خیال ِ خنده های تو
به به! ببین کی اینجاست؟! 😁 چه زرنگ شدن مردم! 😁 چه تند تند پست می ذارن! 😁
پست قبلی رو که سعی کرده بودم خلاصه بگم تا حوصله تون سر نره! اما امروز می خوام با جزییات بیشتر بگم، یکم حرف بزنم.....
یکشنبه ۱۸ خرداد رفتم سرکار.. قرار بود روان شناس خانم بیاد که یه ساعت بعد تماس گرفت گفت نمیاد!! 😒
منم به آقای دکتر اطلاع دادم و ایشونم گفتن زودتر تعطیل کن برو خونه!
بعد از تعطیل کردن رفتم یه سری خرید بهداشتی داشتم انجام دادم و سر راه هله هوله گرفتم رفتم خونه..... اما چه رفتنی؟!
ماشین رو بردم توو پارکینگ و با کوله و نایلون خرید رفتم پشت در واحد دیدم قفله!! متوجه شده بودم مامان و بابا رفتن باغ، اما اینجور وقتا کلید رو برام یه جا مخفی می کنن تا بردارم! اما اون روز بابا حواسش نبود و کلید موند پشت در!
تازه اون روز بود که برامون سوال شد من چرا کلید واحد رو ندارم؟! 😂
خلاصه اینکه موندم پشت در.....
زنگ زدم به زن داداش بزرگه که ببینم اگه خونه هست برم پیشش، دیدم میگه خارج از شهر هستن!! زنگ زدم به زن داداش کوچیکه، خونه ی باباش بود!! زنگ زدم به بابا، گفت یه کلید پشت در مونده و یکی هم دست خودشه!!
هیچی دیگه، اومدم توو پارکینگ، بار و بندیل رو گذاشتم روو پله و گذران عمر کردم تا بیان 😂
همون موقع خاله کوچیکه اومد.. برامون آش آورده بود... گفت بیا بریم خونه مون، قبول نکردم......
یکم توو باغچه چرخیدم و یکمم توو آلاچیق نشستم... یکم رفتم توو ماشین لم دادم و موزیک گوش کردم.... توو همون فاصله هم هله هوله خوردم! بستنی یخی هم گرفته بودم، دوتاش رو خوردم اما بقیه ش آآآب شده بود 😂 یه پفک هم خوردم 😁
حدود دو ساعت بعد داداش بزرگه رسید.... اصراااار که بیا بریم بالا... همون موقع مامان و بابا هم رسیدن......
همین که وارد واحد شدیم مامان رفت یه کلید یدک آورد گفت این دست تو باشه 😂
واسه شام زن داداش کوچیکه هم خودشو رسوند... داداش کوچیکه دیرتر اومد، سرکار سرشون شلوغ بود.....
بعد از شام هم داداش بزرگه اینا اومدن و دور هم بودیم...
همون شب زن داداش بزرگه سریال هم گناه رو بهم داد تا تماشا کنم.. تا الان ۳ قسمتش رو دیدم...
دوشنبه ۱۹ خرداد، صبحش دوش گرفتم و یکم به کارام رسیدم... با آقای دکتر تماس گرفتم و یه نوبت رو باهاشون هماهنگ کردم..
بعد از ظهر رفتم سرکار.... یه زوج اومده بودن واسه مشاوره که هر کدوم جدا رفتن داخل اتاق و با آقای دکتر صحبت کردن...
بعد از رفتن شون، آقای دکتر هم رفتن.... منم زودتر تعطیل کردم و با دخترخاله رفتیم بازار.... یه سری خرید داشتم که برای اولین بار توو عمرم وارد اولین مغازه که می شدیم خرید می کردم می اومدیم بیرون 😁
اون روز دخترخاله برام کادوی تولد هم گرفت! به خاطر کرونا نشده بود کادوم رو زودتر بگیره...
واسه شام رفتیم فست فودی مهمون دخترخاله....
شب که رسیدم خونه نی نی و دخترخاله ی زن داداش بزرگه که یه دختربچه ی ۶ ساله ست اومدن پیشم.... یکم بازی کردیم و بعد زن داداش بزرگه اومد دنبال شون....
سه شنبه ۲۰ خرداد، همین که می خواستم راه بیفتم برم کلینیک، آقای دکتر تماس گرفتن گفتن میشه لپ تاپت رو هم بیاری؟!
یعنی شانس آوردن نگفتن کلینیک تعطیله! چون نه تنها ضدآفتاب زده بودم، بلکه لباس هم پوشیده بودم 😂
رفتم کلینیک... شدیدا مشغول تصحیح تست ها بودن... روو لپ تاپ برام نرم افزارش رو نصب کردیم و ایشون توو اتاق شون، منم روو میزم مشغول تست ها شدیم..... من پاسخنامه ها رو وارد می کردم و ایشون ارزیابی و تفسیر می کردن می نوشتن....
تازه بخشیش هم موند که آوردم خونه انجام دادم!
چهارشنبه ۲۱ خرداد، اتاقم رو تمیز کردم و یه سری لباس داشتم که با دست شستم... دوش گرفتم و حوالی ظهر بود که یه پیامک از دادگاه برام اومد! 😐 مبنی بر اینکه پرونده ی به شماره ی فلان و فلان تون به شعبه ی اجرای مدنی واصل شد! 😐
وااای منو میگی؟! دوباره اون روزای تلخ دادگاه برام تداعی شد.... خشکم زده بود.....
پیامک رو فرستادم برای آقای دکتر و ایشونم با دوست شون که توو دادگاه کار می کنه تماس گرفتن تا ببینن جریان چیه؟!
البته که هنوز نفهمیدیم جریان چیه؟!
به مامان اینا چیزی نگفتم چون حوصله ی جنگ اعصاب نداشتم... شماره پرونده ها مربوط به همون پرونده های طلاقه! اصلا توانشو ندارم بخوام دوباره پام رو توو دادگاه بذارم!
رفتم سرکار... بقیه ی تست ها رو ریختم روو فلش ِ آقای دکتر و همون موقع روان شناس خانم هم رسید....
اون روز دو ساعت تمام نشستن پیشم و گپ زدیم... از موارد مختلفی که این مدت برامون اتفاق افتاده بود، از کیس های جالبی که ایشون داشت و نحوه ی برخوردشون، از یه سری چالش های کاری... کلی گپ زدیم و کیف کردیم....
شب که برگشتم خونه، داداش بزرگه و نی نی اومدن پیش مون ❤
پنجشنبه ۲۲ خرداد....
قرار بود با دو تا از خاله ها و دائی کوچیکه بریم روستا... صبحش وسایلم رو جمع کردم و مامان هم ناهار درست کرد... نزدیک ظهر راهی شدیم.....
رسیدیم به روستا و از یه جاده ی فرعی ِ خاکی رفتیم و رسیدیم به ویلای جنگلی.... آخ که دلم رفت 😍 یه خونه ی چوبی با یه محوطه پر از دار و درخت و گل و سبزی.... یه حوض کوچولوی گرد... دوتا تخت چوبی توو محوطه... دوتا سکو... و یه سگ نگهبان که زودی با همه رفیق می شد 😂
تا رسیدیم سفره انداختیم و ناهار خوردیم... بعدم همگی راهی رودخونه شدیم....
اولش پیاده راهی شدیم.. وسط راه مامانا هلاک شدن چون هم راه طولانی بود و هم هوا به شدت گرم... پسردائی و شوهر ِ دخترخاله برگشتن تا ماشین بیارن! منو بابا و دائی پیاده ادامه دادیم اما بقیه وسط راه نشستن منتظر ماشین!
همین که رسیدیم لب رودخونه، شوهر ِ دخترخاله زنگ زد به دایی که کلید ویلا رو اشتباه دادی و پشت در موندیم! 😂 هیچی دیگه، دائی دوباره این همهههه راه رو پیاده برگشت تا کلید بده بهشون!!!!
خلاصه همه رسیدیم کنار رودخونه.... مامانا یه حصیر پهن کردن و ولو شدن 😂 بچه ها هم یه سری رفتن آب تنی... منو چند نفر هم موندیم تماشاشون می کردیم.....
همون جا بودیم که دیدیم نی نی شون هم رسیدن 😍
نی نی از لحظه ای که منو دید چسبید به بغلم تا شب موقع رفتن شون! ❤
بعد از آبتنی بچه ها با ماشین برگشتیم ویلا...
حوالی غروب یه خاله ی دیگه م و پسرش هم بهمون ملحق شدن... با یه قابلمه حلوای مخصوص خاله 😍
غروب داداش کوچیکه اینا هم رسیدن و جمع مون، جمع شد ❤
شب آقایون مشغول تدارک شام شدن.. نی نی به شدت گیج و خسته بود اما دلش نمی اومد و نمی تونست بخوابه! مدام بازی می کردیم و دنبالش این ور و اون ور می رفتم 😍 زن داداش بزرگه ناراحت بود، می گفت خسته ت کرده! شاید خسته بودم اما واقعا لذت می بردم ❤
بعد از شام داداش بزرگه اینا راهی خونه شدن......
بچه ها هم تصمیم گرفتیم بریم پیاده روی! توو اون جاده ی خاکی و تاااریک! دوتا چراغ قوه گرفتیم و راهی شدیم.....
نگم براتون، پسرا هرچی فیلم ترسناک دیده بودن توو عمرشون یادشون افتاده بود که تعریف کنن 😂 پسردائی که مدام شکل اجنه رو توصیف می کرد و اداشون رو درمی آورد! یعنی وسط جیغ زدن هامون، مُرده بودیم از خنده 😂 لامصبا هی با دست و چوب و تکون دادن برگای درخت و صداهای عجیب و غریب فضا رو جن زده می کردن 😂
زن داداش کوچیکه که داشت اشکش درمی اومد!
دیگه یه جایی عقب گرد کردیم و برگشتیم ویلا.... اون شب جرات نمی کردیم تنهایی بریم دست شویی چون دست شویی با خونه فاصله داشت 😂 والا منم که رفتم همش فکر می کردم یکی میخواد از پنجره ی بی در و پیکر دست شویی بیاد توو 😂
شب موقع خواب، آقایون رفتن روو سکو و خانما هم داخل خونه خوابیدیم...
خونه یه هال و آشپزخونه بود که از هال پله ی چوبی می خورد می رفت بالا و می رسید به یه اتاق زیر شیروونی مانند مثلثی 😍 دائی کوچیکه رفت اون بالا خوابید... من دلم می خواست برم ولی شهامتشو نداشتم 😁
صبح جمعه، شوهر ِ دخترخاله رفت آلوچه ی جنگلی چید و اومد یه املت مشتی زد و صبحونه خوردیم..... بعدشم بچه ها با ماشین راهی رودخونه شدیم... می خواستیم آبتنی کنیم اما به قدری شلوغ شده بود که نگوووو.....
یه سری جوون توو آب بودن! با دیدن مون گفتن الان میان بیرون تا ما بریم آبتنی! یکم صبر کردیم اما در نهایت پسرامون گفتن بی خیال، برگردیم ویلا!
واقعا هم سخت بود، به هرحال روز تعطیل بود و هر کی می اومد دلش می خواست بپره توو آب خنک شه....
ناهار کته و خورشت گوجه بادمجون خوردیم که کلی چسبید 😍 بعد از ناهار بساط چای بود و یه بحث داغ که کلی بابتش توو سر و کله ی هم زدیم.....
داداش کوچیکه و خانمش و پسردائی خداحافظی کردن و زودتر ازمون جدا شدن و رفتن خونه...
بعدشم وسایل رو جمع کردیم، ویلا رو تحویل دادیم و راهی شدیم.... یه جایی بین راه توقف کردیم و رفتیم توو دل جنگل نشستیم هندونه خوردیم....
رسیدیم خونه، وسایل رو خالی کردیم و من مشغول شستن ماشین شدم 😁 این بار گربه شور کردم و ۱۰ دقیقه ای ماشین شسته شد 😂
اومدم بالا، یه روو فرشی پهن کردم نشستم، همینطور که مشغول دیدن دورهمی و برنامه ی الیکا عبدالرزاقی و امین زندگانی بودم لاک ناخنام رو پاک کردم، سوهان کشیدم و بعدشم پریدم حموم.....
توو حموم که بودم مامان، نی نی به بغل اومد پشت در حموم 😍 داشتن می رفتن بیرون که اومدن یه سر بهمون بزنن....
شب با موهای نم دار خوابیدم و خدا رو شکر برای اولین بار سردرد نشدم!
شنبه ۲۴ خرداد، بعد از ظهر رفتم سرکار.....
یکم بعد آقای دکتر هم اومدن... مراجعه کننده داشتیم که نیومد! آقای دکتر نشستن پای تست هاشون و منم رفتم قند آوردم خورد کنم!!! حالا داستانش چیه؟!
آقای دکتر چون زیاد چای می خورن عادت دارن قند رو کوچولو بخورن بلکه مرض قند نگیرن 😁 چند وقت پیش با کلی عذرخواهی و شرمندگی و عذاب وجدان بهم گفتن براشون قند خورد می کنم؟!
اون روز قند خورد کردم و خوشم اومد 😁 البته که با ناخنای بلند سخت بود ولی خب جالب بودم برام! حالا دیروز دیدم ایشون که مشغولن، منم کاری ندارم، رفتم قند آوردم و نشستم به خورد کردن 😁 به نظرم اینکه سعی می کنی مرتب و منظم خوردشون کنی باعث میشه تمرکزت بالا بره، یه جور تمرین رفع اضطراب هم می تونه باشه 😁
وسطای ساعت کاری آقای دکتر رفتن کلینیک دیگه.... نیم ساعت بعد زنگ زدن گفتن ساندویچ می خوری؟!
دیگه نه و نوچ و میل ندارم و تعارف و چی و چی رو گذاشتم کنار! گفتم اوکی 😁 گفتن نیم ساعت دیگه میان!
یکم بعد یه خانم و دختربچه شون اومدن و برای دوشنبه بهشون نوبت دادم.. میشد صبر کنن تا آقای دکتر بیان و مشاوره بگیرن اما گفتن باید برن سرکار... واسه همین دوشنبه نوبت دوم رو براشون هماهنگ کردم...
حدود یه ساعت بعد آقای دکتر برگشتن با ساندویچ سوسیس بندری.....
بعد از خوردن ساندویچ، ایشون نشستن پای تست و منم ظرفا رو شستم و اونجا رو یکم مرتب کردم.... بعدشم نشستیم سر پلمپ کردن جواب تست ها!
آخرای ساعت کاری می خواستیم تعطیل کنیم که یهو گفتن بیا بشین می خوام یه چیزی نشونت بدم! بعد یه فیلم نشونم دادن که.......
یکی از دوستان شون که زن و بچه هم داره، متوجه میشه که دوست دخترش! با یکی دیگه هم هست! چطوری؟! گوشی دختره رو می گیره و چت هاشو می بینه! چت های خاصی هم بوده! از چت ها فیلم می گیره و می فرسته برای آقای دکتر 😳
آقای دکتر گفتن نظرت چیه؟!
گفتم چیزی که عوض داره، گله نداره!
گفتم این آقا وقتی خودش زن و بچه داره و میره یه زندگی دیگه هم واسه خودش درست می کنه، نمی تونه توقع غیر این از دختره داشته باشه!
گفتم الان این آقا مشکل شون چیه؟!
گفتن این آقا میگه من به غیرتم برخورده! و دختره رو دوسش دارم! و می خوام ببخشمش تا برگرده! و........ 😐
گفتم وقتی این آقا خودش نمی تونه تک پر باشه، حق نداره از دختره توقع تک پر بودن داشته باشه!
بعدشم تعطیل کردیم اومدیم بیرون.... قرار بود آقای دکتر رو تا یه جایی برسونم چون ماشین نداشتن و وسایل شون هم زیاد بود... اول تا نزدیک خیابون شون رسوندم اما بعد گفتم تعارف نکنید، بگید کجا برم؟!
خلاصه سر کوچه شون پیاده شون کردم... اولین بارم بود اون مسیر رو می رفتم، برام جالب بود...
بعدشم برگشتم خونه.... داداش بزرگه اینا واسه شام اومدن پیش مون.. موقع رفتن، نی نی به زور رفت ❤ داشتیم با هم لوگو بازی می کردیم، دلش نمی اومد بره ❤
بعد از رفتن شون اومدم توو اتاقم....
ولی شدیدا دلم به جریان اون آقا هست که چرا کامل تر جواب ندادم! چون سعی داشت به دختره اختلال شخصیت بچسبونه! دلم می خواست به اون آقا بگم دختره اختلال داره، اوکی، ولی خودت اختلالت چیه که زن و بچه داری اما دنبال دوست دختری؟!
دلم می خواست بگم جفت کارا غلطه، خیانت خیانته، اما اینکه واسه خودت حلال بدونیش و واسه زن رو حرام، اون دیگه نتیجه ی فرهنگ غلط و تربیت غلطه توئه!
مثل اینکه دختره از ایناست که بی رویه واسه اون آقا خرج می کرده! توو دلم مونده بگم مردی که اجازه میده یه زن بی رویه براش خرج کنه، مرد نیست، خودش یه پا زنه!!!
اَه که چقدر حرص خوردم....
کاش یاد بگیریم انقدر توو غلط کردن هامون، توو مسیر اشتباه رفتن هامون، زن و مرد نکنیم! نگیم چون فلان کار رو یه مرد کرده پس اوکیه و اشکالی نداره و آبروش نمیره! اما اگه زن بکنه بگیم وااای زنه هرزه ست و رسوا و بی آبرو شده و فلان!
خیلی از ما خانم ها هم متاسفانه همین افکار مزخرف و پوسیده رو داریم...
خیانت خیانته، چه مرد مرتکب بشه و چه زن... راه اشتباه، اشتباهه، چه مرد بره چه زن... کاش یاد بگیریم انقدر عقاید تبعیضانه رو تکرار نکنیم، انقدر با کلمات بازی نکنیم....
ما خانم ها از هم جنس هامون خیلی جاها ضربه خوردیم... آقایون هم حتما خیلی جاها از هم جنس هاشون ضربه خوردن... نگیم همیشه زن مقصره، که نیست.... زن هم آدمه مثل مرد... جفت شون احساسات و عواطف دارن، غرور دارن، نیاز به محبت و توجه دارن...
کاش یاد بگیریم انقدر همدیگه رو با ترازوی جنسیت اندازه نگیریم....
اول هم به خودم میگم!
...
پ.ن: یعنی من وقتی زودم میام بازم پستام طولانیه 😅
- ۹۹/۰۳/۲۵
برو سایت عدل ایران
قسمت پیگیری پرونده برای اشخاص وارد سامانه خودت شو
تیک مختومه غیر مختومه را بزن
همه چیز پرونده اونجا هست ..