شیطنت های ذهن من

هرگاه شخصی کسی را برای گناهی سرزنش کند، نمیرد تا خود به آن گناه مرتکب شود. امام صادق (ع)

شیطنت های ذهن من

هرگاه شخصی کسی را برای گناهی سرزنش کند، نمیرد تا خود به آن گناه مرتکب شود. امام صادق (ع)

با لبخندی ساده، بشین روبروم

يكشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۹، ۰۲:۲۹ ب.ظ

 

 

سلام دوستان ِ جان ❤

 

آخه چراااا انقدر روزا تند تند می گذره؟! الان اومدم به تاریخ پست قبلی نگاه کردم.... یعنی خودم شوکه شدم! 😒 چه خبره خب؟!

 

بریم که وقایع این مدت رو تعریف کنم! سررسید جان هم روو پامه! پس چی؟! مگه نمی دونید حافظه م مثل چیه؟! 😅

 

سه شنبه ۲۳ اردیبهشت.....

 

عصر داداش بزرگه اینا اومدن پیش مون.... منم که به لطف نی نی کودک درونم فعال میشه و پا به پاش شروع می کنم به جیغ جیغ و بازی! 😁

 

اون شب نشستم فیلم "طلا" رو دیدم که راستش خوشم نیومد!

 

چهارشنبه ۲۴ اردیبهشت...

 

عصر یکم خوابیدم... خاله کوچیکه اومد خونه مون و رفتیم توو باغچه توو آلاچیق با فاصله نشستیم و یکم گپ زدیم..

 

واسه افطار سالاد درست کردم و داداش بزرگه اینا هم اومدن...

 

بعد از افطار داداش کوچیکه اینا هم بهمون ملحق شدن و دور هم بودیم

 

پنجشنبه ۲۵ اردیبهشت..

 

صبح زود بیدار شدم و رفتم واسه تست ورزش...

 

دم و دستگاه ها رو بهم چسبوندن و رفتم روی تردمیل... بار اولم بود تجربه ش می کردم! سر سرعت آخر دیگه زودی خودشون تموم کردن! قبلش پرسید می تونی بری؟!

 

گفتم بله!

 

اما وقتی زود قطعش کرد توو دلم گفتم واااا بذار کارمو کنم 😂

 

چسبا رو از روو بدنم برداشتم و لباس پوشیدم... اومدم بیرون یکم نشستم تا نفس تازه کنم و بعد برگشتم خونه....

 

عصر داداش بزرگه اینا اومدن یکم پیش مون نشستن ❤

 

جمعه ۲۶ اردیبهشت...

 

داشتم فکر می کردم کاش نی نی می اومد پیشم.... روزایی که می بینمش انگار واسه ادامه ی روز انرژی دارم.... که یکم بعد داداش بزرگه و نی نی اومدن پیش مون 😍

 

شنبه ۲۷ اردیبهشت...

 

اتاقم رو گردگیری کردم و جارو کشیدم.. دوش گرفتم... بعد از ظهر رفتم سرکار....

 

دیدم گل ساناز قشنگم شته زده! 😟 منی که اهل گل و گیاه نیستم، اون روز خیییلی ناراحت شدم.. انگار یه تلنگر بود.....

 

اون روز واسه افطار داداش بزرگه اینا اومدن پیش مون.....

 

یکشنبه ۲۸ اردیبهشت...

 

بعد از ظهر یکم خوابیدم و بعد آماده شدم رفتم مطب دکتر برای نشون دادن تست ورزشم.....

 

اون روز مطب خیلی شلوغ بود و یکی از بیمارا شروع کرد با منشی کل کل و بحث! بیمار یه جایی چند تا توهین هم کرد اما منشی سکوت بود و توجه نمی کرد! دلم سوخت... با خودم گفتم چقدرر صبوره... من اگه جای اون منشی بودم احتمالا زار زار می زدم زیر گریه!!!

 

البته بیمار بعد که رفت داخل اتاق دکتر و برگشت گل و بلبل شده بود!

 

نوبتم شد و رفتم داخل... نتیجه ی تست رو دیدن و گفتن خیلی عالیه!

 

و برگشتم خونه 😐

 

اینجور وقتا آدم ترجیح میده یه مرضی داشته باشه تا حال بدش توجیه شه! اما زهی خیال باطل 😂

 

دوشنبه ۲۹ اردیبهشت...

 

صبح یکم ورزش کردم و بعدش دوش گرفتم... کلینیک تعطیل بود!!

 

عصر داداش بزرگه اینا اومدن یه سر بهمون زدن و رفتن... واسه افطار هم داداش کوچیکه اینا پیش مون بودن...

 

سه شنبه ۳۰ اردیبهشت...

 

۶ صبح بیدار شدم و صبحونه خوردم آماده شدم رفتم کلینیک.... قبل از رفتن هم دیدم به به، وارد روزای گل و بلبل شدم 😩

 

بهم گفته بودن فعلا صبح ها برم سرکار!

 

با دیدن شته ها کفرم دراومد! دیدم یه اسپری الکل اونجاست، برداشتم و ساناز رو الکل پاشی کردم!

 

ظهر اومدم خونه و بعد از ظهر یکم خوابیدم...

 

داداش بزرگه اینا افطار اومدن پیش مون.. داداش کوچیکه هم مستقیم از سرکار اومد شام رو پیش ما بود...

 

چهارشنبه ۳۱ اردیبهشت...

 

صبح رفتم سرکار... تجربه ی غریبی بود! مجتمع معمولا صبح ها خلوته و خب یه حس و حال عجیبی داشت.....

 

ظهر اومدم خونه دوش گرفتم و یکم خوابیدم.....

 

عصر با همکار سابقم قرار داشتم! کجا؟! خونه ی خواهرش!!!!!

 

چند بار باهام تماس گرفته بود و توو تماس آخر گفته بود میخوام ببینمت! فکر کردم میخواد بیاد خونه مون چون ساکن یه شهر دیگه ست.... گفتم باشه حتما.. اما موقع خداحافظی گفت بیا خونه خواهرم به فلان آدرس! 😐

 

راستش از مدل دعوتش اصلا خوشم نیومد! ناراحت شدم... چیزی هم نتونستم بگم!

 

عصر آماده شدم، ماشین رو برداشتم و رفتم به آدرسی که داده بود.... زنگ زدم و اومد پایین مجتمع به استقبالم... بعدم منو برد بالا خونه ی خواهرش.....

 

همین که وارد واحد شدم دیدم پسرش و یه آقای دیگه هم نشسته ان!

 

حالا داستان چی بود؟!

 

واسه شرکت باد.ران گست.ر مثلا می خواستن منو هم وارد گروه کنن!!

 

اون آقا یه ساعت برام حرف زد و منم سعی کردم باهاشون گفتگو کنم و حتی کلی هم ازشون سوال پرسیدم!

 

اما از حرکت همکارم بیشتر ناراحت شدم! اگه پشت تلفن بهم می گفت موضوع چیه همون جا جوابم رو بهش می گفتم! اینکه سعی کرده بود منو توو کار انجام شده قرار بده حس بدی بهم داد!

 

بعد از یه ساعت گفتم مشورت و تحقیق می کنم، نتیجه رو بهت میگم! و اومدم بیرون.....

 

بعدا بهش گفتم جوابم منفیه!!

 

واسه افطار داداش بزرگه اینا اومدن پیش مون...

 

توو ماه رمضون حس تنهاییم بیشتر بود که خدا رو شکر داداش بزرگه حواسش بود و بهمون سر می زدن ❤

 

شب داداش کوچیکه اومد پیش مون و خبر فوت شوهرخاله ی خانمش رو داد! روح شون شاد 🌹

 

پنجشنبه ۱ خرداد صبح رفتم سرکار.... ظهر که تعطیل کردم رفتم بازار و یه سری خرید عطاری و خورده ریز داشتم که انجام دادم

 

اومدم خونه، عصر یکم خوابیدم...

 

نی نی اومد پیشم و یکم بازی کردیم.... واسه افطار هم داداش کوچیکه اومد پیش مون...

 

جمعه ۲ خرداد...

 

صبح نی نی اومد پیشم... خیلی وقت بود صبحا نیومده بود ❤

 

بعد از رفتنش به کارای شخصیم رسیدم و دوش گرفتم

 

شنبه ۳ خرداد...

 

دوباره به کارای شخصیم رسیدم ....

 

اون روز دلم خیییلی گرفته بود.. عصرش با مری گپ زدیم....

 

یکشنبه ۴ خرداد...

 

عید فطر بود و واسه ناهار بچه ها پیش مون بودن ❤

 

فیلم کمدی "زیرنظر" رو گذاشتیم و دور هم دیدیم.....

 

غروب به ادامه ی کارهام رسیدم و دوش گرفتم...

 

اون شب بعد از مدت ها نشستم دورهمی تماشا کردم، فقط هم به خاطر مهمون شون که ژاله صامتی بود 😍

 

دوشنبه ۵ خرداد...

 

واسه عصر کیک خیس شکلاتی درست کردم و داداش بزرگه اینا اومدن دور هم چای و کیک خوردیم....

 

سه شنبه ۶ خرداد...

 

اتاقم رو گردگیری کردم و جارو کشیدم... دوش گرفتم... با آقای دکتر تماس گرفتم و یه کوچولو بحث مون شد!

 

اون روز فیلم "داستان ازدواج" رو دیدم که زیاد خوشم نیومد!

 

غروب نشستم ناخنای دست و پام رو لاک صورتی شبرنگی زدم! ولی نگم براتون که چقدررررر رو اعصابم بود 😳

 

بعد از دو روز هم پاک شون کردم! 😅

 

آهان اون روز باشگاه هم شروع به کار کرده بود که من اعلام کردم فعلا نمیام! هم اینکه مامان می گفت خطرناکه و آلوده ست، و هم اینکه خودم حس و حالش رو نداشتم!

 

مربی هم ناراحت شده بود! ولی خب قبلش من ازش ناراحت بودم! چراش بماند.....

 

چهارشنبه ۷ خرداد...

 

واسه ناهار داداش بزرگه اینا اومدن اینجا...

 

اون روز نشستم به تماشای فیلم "فریدا"... خوب بود.....

 

تلفنی هم با آقای دکتر صحبت کردیم، از اون بحث قبلی و یه سری بحثای دیگه...

 

پنجشنبه ۸ خرداد....

 

صبحش به کارام رسیدم و موهام رو روغن مالی کردم! اتاقم رو جارو کشیدم و بعدشم دوش گرفتم.....

 

واسه ناهار برنج درست کردم چون مامان و بابا باغ بودن.....

 

وقتی داشتم می رفتم سرکار از محصولات باغ جدا کردم و بردم برای آقای دکتر... کلی خوشحال شدن...

 

واسه شته ها هم یه محلول دست ساز درست کرده بودم که بردم و اسپری کردم روو شته ها.....

 

جمعه ۹ خرداد.....

 

بعد از مدت هاااا با مامان و بابا و داداش کوچیکه و خانمش رفتیم جنگل.... آخ که دلم چقدرررر واسه سرسبزی و طبیعت تنگ شده بود ❤

 

غروب موقع برگشت مامان و بابا رو فرستادیم خونه! و سه تایی رفتیم پیست موتور سواری.....

 

وقتی داداش کوچیکه مجرد بود زیاد می رفتیم! بعد از متاهلیش اولین بار بود که منو می برد! 😂

 

توو مسیر رفت، توو ماشین بودیم که مری باهام تماس گرفت و نشد باهاش صحبت کنم... بعد از پیست همین که رسیدم خونه زنگ زدم به مری و گپ زدیم ❤

 

بعدش اومدم توو پارکینگ.....

 

داداش کوچیکه مشغول شستن ماشینش بود... منم رفتم سراغ ماشینم و شروع کردم سابیدن......

 

یعنی شما فکر کن داداش کوچیکه ماشینش رو شست و بعدشم موتورش رو شست، و من هنوز درگیر شستن بدنه ی سمت راست ماشینم بودم 😂

 

یعنی دونه دونه لکه ها رو انقدر می سابیدم تا محو شه 😂

 

داداش کوچیکه گفت تو هنوز این قسمتی؟! 😂 بعد دید کارم پیشرفتی نداره طفلی خودش اومد کمکم و خلاصه ماشین منم شسته شد 😂

 

داخلشم یه دستمال کشیدم.... حالا مگه ول می کردم؟!؟! یه جایی مامان زنگ زد گفت نمیای واسه شام؟! گفتم شما بخورید من دیرتر میام!

 

بار اولم بود ماشین می شستم، ذوق داشتم 😂 ولی فکر کنم بار اول و آخرم بود!

 

شنبه ۱۰ خرداد...

 

اتاقم رو جارو کشیدم و دوش گرفتم...

 

واسه ناهار داداش بزرگه اینا اومدن پیش مون....

 

بعد از ظهر رفتم سرکار... اون روز یه روان شناس خانم بهمون ملحق شد و یه سری هماهنگی ها رو انجام دادیم.....

 

یکشنبه ۱۱ خرداد....

 

صبح داداش بزرگه و نی نی اومدن پیش مون ❤

 

بعد از ظهر رفتم سرکار... سر راه بنزین هم زدم....

 

اون روز کلینیک رو گردگیری و جارو کردم.. بعدشم چای درست کردم و با ساقه طلایی نوش جان کردم تا خستگیم در بره...

 

روان شناس خانم هم اومدن و یه ساعت بودن و رفتن.....

 

بعد از رفتنش گل ساناز شته زده رو بردم توو دستشویی و شلنگ آب رو گرفتم رووش.... یعنی قشنگگگگگگ شستمش و تمام شته هاش رفت.....

 

همون جا هم گذاشتم بمونه تا آبش بره... دستشویی رو هم شستم و تعطیل کردم رفتم خونه.....

 

دوشنبه صبح دوش گرفتم و بعد از ظهر رفتم سرکار...

 

آقای دکتر هم بودن... برام چای و کلوچه آوردن و خودشون مشغول کاراشون شدن! یهو گفتن عکسای قدیمت......

 

رفتن لپ تاپ شون رو آوردن و یه فولدر نشونم دادن که تووش عکسای من بود! 😑 هم تعجب کرده بودم و هم خنده م گرفته بود..... عکسای پروفایلم رو که هربار عوض می کردم ایشون ذخیره می کرد 🙄

 

بعدشم رفتن و بهم گفتن منم زودتر تعطیل کنم برم!

 

بعد از رفتن شون یهو حالم دگرگون شد.... زیر شکمم یه درد خفیفی داشت.... یه جوری بودم.....

 

زودتر تعطیل کردم و همین که سوار ماشین شدم آقای دکتر زنگ زدن تا مطمئن شن زودتر میرم خونه!!!!!

 

رسیدم خونه و درد هی بیشتر می شد.... تا شب که دیگه کلافه کننده شد.... هنوزم میگم به احتمال زیاد واسه سنگ کلیه ست چون هی می گرفت و ول میکرد....

 

سه شنبه ۱۳ خرداد....

 

واسه ناهار داداش بزرگه اینا و زن داداش کوچیکه اومدن پیش مون...

 

عصر رفتیم خونه ی خاله دومی و بعد از ۴ ماه خاله ها دور هم جمع شدیم و همو دیدیم.... با فاصله نشستیم و یه دو ساعتی دور هم بودیم....

 

موقع برگشت پسرخاله م اومد در گوشم گفت همسر سابق رفته فلان جا خواستگاری! اما بهش جواب منفی دادن!!

 

برای پنجشنبه ش هم قرار گذاشتیم بریم باغ خاله بزرگه اینا...

 

شب دوباره پسرخاله م زنگ زد... گفت چقدر حلال زاده! همسر سابق همین الان بهش زنگ زده و اصرااار که همو ببینن!!!

 

گفتم فلانی خیلی مواظب باش! نکنه سرت کلاه بذاره؟!

 

گفت دارم براش!

 

چهارشنبه ۱۴ خرداد...

 

واسه ناهار سالاد درست کردم و بچه ها اومدن دور هم بودیم...

 

عصر به کارام رسیدم... مامان و بابا رفتن باغ و منم به بوت هایی که توو جاکفشی بود رسیدگی کردم و گذاشتم شون توو کمد اتاقم.....

 

اون روز خورشید عزیزم یه پست گذاشت و متوجه شدم همسر ِ حانیه ی مهربونم فوت شده 😢 مگه باورم میشد؟! اصلا نمی دونستم باید چیکار کنم؟! فکر کنم همه ی دوستان مجازی توو شوک بودیم 😢

 

حانیه ی عزیزدلم بازم بهت تسلیت میگم 🖤 خدا بهتون صبر بده... روح شون شاد 🌹

 

شبش پسرخاله زنگ زد.. گفت همسر سابق اومده بود پیشش و دو سه ساعت باهاش حرف زده!

 

پسرخاله بهش تیکه انداخته که چه خبره هی میری خواستگاری؟! جواب منفی دادن دیگه، ول کن!!!!!

 

اونم قسم و آیه که دخترخاله و دخترداییش اصرار می کنن!!

 

به پسرخاله گفته دارم تنها زندگی می کنم و بعد از هدیه نتونستم کسی رو وارد زندگیم کنم و بدون هدیه نمی تونم و نمی دونم یهو چی شد که هدیه طلاق خواست؟!؟!.........

 

حس و حالم گفتنی نیست! از اون روز یه بخشی از وجودم انگار فلج شده!

 

اما برام سواله، یه سوال خییلی بزرگ.. که چی میشه همه جا بشینی آبروی ناموست رو ببری و بگی گولت زده و میخواد طلاق بگیره تا بره با عشقش ازدواج کنه! و بعد دوباره بیای به همون آدم ابراز علاقه کنی؟! چی میشه واقعا؟!

 

من همون آدمم...

 

پسرخاله می گفت وقتی کارمون تموم شد و رفت، تعقیبش کردم دیدم اومد اطراف خونه تون چند بار دور زد و بعد از چند دقیقه رفت!!

 

از پسرخاله م هم ناراحتم که انقدر بهش روو میده!

 

پنجشنبه ۱۵ خرداد...

 

بعد از ظهر با حانیه جان تلفنی صحبت کردم... به پهنای صورت اشک می ریختم، الهی بمیرم براشون.....

 

حوالی عصر با مامان و خاله کوچیکه و دخترخاله قدم زنان راهی باغ خاله بزرگه اینا شدیم!

 

هی گفتم بیاین با ماشین بریم، می گفتن نهههه می خوایم پیاده روی کنیم!

 

باغ شون حاشیه ی شهره ولی خب دورم نیست...

 

رسیدیم و خاله ها و زن دائی کوچیکه دور هم بودیم... کلی تنقلات و خوراکی و.... خاله بزرگه نون کنجدی معروفش رو درست کرده بود و واسه عصرونه هم آش کشک معروفش رو 😍

 

غروب موقع برگشت همین که از در باغ اومدم بیرون یه سگ پرید سمتم و من جییییییییییغ کشیدم.... از جیغم سگ ِ نیم متر پرید هوا و برگشت عقب رفت 😅 بعدشم کل سیستمش عوض شد و شروع کرد روو زمین غلت خوردن و دم خودشو گاز گرفتن!

 

فکر کنم دلش بازی می خواست ولی بد شروع کرده بود 😁

 

یه مدته وحشتناک ترسو و جیغ جیغو شدم 😓 قبلا بیشتر خویشتن داری می کردم اما الان نه 😥

 

شب آخر وقت داداش بزرگه اینا اومدن یه کوچولو بهمون سر زدن و رفتن...

 

جمعه ۱۶ خرداد....

 

یه کوچولو با حانیه ی عزیزم چت کردیم....

 

بعدش بچه ها برنامه ی دریا گذاشتن... پا شدم کیک چای و دارچین درست کردم و با مامان و داداش بزرگه اینا و خاله کوچیکه و بچه هاش رفتیم دریا.....

 

یادم نمیاد آخرین بار کی دریا بودم؟! به قدری دلم می خواست برم که حد نداره....

 

نی نی واسه اولین بار داشت دریا رو می دید 😍 آخ که چقدرر ذوق کرد 😍 به خصوص وقتی مایو پوشید و رفت آب بازی 😍

 

یکم آب تنی کردیم و بعدم نشستیم چای و کیک خوردیم برگشتیم خونه....

 

اتاقم رو گردگیری و جارو کردم و دوش گرفتم..

 

شبش نصاب پرده اومده بود تا پرده ی زن داداش بزرگه رو نصب کنه.. بابا هم رفته بود بالا.. موقع برگشتن نی نی رو هم با خودش آورده بود..

 

وقتی از اتاقم اومدم بیرون و صداش کردم با چنان ذوقی دوئید اومد خودشو پرت کرد توو بغلم که قشنگ قلبم مُرد ❤ خیلی احساساتی شده بودم....

 

یکم بازی کردیم و بعدش داداش بزرگه اومد دنبالش و رفتن بالا....

 

اومدم توو اتاقم و دیگه اشکام دست خودم نبود.... هق هقم رفت آسمون.. انگار تمااااام بغضای این مدتم یهو سر باز کرده بود...... از هق هق نفسم بالا نمی اومد.. نشستم روو تخت تا راه نفسم باز بشه....

 

فکر کنم دو ساعت اشک ریختم تا کم کم قلبم رها شد از زیر بار اون همه بغض و اضطراب و درد....

 

دیروز شنبه ۱۷ خرداد...

 

بعد از ظهر رفتم سرکار... ماشین رو بعد از مدت ها توو پارکینگ پارک کردم...

 

رفتم کلینیک.. آقای دکتر مشغول تست هاشون بودن... بعد از به جرات میگم ماه ها باهام صمیمی تر حال و احوال کردن! متعجب شدم....

 

من حالم خراب بود.. چند بار پرسیدن چی شده؟؟ از من ناراحتید؟؟

 

و من لال بودم!

 

برام چای و کلوچه آوردن و منم جریان همسر سابق رو گفتم...

 

گفتن میخوای برگردی؟!

 

چپ نگاه شون کردم و گفتم این سوال برام مثل فحشه!

 

گفتن میخوای قانونی اقدام کنم جمعش کنن؟!!!!

 

گفتم فعلا نه!

 

بداخلاق بودم ولی ایشون چند بار با حرفاشون رفتن روو اعصابم! هی به خودم می گفتم هدیه، آروم باش، خوددار باش... ولی مگه می شد؟!

 

نگهبان مجتمع اومد و در مورد یه موضوعی حرف زدیم... وقتی رفتن آقای دکتر از توو لپ تاپ شون کار با یه نرم افزار رو برام توضیح دادن و گفتن احتمالا کلینیک چند ماه تعطیل بشه! اما کارت رو توو خونه انجام میدی!

 

بعد هم ازم خواستن هفته ای یه بار باهاشون برم یه سازمانی برای انجام کار!! یه سازمانی که حسابی دست و پا گیره!!!

 

اولش ذوق کردم گفتم میام اما بعد که شرایط رو گفتن، گفتم نمیام!!

 

حالا ایشون دارن راضیم می کنن مثلا!!!

 

بعدش یه خانمی اومدن که همکارشون بودن... من یکم بودم اما خب دیروقت شده بود، عذرخواهی کردم و اومدم بیرون....

 

پایین مجتمع نگهبان رو دیدم و یکمم اونجا دوباره در مورد موضوع حرف زدیم.... رفتم داروخونه واسه زن داداش کوچیکه خریدش رو انجام دادم و سر راه هم رفتم مرکز سونوگرافی تا واسه خودم سوال کنم....

 

بعدشم پارکینگ و دیدم اووووه چه خبره؟! چقدرررر شلوغ...... ماشین رو آوردم بیرون و پیش به سوی خونه....

 

دوبار هم نزدیک بود تصادف کنم! که خدا رو شکر بخیر گذشت...

 

شب یه پیام سنگین برای آقای دکتر فرستادم که ایشون تا این لحظه جوابی ندادن!!!!

 

امروز یکشنبه ۱۸ خرداد....

 

داداش بزرگه اینا ناهار اینجا بودن... یه دل سیر با نی نی بازی کردم ❤ تنها بهونه ی حال خوب این روزهام نی نیه ❤ خدا رو شکر به خاطر وجودش ❤

 

برم آماده شم که باید برم سرکار... امروز روان شناس خانم میان...

 

...

 

پ.ن: از صبح مشغول نوشتن این پستم 😩 خدا قوت، هم به خودم، هم به شما 🌸

 

 

 

 

 

 

  • مادام کاملیا

نظرات (۱۹)

ای کاش در مورد حس و حالت به اقای دکتر و روابطتون بیشتر و ازادانه تر می نوشتی.... احساس میکنم بد جوری درگیر خود سانسوری هستی..... این درست نیست اصلا..... 

پاسخ:
نمی دونم دقیقا منتظر چی هستید ولی من همون قدری ایشون رو می بینم و باهاشون هم کلام میشم که توو پست هام بهش اشاره می کنم
من که قبلا گفتم ارتباط مون خارج از کلینیک به صفر رسیده

اقااااا یکی منو‌ بگیره غش کردم از این پست👻

سلام سلام خوش آمدیییی💓 من از ظهر منتظر یه فرصت مناسبم که بیام سر حوصله بشینم پست رو بخونم😍

خداروشکر تست ورزشم به خیر گذشت. ❤️

وای هدیه همکار سابق چه کار بدی کرد😖 این کار دو روییه. کسی رو بکشونی جایی به خیالی اما با هدف دیگه... من خیلی اینجور مواقع ناراحت میشم. کلا خوبه که آدم صادق باشه.

من حانیه جان رو نمیشناسم ، این یکی دو روز از کانالای بچه ها متوجه شدم😥 الهی خدا بهشون صبر و توان بده. الهی خدا روح همسرشون رو آرامش بده. 🌹

جان جان هدی کارواش😂 با لنگ و عرق ریزون دست کفیشم مالیده به موهاش😂 آخخخخ دور شما بگردم منننن😘😘

هدیههههه شما دیر به دیر میری دریا؟؟ یعنی الان این دهن منه جررر میدم😱 چطوووووور دلتون میاد؟؟!! میگن آدم نعمت جلو روشه قدر نمیدونه🤔🤭

 

خداااااای من چققققققدر وقاحت؟؟!! جای پسر خالت بودم همسر سابق رو له میکردم. 

و حقیقتا منم دوس ندارم آدمایی که خیلی بهشون اهمیت میدم با آدم گذشتم در ارتباط باشن... بنابراین کاملا درکت میکنم. 

ضمنا ممنونم بابت حضور پر رنگ نی نی در این پست🥰🐣جوجه ی ناز من.(چلانده شود لطفا) 

هدیه منم اونقدی که اسمش ترکوند جذب داستان ازدواج نشدم. ریتم یکنواختی داشت تقریبا🙁 اما بازی آدام درایور فوق العاده بود🤗

خب بالاخره سگوت سنگین بینتون شکسته شد😬 گاش یه اتفاقاتی قبل اینکه دلسرد شیم بیفته. کاش قدر تک تک دیقه هایی که میتونیم همو بخوایم و خوب سپری کنیم بدونیم. کاااااش💝

مرسی بابت پستت. وااااااقعا جدی میگم به من انرژی مثبت داد💚💜

پاسخ:
ای جاااانم 😍 مرسی که انقدر پایه ی پستای طولانیم هستی جان دل 😙
سلام به روی ماهت، ممنونم عزیزم ❤
عزییییییزم 😍
آره خدا رو شکر، قلب جان سالمن، مشکل از جای دیگه ست 😉
اوهوم، خیلی از حرکتش ناراحت شدم.. اینکه یکی رو به این شکل بکشونی جایی و بعد اون رو توو چنین موقعیتی قرار بدی... به نظرم حرکتش زشت بود، آره دورویی بود...
آمین.. ماهه ماه.. عین خودت... خدا به دل شون صبر بده
هدی کارواش 😅 یعنی واسه شستن یدونه ماشین قشنگ یه صبح تا شب روو شاخشه! 😅 خدا نکنه 😙
آره والا... وقتی یه چیزی داری قدر نمی دونی.... این چند روز با خودم می گفتم چرا جسارت و شهامت تنهایی رفتن ندارم؟! تنها پا شم برم دریا... چون معمولا آدم پایه نیست، هرکی سرگرم زندگی خودشه، حتی داداش هام... ولی خب بعد می بینم تنهایی رفتن هم به صلاح نیست
حقش بود پسرخاله سفت و سخت تر باهاش برخورد می کرد که نکرد! جالبه پسرخاله تنها کسی هست که همسر سابق ازش حساب می بره!!
ناااازی 😍 اوهوم حضور پررنگ نی نی رو قربون ❤ چشم چشم 😍
منم نظرم همینه، اون همه تعریف ازش عجیب بود.... تک و توک صحنه ی تامل برانگیز داشت اما در کل خوشم نیومد
بله سکوت شکسته شد اما خب حرفای نگفته و نزده ی زیادی هست..
آره واقعا، کاااش....
خواهش می کنم مری قشنگم، همیشه بهم لطف داری ❤😙

سلام

کی میتونه بخونه و کامنت بذاره این همه رو

من که از کامنت گذاشتن انصراف میدم.

برقرار باشید . شاید دوباره اومدم

پاسخ:
سلام
فدای سرتون
در پناه خدا

سلام عزیز دلم

امیدوارم همیشه بهترین باشی

کلا روند کاری بادران و کاریزما و ....هزارتا دیگ همینطوریه

ب ما اومد گفت اگ اومدین داخل طرف رو بکشونید هرجا بگو کارت ندارم ولی نگو چیه

تو عمل انجام شده قرارش بده انگار بلا نسبت ما مغز نداریم

متاسفم برای دورویی و ....کلاه برداری

خوب باشی و سلامت

پاسخ:
سلام سمیرا جان
ممنونم مهربون
که اینطور، پس کلا روند کاری شون همینه.... به نظرم اصلا جالب نیست چون حداقل برای من دافعه داشت این کارشون
بعدشم اینکه بازم به نظرم خیلی زشت و دور از ادبه که یکی رو به یه بهونه بکشونی جایی و بعد نیت اصلیت رو روو کنی
قربونت برم، شما هم همینطور

هدیه چرا رابطتون با اقای دکتر انقدر کمرنگ و سرد شده؟!

پاسخ:
نمی دونم چی بگم زهرا جان....
حالا به رابطه ی احساسی هم کاری ندارم، ولی حتی رفاقت مون هم سرد شده

سلام کاملیا

حالت چطوره

چه عجب از اینورا ؟

راه گم کردی ؟ صبر میکردی زمستون می اومدی!

.... اما بعد

زمان تند تند نمیگذره ! من و تو یه کم تنبل تشریف داریم 😉

معمولا" خانوما طلا دوست دارند ، چرا شما فیلمش رو دوست نداشتی 😮

تست ورزش گفتم نرو! تو هیچیت نیست

گل ساناز را می آوردی مامان به دادش برسه

میگما درسته دکتر گفت چیزیت نیست ولی تو هم یه جور مرض داری که توی تست ورزش نشون نمیده ، تو وبلاگ خودش رو نشون میده ، همین دیر به دیر اومدن و یه عالمه نوشتن و پدر مارو  در آوردن خودش یه جور مرض هست دیگه ! مگه مرض شاخ و دم داره 😅

ورزش را همیشه موافقم صبح و ظهر و شب هم نداره

ساناز رو الکل پاشی کردی برات عربی نرقصید ؟! 

توی هیچ گروه و دسته و فرقه ای نرو هدیه ، 

میگماااااا یه روز که مری وقت نداشت میفروش با دوتا گوش مجانی در خدمت شماست هر چی دلت خواست باهاش درددل کن

ژاله صامتی هم به خودش خواهد بالید برای داشتن بیننده ای چون تو

مربی ناراحت شد تو هم قبلش ناراحت شده بودی ازش ؛ این به اون در 😅

ای وای آقای دکتر ، اصلا" یادم رفته بود ! حالش خوبه ؟

جنگل میری ماهارو نمی بری اقلا" به یادمون باش

میگمااااا کارواش داری ما پیکانمون رو بیاریم اونجا

خوبه ؛ آقای دکتر که مطب باشه مجبور نیستی برای خودت چای درست کنی 

به هانیه خانوم هم تسلیت میگم و براش صبر مسئلت دارم

از قول من به پسرخاله بگو راجع به اون حرفی رو به شما نزنه لطفا"

میگماااااا اگه یه وقت بیاییم اونورا میتونیم بریم باغ شما یا اقربا ؟!

منم تعطیلات سرخرود بودم خوش گذشت جای دوستان خالی ، هوا چقدر خنک بود سورپرایزمون کرده بود. 

چرا راننده های شهر شما انقده ناشی هستند و همش میخوانند باهاتون تصادف کنند ؟!😉😅

ضمنا" در جواب کامنت قبلی گفتی : فدای سرت که کامنت نمیذاری ! منظورت این بود که به جهنم که کامنت نمیذاری 😅 ولی کور خوندی کامنت گذاشتم ، کامنت پر و پیمون هم گذاشتم

برقرار باشید به امید دیدار

 

 

 

پاسخ:
سلام جناب میفروش
خوبم شکر
اگه زمستون می اومدم که خود شما پوستمو می کندید 😅
من که تنبل هستم، قبول، ولی نمی دونستم شما هم تنبلید 😏
فیلمش به نظرم ضعیف بود، بازی بازیگرا هم یه جوری بود... به دلم ننشست
حالا اشکال نداره، در عوض یکی ازم بپرسه تست ورزش چطوریه می تونم درست جواب بدم 😁
دیگه روم نشد گل ساناز رو برگردونم پیش مامان، تواناییم توو نگهداری از گل زیر سوال می رفت 😅
اینم حرفیه 😅 بله مرض که شاخ و دم نداره! دعا کنید خدا شفام بده
اعتراف می کنم دو سه روز ورزش کردم بعد دوباره پشتم باد خورد گذاشتم کنار 😒
عربی که نرقصید هیچ، الان انگار دوباره داره شته می زنه 😣
با این گروه ها حال نمی کنم، کلا از عضو شدن توو هر گروهی دوری می کنم
ممنونم از لطف تون
آره والا... ازش ناراحتم، البته که از نظر من باز شدن باشگاه به صلاح نیست چون همین طوری هم امکانات کم بود، دیگه الان توو این شرایط که......
بله آقای دکتر هم خوبن خدا رو شکر
من بیشتر وقتا به یاد دوستانم هستم 🌸
کارواشم از ایناییه که زیر پاتون علف سبز میشه تا بلکه ماشین تون شسته شه 😅
آره واقعا، چای به راهه 😁
ممنونم، خدا رفتگان تون رو بیامرزه
باید به پسرخاله همینو بگم.....
باغ که بله می تونید تشریف بیارید فقط امکانات نداره، یه موقع شرمنده نشیم.... میوه و سبزی هست، اما آب و سقف و این چیزا نه!
به به سرخرود.... شما هم ماشالله خیلی اهل تفریح و سفر هستید ها.. نوش جون تون
نمی دونم والا 😅 شایدم من ناشی ام 😜 ولی اکثر مشکلات وقتی به وجود میاد که راننده جلویی مورچه وار رانندگی می کنه!
نههههه منظورم این نبود 😂
بله بله، دست شما درد نکنه.. با دیدن کامنت تون شوکه شدم! مثل پست هام طوووولانی 😅
در پناه خدا

به به ببین کی اینجاس؟😋 هدیه خانوم گل صفا آوردین دلمون براتون تنگ شده بود خانوم😘

خدا نی نی گوگولی رو حفظ کنه 🥰باهمه سختیای بچه داری اما وجودشون به زندگی یک لذت دیگه میده💖

برووو کنار بده به من بشورم👩‍🌾🥳 من صدتا ماشین رو سه سوته میشورم!!👩‍🔧 خدای سمبل کردنم🤪

اووه اوووه پیام سنگین اونم به آقای دکتر!! 🤭خدا عاقبت این کار رو ختم بخیر بکنه جمیعااا صلوااااااااااااات🤫😷🥳

اما هدیه دور از شوخی بشینید حرف بزنید اینقدر نریزید تو خودتون بالاخره اگه میخواید به جاهای خوب برسید باید حرف زد دیگه🤔 خب یه جاهایی آقای دکتر دلخوره و حرفش و توقعاتش رو میگه و یه جاهایی تو و اینجوری دوتاییتون میفهمید کجای ماجرا میلنگه؟ 🧐🙄اگه هم که دیگه این رابطه رو نمیخوای بازم حرف بزن و بگو و شفاف سازی کن🥱 تا هردو بدونید کجای زندگیتون وایسادید!! 😵با سکوت که چیزی حل نمیشه فدات شم🥴

پاسخ:
قربون شما برم من 😍 منم دلم تنگ شده بود 😙
آمین، خدا همه ی نی نی ها رو حفظ کنه... آره واقعا، پا به پاش بچگی می کنم انگار که تازه دارم می فهمم بچگی یعنی چی....
وااای سپیده 😂 خاله کوچیکه هم همینه، میره توو حیاط که ماشین بشوره، دو دقیقه بعد برمی گرده.. میگیم چی شد؟! میگه هیچی شستم 😂
عاقبتش نمی دونم چیه ولی خب بی انصاف جواب ندادن! نکردن یه خط ابراز وجود کنن بلکه منم دلم خوش باشه تحت تاثیر قرار گرفتن! 😅
ببین من اصلا با بخش احساسی قضیه کاری ندارم... ولی برام مهمه بدونم که چرا رفاقت مون یهو سرد شد؟! چرا یهو همه چی عوض شد؟!
آره باید حرف بزنیم اما خب ایشون تمایلی ندارن انگار! دیگه چند بار بگم... اگه قرار بود وقت بذارن، می ذاشتن

سلام عزیز دلم 

من عاشق این پست های طولانی هستم تازه بیشتر هم بشه بازم کاملا موافقم و انشالله که تو مسیر پر تلاطم زندگیت هر انچه خوبی ، شادی ، خوشبختی و سلامتی هست اتفاق بیفته 🌺🌺🌺💕💕💕ندیده عاشق اون نی نی خوش گلتون هستم از طرف خالش یک گاز محکم ازش بگیر 🥰🥰🥳🥳🥳

پاسخ:
سلام سپیده جان
ای جاااان 😍 ماشالله دوستانم همه پااایه بجز بعضی ها!!!
ان شاءالله، الهی که هزاران برابرش سهم شما باشه مهربون ❤
قربون محبتت، نی نی خیلی خوشبخته که خاله ی ماهی مثل شما داره 😙

این که بعد از مدت ها یه پست طولانی نوشتین یه چیز کاملا منطقیه.. گرچه من خودم با این قضیه مشکلی ندارم و خط به خط می خونم... من عاشق قصه هام.. معتقدم بهترین قصه ها همون چیزهایی هستن که در زندگی یک فرد عادی اتفاق می افته... این وبلاگ مثل یه دفترچه خاطراته. ممنون از  این که خاطرات روزانه تون رو به اشتراک می‌گذارید.. راستش من یکی ترس عجیبی از نوشتن خاطرات دارم.. به نظرم خاطرات نویسی یه جور خاصی صداقت می خواد....یه جور صادقانه حرف زدن و صادقانه فکر کردن در مورد خودمون، اطرافیان مون و اون چیزهایی که زندگی شون می کنیم... شما این جرأت رو دارید که در مورد چیزهایی که زندگی می کنید می نویسید.

حتی اگه بعد از مدت ها به جای این پست طولانی ، یه خط یا حتی یک جمله و یا حتی یک کلمه هم می نوشتین جای ایراد گرفتن نداره... چون این زندگی شماست، و اینجا یه جوری دفترچه خاطرات تون. 

لحظات شادتون پربرکت و خنده هاتون عمیق تر.

راستی سلاااام.

پاسخ:
سلام قشنگم
کاش همه مون مثل شما فکر می کردیم... به نظرم این حجم از درک و توجه، قلب و روح بزرگی میخواد
بله همین طوره، اینجا گوشه ی دنج و دفترچه ی خاطراتمه
منم از شما ممنونم بابت همراهی تون
قبول دارم حرف تون رو... منم خیلی وقتا مجبورم ملاحظه کنم و یه سری مسائل رو سربسته بگم به خاطر امنیت خودم... خیلی وقتا دست به عصا راه میرم تا خدایی نکرده آشنایی اینجا رو پیدا نکنه.. اما خب در کل تمام تلاشم اینه که صادقانه از جریانات بگم
چقدر کامنت تون بهم حس خوبی داد.. چقدر خوشحالم بابت درک شدن، ممنونم ازتون ❤
یه دنیا ممنونم 🌸

سلام عزیز دلم امیدوارم اوضاع بر وفق مراد باشه

چقدر دلم برای وبلاگت تنگ شده بود

خوشحال شدم پستتو دیدم 

پاسخ:
سلام شهره جان، ممنونم ازت
عزیییییییزم 😍
قربونت برم

آخ جووووونم که بخاطر ماااا اومدی و نوشتی ، هدیه ی باشخصیت و باشعور دوست داشتنی من 😍♥️😍♥️😍

یه چیزی بگم ؟! نمیدونم چرا یهو ته دلم خالی شد

دلم نمیخواست اصلا مطرح کنم ولی کاش آقای دکتر لااقل در نقش رفیق مثل سابق باقی میموند ، البته البته من نمیخوام اصلا یکطرفه قضاوت کنم قطعا خود تو هم خیلی جاها خیلی رفتارا تو همون عالم رفاقت مورد علاقت نبوده، و به نوعی کنار کشیدی (حسی مثل دلسردی و ناامیدی شاید)

اما از اونجایی که میدونم قشنگترین تصمیمارو میگیری همیشه پس سعی میکنم با روحیه ی خوب اینجارو ترک کنم 😍😉😻♥️😍 

پاسخ:
قربون ذوقت بشم 😍😙
خب رفاقت مون واقعا مثل سابق نیست، این وسط ایشون کلی درگیری پیدا کردن و یهو چند تا مشکل سرشون آوار شد، منم از این طرف یه سری بحران رو گذروندم.....
واسه جفت مون سخت بود
درسته، دلسرد شدم.....
ای جااان، ممنونم از انرژی مثبتت 😍❤😙
  • خواننده خاموش
  • هدیه جان

    منظورت از هانیه همون دوستی که وبلاگ داشت به نام خانوم خونه ست؟؟؟؟؟!!!!!!!!

    پاسخ:
    نه عزیزم، ایشون نیستن

    به به عزیزم عالی بود همه چی

    ماشین رو هم شما دیگه نشور فکر کنم رنگشو بسابیاااا 

    آفرین به زنداداش کوچکه خیلی قوی و محکمه من مامانم فوت شده بود همرو داغون کردم با کارهام حووصله دیدن کسی رو نداشتم خیلی خوبه که میاد اینجاهارو

    عزیزم خوشگل ترین و مهربون ترین عمه دنیا منم جای نی نی بودم هی غش می کردم برات

    حتما حتما دردتو پیگیری کنا حتما ساده ازش رد نشو

    پاسخ:
    عالی شمایی که برام قوت قلبی 😍
    آره والا 😅
    عزییییییزم، چقدررر اذیت شده بودی.... زن داداش کوچیکه چند ماه اول یکم عصبی بود و زبونشم تند شده بود، ولی خب الان خدا رو شکر خیلی بهتره، میگه می خنده تفریح میره.....
    اون روزم توو جنگل خودم به شخصه از برخورد گرم و شادش شوکه شده بودم
    قربون شما برم من آخه 😙
    چشم

    عزیزم شما میگی پست طولانی؟؟؟

    جانم براتون بگه که علاوه بر پست خیلی وقتها کامنت ها و جوابهایی هم میدی رو می خونم و حظ میکنم خیلی بما اهمیت میدیا الکی نیست که انقد دوست دارم

    شما صد صفحش کن ما باز هم حظ میبریم جاانم

    پاسخ:
    ووییی من که الان کلی شرمنده شدم و تازه کلی هم ذوق کردم 😍
    منم خیلی دوستت دارم الهام جان ِ بی نظیرم 😙
    انقدرر که بهم محبت دارید ❤
  • مامان رونیا و رویسا
  • سلام سلام

    خوبی😍😍

    من اون کیکی ک درست کردی رو ندیدم ، فک کنم استوری نکردی

    منم عاشق اون چشم رنگی هستم آخه، عشقه 😍😍

    ولی خدایی خیلی کیف داره بچه رو یکی دو ساعت بیارن پیشت بازی کنی و انرژی بگیری بعدم بای بای 

    فک کن بچه ی خودت صبح تا شب مامان مامان 🙄🙄🙄🙄

    تخلیه انرژی میشی خخخ

    میگم چ کاریه پسرخاله صحبتای همسر سابق رو ب تو انتقال میده؟ 

    ب نظرم تا خودت نخوای ک بدونی، ب کسی اجازه نده که حرفش رو بزنه

    وای این همه تو رو اذیت کردن، اصلا چ جوری پسر خاله باهاش هم کلام میشه

    نمی دونم والا 

    اون جمله ی می خوای برگردی دکتر هم قبول کنم، ی فش آبدار محسوب میشد

    فایل عکس 😍 خوشم اومد، چه توجه زیر پوستیییی

    .. 

    باور کن منشا اکثر درد های تو، اضطرابه

    ینی بیاد اون روزی که تو هیچ غصه ای نداشته باشی و در آرامش کامل باشی

    ببین اگه جاییت درد گرفت 

    البته خدا رو شکر الان خیلی بهتر شدی

    بهترررررتر هم میشی ایشالله

     

    لاک شبرنگ همون نبود ک من ذوق کردم؟ وای ناز بود هدیه

    از حرکت دوستت اصلا خوشم نیومد

    مهمونی خونه خواهر ب کنار

    حضور ی فرد دیگه بدون اطلاع تو اصلا جالب نبود

    دیگه اینکه مراقب خودت باش

    آها، منم خواستم طلا رو ببینم، خیلی تریفش رو دادن 

     

     

     

     

    پاسخ:
    سلام جانم
    خوبم شکر 😍
    آره استوری نکردم... کیک هام ساده ست، مثل شما با ذوق و سلیقه نیستم که خوشگل درش بیارم یا خوشگل تزئینش کنم که 😁
    شما هم عشقی 😍
    آره قبول دارم 😅 این یکی دو ساعتی که پیشمه کلی با هم بازی می کنیم و عشق می کنیم... اگه مدت زمانش بیشتر بود فکر کنم کله م رو می کوفتم به دیوار 😅
    نمی دونم بخدا..... شاید پیش خودش فکر می کنه کارش درسته و میخواد به من آمار بده تا در جریان مسائل باشم، فکر نمی کنه ممکنه برام آزاردهنده باشه
    منم ناراحتم ازش، چه معنی داره انقدر باهاش صمیمی باشه؟!
    والا 😒 یعنی چی میخوای برگردی؟!
    آخ امااان از اضطراب.... نمی دونم این حجم از اضطراب از کجا میاد؟! گاهی قشنگ زندگیم رو مختل می کنه
    ان شاءالله
    نه اون لاک نبود، اون لاک که عشقه 😍 یه صورتی شبرنگی دارم، قبلا خیلی دوسش داشتما اما این سری اصلا خشک نمی شد، روو اعصابم بود
    هنوزم یادم میفته از حرکتش ناراحت میشم......
    چشم 😙
    من که از طلا خوشم نیومد اما خب خیلی ها خوششون اومده

    سلام سلام

    من برات یه پیشنهاد دارم یجا اینکه هرروز بری تو دفترت بنویسی و روزانه نویسی کنی همونارو تو وبلاگت بنویس و تاریخ بزن و پست موقتش کن بعد هر چند روز یکبار پستش کن اینطوری اذیت نمیشی که یهویی کلی مطلب تایپ کنی و خسته شی .

    هدیه چرا همسرسابق با پسرخالت درارتباطه؟ آیا از قبل باهم آشنا بودن یا به واسطه ازدواج تو باش اشنا شد و هنوز برقراره؟ به هرحال بنظرم خیلی رو میخواد چقدر میتونه این ادم پرو باشه که همچین حرفایی بزنه؟

    .

    ازاین شرکت های بادران و این چیزا خیلی بدم میاد !! تو دوران دانشجوییم یبار یکی از دوستام گیر داده بود و من درجا بش جواب منفی دادم حالا با یکی دیگه از دوستامم سر همین قضیه دعواش شد و بعد دید جواب اونم منفیه زد بلاکش کرد ! ولی یچیزی هست تو همشون مشترکه اینکه اصلا روششون همینه میگن بیا کارت داریم نمیگن چه کاری، یا خیلی دفعات متعدد بت پیشنهاد کار میدن و ول بکن نیستن ینی خدایی ینفر یبار بمن جواب منفی بده ول میکنم تازه خودخوری هم میکنم بایت پیشنهادم ولی اینا اصن کارشون همینه. یا میگن درامدش اینقد و اونقدره تا وسوسه شی ، حالا فقط کافیه وضعیت مالی همون شخصی ک داره بت پیشنهاد میده رو بررسی کنی تا متوجه شی همش الکیه! 

    .

    احتمالا تو خیلی ادم دقیقی هستی میخوایی خیلی خوب پاک شه ماشین، کارتم درسته حالا من اصن حوصله ندارم البته ماشین شستن عادی هم یساعت اینا یساعتونیم طول میکشه البته تو خونه و بسیار دقیق، تازه 'پ' داخل ماشینشو حتی جاروبرقی میکشه و کلی ازاین اسپریا میزنه 

     

    پاسخ:
    سلام فاطمه جانم
    آخه توو دفترم روزانه نویسی نمی کنم که 😁 فقط تیتر می زنم 😂 تازه اونم خلاصه!
    مشکل من اینه که دوست دارم سر فرصت بشینم و با خیال راحت تایپ کنم پست بذارم اما خب وقتی بین نوشتن هام فاصله میفته چون حجم مطالب زیاد میشه مجبور میشم خلاصه کنم و از یه سری چیزا فاکتور بگیرم
    بعد از ازدواج مون با هم دوست شدن! پسرخاله تنها کسی هست که همسر سابق ازش حساب می بره!
    از پسرخاله ناراحتم، به نظرم نباید این همه به اون پر و بال بده که بخواد چنین حرفایی رو مطرح کنه، اونم بعد از اون زجرایی که من کشیدم
    منم از این گروه ها و شرکت ها خوشم نمیاد... به نظرم این سبک دعوت به همکاری واسه طرف مقابل دافعه داره
    چند سال پیش یکی از دوستام ازم خواست وارد جلسات شون بشم، اون واسه پنبه ریز بود... گفتم علاقه ای ندارم و نرفتم.. یکم بعد دوستمم اومد بیرون!
    سری بعد یکی از آشناهامون دعوتم کرد به بادران... هر روز بهم زنگ میزد و مخم رو می خورد! طوری که دیگه ازش بدم اومد! جالبه اونم یکم بعد اومد بیرون!
    اونی که بخواد عضو بشه بدون جنگ و خونریزی عضو میشه، دیگه زورکی چرا؟!
    آره دقیقم.. زیادی هم دقیق و حساسم که به نظرم خوب نیست فاطمه، یه حالت وسواس گونه داره....
    واای انقدر دلم می خواست داخل ماشین رو جاروبرقی بکشم اما دیگه جرات نکردم، مامان اینا حتما یه چیزی می گفتن 😅

    برای جناب میفروش:

    با عرض سلام خدمت شما. 

    مری همیشه برای هدیه وقت داره😍🙊

    من مزاحمش میشم وقت و بی وقت.

    ضمنا هر سری هدیه جان دست طولانی میذاره من هم ذوق و هیجان دارم، هم استرس اعتراض شما😕

    پاسخ:
    قابل توجه جناب میفروش 🙄
    شما همیییشه مراحمی 😍
    عزیییییزم.....

    اومدم که با یه لبخند ساده بشینم روبروی هدیه مهربونم .

    سلام نازنینم

    ببخش دیر اومدنم رو. ببخش که نگران شدی

    من خوبم قربونت بشم. هدیه نازنین من چطوره؟ خوبی؟

    خیلی مواظب خودت باش عزیزدلم 

    پاسخ:
    سلام باران عزیزدلم
    چقدررر خوشحالم که برگشتید 😍 خدا رو شکر که بهترید
    خواهش می کنم، مهم اینه که شما خوب باشید
    خوبم جانم، شکر
    چشم، شما هم خیلی مواظب خودت باش ❤

    سلام 

    تو چرا جواب دادی !؟😈 با تو نبودم که با مری خانوم بودم

    مری خانوم سلام ، خواستم کمک حالت باشم ، نمیخوای ؟ اشکالی نداره

    من اخلاق خانومارو میدونم دیگه ، انقده حرف میزنند که مخ آدمو تیلیت میکنند

    از ما گفتن بود و پیشنهاد دادن ، از شما هم نپذیرفتن ناراحت شدن!😅 

    به هر حال از اینکه اینجام خرسندم و برای داشتن دوستان مجازی چون هدیه و شما و باران و سمیرا و ماهی سیاه کوچولو و بقیه عزیزان به خودم می بالم .

    برقرار باشید . به امید دیدار

    پاسخ:
    سلام
    مری جان با شمان....
    اسم خانما بد در رفته! وگرنه شما آقایون توو حرف زدن رقیب ندارید!!
    منم به شخصه خرسندم 🌹
    سلامت باشید
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی