست باشم، چون دنیامون کاملا متفاوته و طرز فکرش همیشه برام مانع بوده
چیزای دیگه و حسرت های دیگه هم هست ولی این اولین چیزی بود که به ذهنم رسید
ان شاءالله ❤
ممنونم ازت

سلام هدیه جون امیدوارم خوب باشی 🥰❤

اینسری غیبتت طولانی تر بودا کلی ذوق کردم دیدم پست جدید گذاشتی عزیزم🧡

 

پاسخ:
سلام صنم جانم، ممنونم ❤🌹
آره واقعا طولانی شد، خودم شرمنده شدم....
ای جاااان 😍

من که سعی می کردم فقط نیام اینجا، چون اون موقع مجبور می شدم با دمپایی ابری دنبالت کنم (ویرگول عصبانی)

چرااااا انقدر دیر دیر می نویسی آخه دختر؟ اینجا تنها راه ارتباطی من باهاته و من خیلی دلم تنگ می شه وقتی انقدر دیر دیر می نویسی.

الهی شکر که قلبت هیچی نبود. لطفا از نتیجه تست ورزش هم بی خبرم نزار. می بوسمت عزیزم

پاسخ:
عزیییییییزم...
الهی دورت بگردم آخه که انقدر چشم انتظارت گذاشتم.. شرمنده م....
حق داری بخدا.. درست میگی
دیگه سعی می کنم زود زود بیام و بی خبر نذارم تون ❤
قربونت برم
چشم حتما 😙

امشب کلی یادت کردم.‌‌..بی هوا 

پاسخ:
خدااایااااا ببین کی اینجاست 😍 من به فدای شما آخه ❤

سلااام هدیهه.. 

میدونیی کامنت روشنا ( با اون اسم قشنگش 😊) درباره حس خوب زیر پوست زندگیت با وجود همه چیز و امید،، دقیقا حرف دل منه درباره تو ... چیزی که همیشه حسش میکردم و واسه همین نوشته هات رو دنبال کردم این همه وقت ... 

کلا من عاشق این خاکستریهام،، عاشق تضادهای زندگی.. غم و شادی کنار هم.. خشم و آرامش و.... من به پذیرش  این اصالت زندگی، میگم یک روش یا قانون که به هرکس قدرت میده.. قدرتهای عجیب.. که حتی اگه خودش نبینه،، بقیه توش میبینن.. و اگر اینهارو جایی ببینم، حتمن دنبالش میکنم، مثل اینجا.. + صداقت و خودت بودن ...  

عالی و عالی تر باشیی جانم ... 

پاسخ:
سلام عزیزدلم
اِی خداااا من غش کردم واسه این حرفای قشنگ تون 😍 چقدررررر حس خوب بهم می دید 😍
مطمئن هستم همین بودن تون و قوت قلب دادن هاتون و همین خالصانه همراه بودن تون منو اینجا پابند کرده ❤
الهی که هزار هزار برابر این حسای خوبی که به من میدید به خودتون و عزیزان تون برگرده 😙
  • آیدا سبزاندیش
  • سلاااااام

     

    خدا رو شکرررر ، امیدوارم که اضطرابت رفع بشههههه دکتر چاووشی میگه که باید ظرفیت خودمون رو در برابر موقعیت های مبهم زندگی و اینکه نمیدونیم آینده قراره چی بشه بالا ببریم و خیلی چیزها رو بپذیریم تا کمتر مضطرب بشیم خود من شخصا از تکنیک نفس کشیدن استفاده میکنم گاهی حول و حوش ساعت چهار بعدازظهر تپش قلب میگیرم هر روز دقیق سر همین ساعت! هه هه ، گاهی هم خبریش نیست معمولا وقت هایی که به برنامه هام عمل میکنم و کاری هدفی برای انجام دادن دارم کمتر مضطرب میشم اما در کل همه تو دنیای الان مضطرب هستند استرس دارن دیگه چه میشه کرد.

    پاسخ:
    سلام آیدا
    منم امیدوارم
    دکتر چاووشی دقیقا درست میگن، و من چقدررر حرفاشون رو دوست دارم
    تکنیک نفس کشیدن و ریلکس کردن اولین و مهم ترین تکنیک هست.. منم وقتی تپش قلبم شدید میشه همین نفس کشیدن های عمیق کمکم میکنه بهتر شم
    بله درسته، الان همه مون به نوعی با استرس و اضطراب درگیریم و انگار شده روتین زندگی مون!
    ورزش کردن، برنامه ی کاری داشتن، به کارهای هنری مشغول شدن... همه شون عالیه
    مشکل من اینه که کلا قید همه چیو زدم 😞 باید انگیزه و شور و شوق ایجاد کنم...

    عزیزم عجب پست پر و پیمونی

    چه خواهرشوهر خوبی عزیزم خوشبحال زنداداش ها مهربون جان

    عزیزم آخی مامان .....

    بیا من برات یک خاطره از هنر آقایون تعریف کنم آقا من تابستان مهمون داشتم از کرمان دوست دوران دانشگاهم کلی اومدن برامون هدیه و پسته و....آوردن بعد هم کلی ما رو رستوران دعوت کردن یعنی نفهمیدم ما مهمان اونا بودیم یا اونا مهمان ما.روز آخر که داشتن میرفتن من به زور همسر رو فرستادم براشون کلوچه بگیره حالا اینا دم در منتظر بماند که همسر دیر کرد یعنی اومد یک جعبه چهارتایی (دو تا کلوچه توش بود)کلوچه دستش بود من گفته بودم بره دو سه تا جعبه بزرگ بگیره یعنی از شرمندگی مردم گفتم مگه خوراکی برای مدرسه بچه شون خریدی وای وای نمی دونی هنوز یادم میاد شرمنده میشم

    پاسخ:
    ای جاااان 😍
    شما لطف داری قربونت برم، خوبی از خودته 😙
    وااااای الهاااااااام 😂
    ببخش منو، اولش واقعا خنده م گرفت.... ولی بعد که به عمقش فکر کردم....
    وای وای...‌‌
    چه حس بدی بود.....‌
    اِی خداااا بهمون صبر بده
    چرا آقایون اینجوری ان؟! 🤦‍♀️
    حق داری بخدا، اونم از این دست اتفاقات جلوی کسایی که باهاشون رودرواسی داره آدم 😑

    بابا هدیه زود زود نمینویسی که من روی یه موضوع زوم کنم و نظر بدم حالا هم از همه جا گفتی که آی کیو جلبکی من نمیدونه درمورد کدومش باید نظر بددده!!!😋والا به قرعااان....😆

    کیک یزدی؟؟🙄خب آخرش باهمون کیک یزدی تولد گرفتین؟؟🤔 اما آقایون کلا تو فضا هستن اصلا به این موضوعا توجه نمیکنن!! 🤨😣حالا اگه شوهر من بود بهش میگفتم چرا خریدی؟ میگف بابا سپیده گیر نده مهم کیکه که باید آرد و تخم مرغ و بکینگ پودر داشته باشه که این کیک یزدی هم داااااره😮🤐🤣

    کلا نی نی ها واقعا جیگرن ینی دلوین هم یه کارایی میکنه که دلم براش ضعف میره و تموم خستگی از تنم بیرون میررره🥰

    آفرررین که پای درد دل آقای دکتر نشستی و بهشون گوش دادی😍😍 راستی وقت کردید درمورد دغدغه های فکری و رابطه اتون صحبت کنید؟😉

    پاسخ:
    نااااازی 😂
    آی کیو جلبکی چیه فدات شم؟! والا خودمم که داشتم تایپ می کردم مدام سررسید رو چک می کردم که پس و پیش نگم 😂 حق داری بخدا، راحت باش 😂
    ناهار رو که خوردیم بعدش خیلی شیک چای و کیک یزدی خوردیم 🙄 یعنی کارد می زدی خونم در نمی اومد ها 😒
    من کُشته مُرده ی این توجیه های همسرت هستم سپیده 😂
    به بابا می گفتیم آخه کیک یزدی؟! می گفت اینم کیکه دیگه 😂 وای نبین الان می خندم، اون روز تا مرز جنون رفته بودم 😂
    اره واقعا 😍 خدا حفظ شون کنه این گوگولی های خوشمزه رو ❤
    خواهش می کنم 😍
    نه سپیده جان.... راستش منم دیگه آروم شدم و بهش فکر نمی کنم زیاد.. زندگی خودمو دارم و مطمئنم هر چیزی توو زمان درستش اتفاق میفته 😉

    سلام هدیه جونم خوبی؟

    گل ساناز؟!؟! وااای که من عاشق گل سانازم!! من خیلی گل و گیاه دارم اما اگه تموم گلای دنیا رو هم بهم بدن از گل و گیاه سیر نمیشم...

    آب و هوایی مثل شهرتون جوووون میده برای گل و گیاه وهمیشه همه جای شمال سرسبز و حال خوب کنه... به نظرم برو سمت گل و گیاه و با گلای ساده شروع کن تا علاقه مند شی اما فک کنم ترست از خشک شدن گل و گیاه هست نه؟؟

    من مامانم با اینکه به گل و گیاه علاقه داره اما اگه یه گلی خشک شه دیگه از اون گل نمیخرن اما من اینجور نیستم با اینکه با خشک شدن گل حالم خیلی بد میشه و دمغ میشم اما  بازم اون گل رو میخرم و رویه نگهداریشون رو تغییر میدم و کلی تحقیق میکنم و تجربه به دست میارم تا ببینم نتیجه چی میشه تا یاد بگیرم، به نظرم هیچ چیز مثل گل حال آدم رو خوب نمیکنه...

    خیلی خوبه که آقای دکتر بین این همه آدم اطرافشون شما رو انتخاب کردن و خیلی خوبه که تونستی به درد دلشون گوش بدی و آرومشون کنی اصولا آقایون میریزن تو خودشون...

    بعضی وقتا دو طرف شاید یکسری مشکلات براشون پیش بیاد که ارتباطشون رو تحت تاثیر قرار بده اما اگه یک رابطه باارزش باشه آدما چشمشون رو روی تموم مشکلات میبندن و تحمل و صبر میکنن تا اوضاع بر وفق مراد شه وگرنه ول کردن و رفتن رو که همه بلدن و هنر خاصی نمیخواد...

    از خدا میخوام که همه بنده های خدا طعم آرامش رو با تموم وجودشون بچشن و حال دلشون خوب باشه همینطور شما هدیه نازنینم...

    تو این روزا و شبا التماس دعای ویژه دارم...

    پاسخ:
    سلام دوستم، خوبم شکر
    ای جاااان پس شما هم عشق ِ گل و گیاهی 😍
    من علاقه ای ندارم متاسفانه! زیاد هم از اسم هاشون سر در نمیارم... این گل ساناز رو هم نمی دونستم اسمش اینه 😅 یه روز که دوستم اومده بود باغچه مون رو دید گفت اِ ساناز هم دارید؟! 😅
    نمی دونم ترس از خشک شدن شون دارم یا نه، ولی در کل حوصله ی رسیدگی به گل و گیاه ندارم! من همیشه مامانم و خاله هام رو دیدم که دنبال گل و گیاه بودن... الانم که زن داداش کوچیکه رو می بینم که چقدرررر هی همش دنبال زیاد کردن گل هاش هست...‌
    خوشم میاد از دیدن شون اما اینکه خودمم دنبالش باشم، نه
    چقدر از اراده و سرسخت بودنت خوشم میاد 😍 ماشالله
    قبول دارم، شاید بهتر باشه منم امتحانش کنم.... زن داداش کوچیکه بهم یه گلدون کاکتوس کوچولو هدیه داده 😍 یعنی شانس آورد کاکتوسه، وگرنه هر گل دیگه ای بود تا حالا خشک شده بود 😥
    ایشونم همیشه می ریخت توو خودشون.. اما این بار انگار حال شون خیلی بد بود که دیگه نتونستن تحمل کنن.... و واقعا هم بد بود، صداشون خیییلی غم داشت....
    درست میگی، ول کردن و رفتن رو همه بلدن....
    منم راستش الان طرز فکرم یه جور دیگه شده... با خودم میگم صرف نظر از اتفاقات گذشته و حرفای پیش اومده، ایشون الان دوستم هستن و اگه کمکی ازم برمیاد خوبه که براشون انجام بدم
    الهی آمین، ممنونم قشنگ جان 😙
    اگه قابل باشم چشم حتما ❤

    سلام هدیه جون. ایشاالله که جواب تست ورزشت هم خوب میشه نگران نباش عزیزم همش از استرسه. 

     

    هدیه جون من چون خودم و اطرافیانم هنوز تو قرنطینه ایم فکر میکنم همه اینجوری هستن. فک کن من از اسفند داداشموم ندیدم.  یا از عید به اینور مامانمو یه بار دیدم.  

    راستی عزیزم میشه ادرس اینستاتو یه بارم بزاری من مثل اینکه یه پیج دیگه رو فالو کردم.

    پاسخ:
    سلام شیدا جانم.. ان شاءالله
    یه مدته شدیدا اضطراب دارم و تپش قلبمم یه جور دیگه شده....
    الهییی بگردم...
    ما شانسی که داشتیم این بود که دوتا داداشا توو همین ساختمون خودمون هستن و پیش همیم.. وگرنه که دوری خییییلی سخته
    خوشحالم که الان توو پیجم هستی 😍 خوش اومدی 😙

    ازبس اومدم ونبودین باورم نمیشه که پست گذاشتین بالاخره

    طاعات وعبادات قبول...اوخی نی نی گولی راه میره دیگه نه؟خدا حفظش کنه.

     

    منم قلب مضطربی دارم.تپش شدید دارم وقتی هبجانی ام .حالا یا خوب یا بد.من از عرق بیدمشک  وبهار نارنج استفاده میکنم خیلی خوب بوده برام.آهان میوه ی  به هم خیلی خوبه.

     

    پس من چرا نتونستم پیج اینستاتون رو پیدا کنم؟

    پاسخ:
    عزیییییییزم
    ممنونم مطهره جان، طاعات و عبادات شما هم قبول
    آره راه میره 😍 قربونت برم
    پس شما هم تپش قلب داری.....
    ممنونم برای پیشنهادت، هم عرق بیدمشک و هم بهار نارنج، جفتش رو دوست دارم.. باید تهیه کنم
    آدرسم: madam.kameliya هست.. اگه پیدا نکردید آی دی تون رو بدید درخواست بدم

    سلام

    کجایی تو

    میری حاجی حاجی مکه ! 

    بعد میای یه عالمه مینویسی و کفر منو در میاری

    بعدشم در جواب کامنت من میگی : میفروش عصبانی میشود

    دختره ورپریده ، این میفروش حق داره عصبانی شه ! چه جوری شونصد صفحه رو بخونه و  واو  به  واو  کامنت بذاره !؟ حالا این دفعه تو بیا زیاد بنویس ! دارم برات 

    برقرار باشید . به امید دیدار 

    پاسخ:
    سلام جناب میفروش
    اصلا نمی دونم چرا روزا انقدر تند تند می گذره... خودمم باورم نمیشه انقدر بین نوشتن هام وقفه میفته
    اِی خداااا
    خدایی این بار اومدم بنویسم اما چند تا اتفاق باعث شد برم توو غار!
    سعی می کنم به زودی بیام
    در پناه خدا باشید

     سلام مطهره جان

    ببین چی میکشیم از دست این دختر ورپریده

    یهویی غیبت کبری به خودش تحمیل میکنه و گم و گور میشه

    تو  هم یواش یواش به نبودنا ویه عالمه نوشتنهاش عادت می کنی !

    برقرار باشید . به امید دیدار

    پاسخ:
    مطهره جان با شمان 🙋‍♀️

    کجایی هدیه جونم ، همش میام رفرش میکنم و نیستی ...

    خیلی وقته نیستی میدونستی ؟😢

    پاسخ:
    عزییییییزم
    یکم روحیه م بهتر شه، سعی می کنم زودی بیام
    شرمنده م 🌹

    سلام

    اگه فکر میکنی دور از دوستان روحیه ات بهتر میشه 

    نیا و ننویس و صبر کن تا روحیه ات بهتر شه ، جون عمه ات

    ولی یه چیزی رو درگوشی بهت بگم ، تو وقتی اینجایی با کامنت دوستان روحیه ات بهتره! میخوای بپذیر و میخوای نپذیر ، از من گفتن بود و از تو نشنیدن 😅 برقرار باشید . به امید خدا

    پاسخ:
    سلام
    بفرمائید اینم پست جدید....
    عصبانی نشید صلواااات 😅
    بله درسته، اینجا حالم بهتر میشه.. تنهایی و سکوت فقط منزوی ترم می کنه
    ممنونم

    سلام عزیز دلم تو بیا بنویس مطمئن باش حال روحیتو رو هم ما خوب میکنیم 🥰🥰🥰

    پاسخ:
    سلام جانم
    الهی دورتون بگردم من ❤
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی