با لبخندی ساده، بشین روبروم
سلام دوستان ِ جان ❤
آخه چراااا انقدر روزا تند تند می گذره؟! الان اومدم به تاریخ پست قبلی نگاه کردم.... یعنی خودم شوکه شدم! 😒 چه خبره خب؟!
بریم که وقایع این مدت رو تعریف کنم! سررسید جان هم روو پامه! پس چی؟! مگه نمی دونید حافظه م مثل چیه؟! 😅
سه شنبه ۲۳ اردیبهشت.....
عصر داداش بزرگه اینا اومدن پیش مون.... منم که به لطف نی نی کودک درونم فعال میشه و پا به پاش شروع می کنم به جیغ جیغ و بازی! 😁
اون شب نشستم فیلم "طلا" رو دیدم که راستش خوشم نیومد!
چهارشنبه ۲۴ اردیبهشت...
عصر یکم خوابیدم... خاله کوچیکه اومد خونه مون و رفتیم توو باغچه توو آلاچیق با فاصله نشستیم و یکم گپ زدیم..
واسه افطار سالاد درست کردم و داداش بزرگه اینا هم اومدن...
بعد از افطار داداش کوچیکه اینا هم بهمون ملحق شدن و دور هم بودیم
پنجشنبه ۲۵ اردیبهشت..
صبح زود بیدار شدم و رفتم واسه تست ورزش...
دم و دستگاه ها رو بهم چسبوندن و رفتم روی تردمیل... بار اولم بود تجربه ش می کردم! سر سرعت آخر دیگه زودی خودشون تموم کردن! قبلش پرسید می تونی بری؟!
گفتم بله!
اما وقتی زود قطعش کرد توو دلم گفتم واااا بذار کارمو کنم 😂
چسبا رو از روو بدنم برداشتم و لباس پوشیدم... اومدم بیرون یکم نشستم تا نفس تازه کنم و بعد برگشتم خونه....
عصر داداش بزرگه اینا اومدن یکم پیش مون نشستن ❤
جمعه ۲۶ اردیبهشت...
داشتم فکر می کردم کاش نی نی می اومد پیشم.... روزایی که می بینمش انگار واسه ادامه ی روز انرژی دارم.... که یکم بعد داداش بزرگه و نی نی اومدن پیش مون 😍
شنبه ۲۷ اردیبهشت...
اتاقم رو گردگیری کردم و جارو کشیدم.. دوش گرفتم... بعد از ظهر رفتم سرکار....
دیدم گل ساناز قشنگم شته زده! 😟 منی که اهل گل و گیاه نیستم، اون روز خیییلی ناراحت شدم.. انگار یه تلنگر بود.....
اون روز واسه افطار داداش بزرگه اینا اومدن پیش مون.....
یکشنبه ۲۸ اردیبهشت...
بعد از ظهر یکم خوابیدم و بعد آماده شدم رفتم مطب دکتر برای نشون دادن تست ورزشم.....
اون روز مطب خیلی شلوغ بود و یکی از بیمارا شروع کرد با منشی کل کل و بحث! بیمار یه جایی چند تا توهین هم کرد اما منشی سکوت بود و توجه نمی کرد! دلم سوخت... با خودم گفتم چقدرر صبوره... من اگه جای اون منشی بودم احتمالا زار زار می زدم زیر گریه!!!
البته بیمار بعد که رفت داخل اتاق دکتر و برگشت گل و بلبل شده بود!
نوبتم شد و رفتم داخل... نتیجه ی تست رو دیدن و گفتن خیلی عالیه!
و برگشتم خونه 😐
اینجور وقتا آدم ترجیح میده یه مرضی داشته باشه تا حال بدش توجیه شه! اما زهی خیال باطل 😂
دوشنبه ۲۹ اردیبهشت...
صبح یکم ورزش کردم و بعدش دوش گرفتم... کلینیک تعطیل بود!!
عصر داداش بزرگه اینا اومدن یه سر بهمون زدن و رفتن... واسه افطار هم داداش کوچیکه اینا پیش مون بودن...
سه شنبه ۳۰ اردیبهشت...
۶ صبح بیدار شدم و صبحونه خوردم آماده شدم رفتم کلینیک.... قبل از رفتن هم دیدم به به، وارد روزای گل و بلبل شدم 😩
بهم گفته بودن فعلا صبح ها برم سرکار!
با دیدن شته ها کفرم دراومد! دیدم یه اسپری الکل اونجاست، برداشتم و ساناز رو الکل پاشی کردم!
ظهر اومدم خونه و بعد از ظهر یکم خوابیدم...
داداش بزرگه اینا افطار اومدن پیش مون.. داداش کوچیکه هم مستقیم از سرکار اومد شام رو پیش ما بود...
چهارشنبه ۳۱ اردیبهشت...
صبح رفتم سرکار... تجربه ی غریبی بود! مجتمع معمولا صبح ها خلوته و خب یه حس و حال عجیبی داشت.....
ظهر اومدم خونه دوش گرفتم و یکم خوابیدم.....
عصر با همکار سابقم قرار داشتم! کجا؟! خونه ی خواهرش!!!!!
چند بار باهام تماس گرفته بود و توو تماس آخر گفته بود میخوام ببینمت! فکر کردم میخواد بیاد خونه مون چون ساکن یه شهر دیگه ست.... گفتم باشه حتما.. اما موقع خداحافظی گفت بیا خونه خواهرم به فلان آدرس! 😐
راستش از مدل دعوتش اصلا خوشم نیومد! ناراحت شدم... چیزی هم نتونستم بگم!
عصر آماده شدم، ماشین رو برداشتم و رفتم به آدرسی که داده بود.... زنگ زدم و اومد پایین مجتمع به استقبالم... بعدم منو برد بالا خونه ی خواهرش.....
همین که وارد واحد شدم دیدم پسرش و یه آقای دیگه هم نشسته ان!
حالا داستان چی بود؟!
واسه شرکت باد.ران گست.ر مثلا می خواستن منو هم وارد گروه کنن!!
اون آقا یه ساعت برام حرف زد و منم سعی کردم باهاشون گفتگو کنم و حتی کلی هم ازشون سوال پرسیدم!
اما از حرکت همکارم بیشتر ناراحت شدم! اگه پشت تلفن بهم می گفت موضوع چیه همون جا جوابم رو بهش می گفتم! اینکه سعی کرده بود منو توو کار انجام شده قرار بده حس بدی بهم داد!
بعد از یه ساعت گفتم مشورت و تحقیق می کنم، نتیجه رو بهت میگم! و اومدم بیرون.....
بعدا بهش گفتم جوابم منفیه!!
واسه افطار داداش بزرگه اینا اومدن پیش مون...
توو ماه رمضون حس تنهاییم بیشتر بود که خدا رو شکر داداش بزرگه حواسش بود و بهمون سر می زدن ❤
شب داداش کوچیکه اومد پیش مون و خبر فوت شوهرخاله ی خانمش رو داد! روح شون شاد 🌹
پنجشنبه ۱ خرداد صبح رفتم سرکار.... ظهر که تعطیل کردم رفتم بازار و یه سری خرید عطاری و خورده ریز داشتم که انجام دادم
اومدم خونه، عصر یکم خوابیدم...
نی نی اومد پیشم و یکم بازی کردیم.... واسه افطار هم داداش کوچیکه اومد پیش مون...
جمعه ۲ خرداد...
صبح نی نی اومد پیشم... خیلی وقت بود صبحا نیومده بود ❤
بعد از رفتنش به کارای شخصیم رسیدم و دوش گرفتم
شنبه ۳ خرداد...
دوباره به کارای شخصیم رسیدم ....
اون روز دلم خیییلی گرفته بود.. عصرش با مری گپ زدیم....
یکشنبه ۴ خرداد...
عید فطر بود و واسه ناهار بچه ها پیش مون بودن ❤
فیلم کمدی "زیرنظر" رو گذاشتیم و دور هم دیدیم.....
غروب به ادامه ی کارهام رسیدم و دوش گرفتم...
اون شب بعد از مدت ها نشستم دورهمی تماشا کردم، فقط هم به خاطر مهمون شون که ژاله صامتی بود 😍
دوشنبه ۵ خرداد...
واسه عصر کیک خیس شکلاتی درست کردم و داداش بزرگه اینا اومدن دور هم چای و کیک خوردیم....
سه شنبه ۶ خرداد...
اتاقم رو گردگیری کردم و جارو کشیدم... دوش گرفتم... با آقای دکتر تماس گرفتم و یه کوچولو بحث مون شد!
اون روز فیلم "داستان ازدواج" رو دیدم که زیاد خوشم نیومد!
غروب نشستم ناخنای دست و پام رو لاک صورتی شبرنگی زدم! ولی نگم براتون که چقدررررر رو اعصابم بود 😳
بعد از دو روز هم پاک شون کردم! 😅
آهان اون روز باشگاه هم شروع به کار کرده بود که من اعلام کردم فعلا نمیام! هم اینکه مامان می گفت خطرناکه و آلوده ست، و هم اینکه خودم حس و حالش رو نداشتم!
مربی هم ناراحت شده بود! ولی خب قبلش من ازش ناراحت بودم! چراش بماند.....
چهارشنبه ۷ خرداد...
واسه ناهار داداش بزرگه اینا اومدن اینجا...
اون روز نشستم به تماشای فیلم "فریدا"... خوب بود.....
تلفنی هم با آقای دکتر صحبت کردیم، از اون بحث قبلی و یه سری بحثای دیگه...
پنجشنبه ۸ خرداد....
صبحش به کارام رسیدم و موهام رو روغن مالی کردم! اتاقم رو جارو کشیدم و بعدشم دوش گرفتم.....
واسه ناهار برنج درست کردم چون مامان و بابا باغ بودن.....
وقتی داشتم می رفتم سرکار از محصولات باغ جدا کردم و بردم برای آقای دکتر... کلی خوشحال شدن...
واسه شته ها هم یه محلول دست ساز درست کرده بودم که بردم و اسپری کردم روو شته ها.....
جمعه ۹ خرداد.....
بعد از مدت هاااا با مامان و بابا و داداش کوچیکه و خانمش رفتیم جنگل.... آخ که دلم چقدرررر واسه سرسبزی و طبیعت تنگ شده بود ❤
غروب موقع برگشت مامان و بابا رو فرستادیم خونه! و سه تایی رفتیم پیست موتور سواری.....
وقتی داداش کوچیکه مجرد بود زیاد می رفتیم! بعد از متاهلیش اولین بار بود که منو می برد! 😂
توو مسیر رفت، توو ماشین بودیم که مری باهام تماس گرفت و نشد باهاش صحبت کنم... بعد از پیست همین که رسیدم خونه زنگ زدم به مری و گپ زدیم ❤
بعدش اومدم توو پارکینگ.....
داداش کوچیکه مشغول شستن ماشینش بود... منم رفتم سراغ ماشینم و شروع کردم سابیدن......
یعنی شما فکر کن داداش کوچیکه ماشینش رو شست و بعدشم موتورش رو شست، و من هنوز درگیر شستن بدنه ی سمت راست ماشینم بودم 😂
یعنی دونه دونه لکه ها رو انقدر می سابیدم تا محو شه 😂
داداش کوچیکه گفت تو هنوز این قسمتی؟! 😂 بعد دید کارم پیشرفتی نداره طفلی خودش اومد کمکم و خلاصه ماشین منم شسته شد 😂
داخلشم یه دستمال کشیدم.... حالا مگه ول می کردم؟!؟! یه جایی مامان زنگ زد گفت نمیای واسه شام؟! گفتم شما بخورید من دیرتر میام!
بار اولم بود ماشین می شستم، ذوق داشتم 😂 ولی فکر کنم بار اول و آخرم بود!
شنبه ۱۰ خرداد...
اتاقم رو جارو کشیدم و دوش گرفتم...
واسه ناهار داداش بزرگه اینا اومدن پیش مون....
بعد از ظهر رفتم سرکار... اون روز یه روان شناس خانم بهمون ملحق شد و یه سری هماهنگی ها رو انجام دادیم.....
یکشنبه ۱۱ خرداد....
صبح داداش بزرگه و نی نی اومدن پیش مون ❤
بعد از ظهر رفتم سرکار... سر راه بنزین هم زدم....
اون روز کلینیک رو گردگیری و جارو کردم.. بعدشم چای درست کردم و با ساقه طلایی نوش جان کردم تا خستگیم در بره...
روان شناس خانم هم اومدن و یه ساعت بودن و رفتن.....
بعد از رفتنش گل ساناز شته زده رو بردم توو دستشویی و شلنگ آب رو گرفتم رووش.... یعنی قشنگگگگگگ شستمش و تمام شته هاش رفت.....
همون جا هم گذاشتم بمونه تا آبش بره... دستشویی رو هم شستم و تعطیل کردم رفتم خونه.....
دوشنبه صبح دوش گرفتم و بعد از ظهر رفتم سرکار...
آقای دکتر هم بودن... برام چای و کلوچه آوردن و خودشون مشغول کاراشون شدن! یهو گفتن عکسای قدیمت......
رفتن لپ تاپ شون رو آوردن و یه فولدر نشونم دادن که تووش عکسای من بود! 😑 هم تعجب کرده بودم و هم خنده م گرفته بود..... عکسای پروفایلم رو که هربار عوض می کردم ایشون ذخیره می کرد 🙄
بعدشم رفتن و بهم گفتن منم زودتر تعطیل کنم برم!
بعد از رفتن شون یهو حالم دگرگون شد.... زیر شکمم یه درد خفیفی داشت.... یه جوری بودم.....
زودتر تعطیل کردم و همین که سوار ماشین شدم آقای دکتر زنگ زدن تا مطمئن شن زودتر میرم خونه!!!!!
رسیدم خونه و درد هی بیشتر می شد.... تا شب که دیگه کلافه کننده شد.... هنوزم میگم به احتمال زیاد واسه سنگ کلیه ست چون هی می گرفت و ول میکرد....
سه شنبه ۱۳ خرداد....
واسه ناهار داداش بزرگه اینا و زن داداش کوچیکه اومدن پیش مون...
عصر رفتیم خونه ی خاله دومی و بعد از ۴ ماه خاله ها دور هم جمع شدیم و همو دیدیم.... با فاصله نشستیم و یه دو ساعتی دور هم بودیم....
موقع برگشت پسرخاله م اومد در گوشم گفت همسر سابق رفته فلان جا خواستگاری! اما بهش جواب منفی دادن!!
برای پنجشنبه ش هم قرار گذاشتیم بریم باغ خاله بزرگه اینا...
شب دوباره پسرخاله م زنگ زد... گفت چقدر حلال زاده! همسر سابق همین الان بهش زنگ زده و اصرااار که همو ببینن!!!
گفتم فلانی خیلی مواظب باش! نکنه سرت کلاه بذاره؟!
گفت دارم براش!
چهارشنبه ۱۴ خرداد...
واسه ناهار سالاد درست کردم و بچه ها اومدن دور هم بودیم...
عصر به کارام رسیدم... مامان و بابا رفتن باغ و منم به بوت هایی که توو جاکفشی بود رسیدگی کردم و گذاشتم شون توو کمد اتاقم.....
اون روز خورشید عزیزم یه پست گذاشت و متوجه شدم همسر ِ حانیه ی مهربونم فوت شده 😢 مگه باورم میشد؟! اصلا نمی دونستم باید چیکار کنم؟! فکر کنم همه ی دوستان مجازی توو شوک بودیم 😢
حانیه ی عزیزدلم بازم بهت تسلیت میگم 🖤 خدا بهتون صبر بده... روح شون شاد 🌹
شبش پسرخاله زنگ زد.. گفت همسر سابق اومده بود پیشش و دو سه ساعت باهاش حرف زده!
پسرخاله بهش تیکه انداخته که چه خبره هی میری خواستگاری؟! جواب منفی دادن دیگه، ول کن!!!!!
اونم قسم و آیه که دخترخاله و دخترداییش اصرار می کنن!!
به پسرخاله گفته دارم تنها زندگی می کنم و بعد از هدیه نتونستم کسی رو وارد زندگیم کنم و بدون هدیه نمی تونم و نمی دونم یهو چی شد که هدیه طلاق خواست؟!؟!.........
حس و حالم گفتنی نیست! از اون روز یه بخشی از وجودم انگار فلج شده!
اما برام سواله، یه سوال خییلی بزرگ.. که چی میشه همه جا بشینی آبروی ناموست رو ببری و بگی گولت زده و میخواد طلاق بگیره تا بره با عشقش ازدواج کنه! و بعد دوباره بیای به همون آدم ابراز علاقه کنی؟! چی میشه واقعا؟!
من همون آدمم...
پسرخاله می گفت وقتی کارمون تموم شد و رفت، تعقیبش کردم دیدم اومد اطراف خونه تون چند بار دور زد و بعد از چند دقیقه رفت!!
از پسرخاله م هم ناراحتم که انقدر بهش روو میده!
پنجشنبه ۱۵ خرداد...
بعد از ظهر با حانیه جان تلفنی صحبت کردم... به پهنای صورت اشک می ریختم، الهی بمیرم براشون.....
حوالی عصر با مامان و خاله کوچیکه و دخترخاله قدم زنان راهی باغ خاله بزرگه اینا شدیم!
هی گفتم بیاین با ماشین بریم، می گفتن نهههه می خوایم پیاده روی کنیم!
باغ شون حاشیه ی شهره ولی خب دورم نیست...
رسیدیم و خاله ها و زن دائی کوچیکه دور هم بودیم... کلی تنقلات و خوراکی و.... خاله بزرگه نون کنجدی معروفش رو درست کرده بود و واسه عصرونه هم آش کشک معروفش رو 😍
غروب موقع برگشت همین که از در باغ اومدم بیرون یه سگ پرید سمتم و من جییییییییییغ کشیدم.... از جیغم سگ ِ نیم متر پرید هوا و برگشت عقب رفت 😅 بعدشم کل سیستمش عوض شد و شروع کرد روو زمین غلت خوردن و دم خودشو گاز گرفتن!
فکر کنم دلش بازی می خواست ولی بد شروع کرده بود 😁
یه مدته وحشتناک ترسو و جیغ جیغو شدم 😓 قبلا بیشتر خویشتن داری می کردم اما الان نه 😥
شب آخر وقت داداش بزرگه اینا اومدن یه کوچولو بهمون سر زدن و رفتن...
جمعه ۱۶ خرداد....
یه کوچولو با حانیه ی عزیزم چت کردیم....
بعدش بچه ها برنامه ی دریا گذاشتن... پا شدم کیک چای و دارچین درست کردم و با مامان و داداش بزرگه اینا و خاله کوچیکه و بچه هاش رفتیم دریا.....
یادم نمیاد آخرین بار کی دریا بودم؟! به قدری دلم می خواست برم که حد نداره....
نی نی واسه اولین بار داشت دریا رو می دید 😍 آخ که چقدرر ذوق کرد 😍 به خصوص وقتی مایو پوشید و رفت آب بازی 😍
یکم آب تنی کردیم و بعدم نشستیم چای و کیک خوردیم برگشتیم خونه....
اتاقم رو گردگیری و جارو کردم و دوش گرفتم..
شبش نصاب پرده اومده بود تا پرده ی زن داداش بزرگه رو نصب کنه.. بابا هم رفته بود بالا.. موقع برگشتن نی نی رو هم با خودش آورده بود..
وقتی از اتاقم اومدم بیرون و صداش کردم با چنان ذوقی دوئید اومد خودشو پرت کرد توو بغلم که قشنگ قلبم مُرد ❤ خیلی احساساتی شده بودم....
یکم بازی کردیم و بعدش داداش بزرگه اومد دنبالش و رفتن بالا....
اومدم توو اتاقم و دیگه اشکام دست خودم نبود.... هق هقم رفت آسمون.. انگار تمااااام بغضای این مدتم یهو سر باز کرده بود...... از هق هق نفسم بالا نمی اومد.. نشستم روو تخت تا راه نفسم باز بشه....
فکر کنم دو ساعت اشک ریختم تا کم کم قلبم رها شد از زیر بار اون همه بغض و اضطراب و درد....
دیروز شنبه ۱۷ خرداد...
بعد از ظهر رفتم سرکار... ماشین رو بعد از مدت ها توو پارکینگ پارک کردم...
رفتم کلینیک.. آقای دکتر مشغول تست هاشون بودن... بعد از به جرات میگم ماه ها باهام صمیمی تر حال و احوال کردن! متعجب شدم....
من حالم خراب بود.. چند بار پرسیدن چی شده؟؟ از من ناراحتید؟؟
و من لال بودم!
برام چای و کلوچه آوردن و منم جریان همسر سابق رو گفتم...
گفتن میخوای برگردی؟!
چپ نگاه شون کردم و گفتم این سوال برام مثل فحشه!
گفتن میخوای قانونی اقدام کنم جمعش کنن؟!!!!
گفتم فعلا نه!
بداخلاق بودم ولی ایشون چند بار با حرفاشون رفتن روو اعصابم! هی به خودم می گفتم هدیه، آروم باش، خوددار باش... ولی مگه می شد؟!
نگهبان مجتمع اومد و در مورد یه موضوعی حرف زدیم... وقتی رفتن آقای دکتر از توو لپ تاپ شون کار با یه نرم افزار رو برام توضیح دادن و گفتن احتمالا کلینیک چند ماه تعطیل بشه! اما کارت رو توو خونه انجام میدی!
بعد هم ازم خواستن هفته ای یه بار باهاشون برم یه سازمانی برای انجام کار!! یه سازمانی که حسابی دست و پا گیره!!!
اولش ذوق کردم گفتم میام اما بعد که شرایط رو گفتن، گفتم نمیام!!
حالا ایشون دارن راضیم می کنن مثلا!!!
بعدش یه خانمی اومدن که همکارشون بودن... من یکم بودم اما خب دیروقت شده بود، عذرخواهی کردم و اومدم بیرون....
پایین مجتمع نگهبان رو دیدم و یکمم اونجا دوباره در مورد موضوع حرف زدیم.... رفتم داروخونه واسه زن داداش کوچیکه خریدش رو انجام دادم و سر راه هم رفتم مرکز سونوگرافی تا واسه خودم سوال کنم....
بعدشم پارکینگ و دیدم اووووه چه خبره؟! چقدرررر شلوغ...... ماشین رو آوردم بیرون و پیش به سوی خونه....
دوبار هم نزدیک بود تصادف کنم! که خدا رو شکر بخیر گذشت...
شب یه پیام سنگین برای آقای دکتر فرستادم که ایشون تا این لحظه جوابی ندادن!!!!
امروز یکشنبه ۱۸ خرداد....
داداش بزرگه اینا ناهار اینجا بودن... یه دل سیر با نی نی بازی کردم ❤ تنها بهونه ی حال خوب این روزهام نی نیه ❤ خدا رو شکر به خاطر وجودش ❤
برم آماده شم که باید برم سرکار... امروز روان شناس خانم میان...
...
پ.ن: از صبح مشغول نوشتن این پستم 😩 خدا قوت، هم به خودم، هم به شما 🌸
- ۹۹/۰۳/۱۸
ای کاش در مورد حس و حالت به اقای دکتر و روابطتون بیشتر و ازادانه تر می نوشتی.... احساس میکنم بد جوری درگیر خود سانسوری هستی..... این درست نیست اصلا.....