تغییر ِ ذهنیت
سلام قشنگا 😍
بابت تاخیرم عذر می خوام.. شرمنده م.. نمی دونم چرا نوشتن انقدرر برام سخت شده؟! هی دوست داشتم به تاخیر بندازمش!!! روم سیاه....
یکشنبه ۲۵ خرداد رفتم سرکار... روان شناس خانم هم اومدن... اون روز وقتی برگشتم خونه، بی حال و خسته بودم، در نتیجه یه چیپس نمکی و یه خلالی کچاپ رو خالی کردم توو یه سینی و چهار زانو نشستم روو مبل و از خجالت خودم در اومدم 😬
دوشنبه ۲۶ خرداد صبحش دوش گرفتم...
زن داداش کوچیکه برام یه ظرف کیک آورد ❤ و داداش بزرگه اینا هم برای ناهار اومدن پیش مون.....
اون روز با لپ تاپ رفتم سرکار.... روز شلوغی بود ولی اون وسطا کارای تست رو هم انجام و تحویل آقای دکتر دادم....
بعد از تعطیل کردن ایشون رو رسوندم سر کوچه شون... با اینکه این بار دقیق تر بودم ولی شاید باور نکنید، اگه بگن کوچه شون کدومه نمی تونم پیدا کنم 😂 یعنی توو مسیریابی صفر مطلقم 😂
اون روز توو کلینیک آقای دکتر یهو برگشتن گفتن گُلا رو جمع کنیم، هان؟! 😐
گفتم چرا؟!
گفتن خیلی کثیف کاری داره!!! سوسک و حشره جمع میشه!! 😐
گفتم انقدررر زود دلتون رو زد؟!
گفتن نهههه....
با اینکه شدیدا دلم می خواست خفه شون کنم اما خودمو از تک و تا ننداختم و خیلی ملیح و خونسرد گفتم جمع کنید! هرطور راحتید! 🤥
ایشونم با این اخلاق شون، ایییییش 😝
سه شنبه ۲۷ خرداد سریال هم گناه تماشا کردم و ماسک صورت گذاشتم و یه حالی به خودم دادم 🤗
کلینیک تعطیل بود! در نتیجه به کارای شخصیم رسیدم...
برای شام داداش بزرگه اینا اومدن پیش مون....
چهارشنبه ۲۸ خرداد تعطیل رسمی بود... اتاقم رو تمیز کردم و دوش گرفتم... واسه ناهار بچه ها اومدن و دور هم بودیم....
عصر یه کوچولو خوابیدم.... اما بعدش دل گرفتگی اومد سراغم.....
غروب به مامان پیشنهاد آرایشگاه دادم و رفتیم پیش آرایشگر قدیمی مون... و بعد از ماه ها ابرو برداشتم 😁 کلا سالی دوبار ابرو برمی دارم چون چیزی درنمیاد! 🙁 لازمه بازم بگم کوفت تون بشه شمایی که ابروهای پر و پهن دارید 😭
پنجشنبه ۲۹ خرداد وارد روزای گل و بلبل شدم.....
اون روز با دوتا از دوستام قرار دورهمی گذاشتیم!
خاله کوچیکه اومد یه سر بهمون زد و شبشم زود خوابیدم!
جمعه ۳۰ خرداد هوس کیک کردم و توو تابه هپی کال یه کیک فوری درست کردم... قیافه نداشت، مزه ش هم اِی بدک نبود! فقط واسه رفع هوس خوب بود 😂
اون روزم به کارای شخصیم رسیدم.. برس هامو شستم، لاک دست و پام رو پاک کردم، ماسک صورت گذاشتم و یکمم جزوه ی کلاسِ مرحومم رو مرور کردم! 😁 کلاسم به خاطر کرونا از اسفند تعطیل شده و منم طرفش نرفته بودم!
شنبه ۳۱ خرداد صبحش دوش گرفتم.. لاک قرمز زدم و با زن داداش کوچیکه هماهنگ کردیم که موقع رفتن سرکار خودشو خواهرش و خواهرزاده ش باهام تا یه جایی بیان....
رفتم سرکار... اون روز بی حال بودم... دلم چای می خواست که آقای دکتر زحمتش رو کشیدن و تا چای آماده بشه برام توو ماگ بنفشم شربت آلبالو آوردن
دیگه ماگ بنفشم رو دوست ندارم! آخه اون روز دیدم رنگ و روش یه جوری شده و تنش یه عالمه پرز چسبیده! 😞 دلم می خواست به آقای دکتر بگم ماگم لای فرش بود آیا؟! 😂
بعد خودشون داشتن توو ماگ سبزشون شربت می خوردن.. گفتم این همونیه که اون سری گلدون شده بوداااا 😂
خندیدن 🙄
همینطور که شربت و چای می خوردیم و ایشون مشغول تست ها بودن گپ هم می زدیم......
اون روز، زودتر ازشون اجازه گرفتم و اومدم بیرون.... زن داداش کوچیکه و خواهرش اینا پیش ماشین منتظر بودن طفلی ها، چون قرار بود با هم برگردیم...
اون شب داداش کوچیکه واسه شام اومد پیش مون ❤ ساعت کاریش زیاده و ما دیگه کمتر می بینیمش ☹ یکم بعدش خانمش هم اومد و یکم پیش مون بودن....
یکشنبه ۱ تیر واسه ناهار داداش بزرگه اینا و زن داداش کوچیکه اومدن پیش مون.... قرار گذاشتیم فردا شبش به مناسبت روز دختر جشن بگیریم
رفتم سرکار و روان شناس خانم هم اومدن.... اون روز دو سه ساعت نشستیم بکوب گپ زدیم و یهو به خودمون اومدیم دیدیم اوه ساعتووو.....
ایشون رفتن و منم تعطیل کردم رفتم اسباب بازی فروشی... واسه نی نی استخر بادی و یه ماشین کوکی قرمز خریدم 😍
مغازه خیلی شلوغ بود و همه هم اومده بودن واسه دختراشون اسباب بازی بگیرن.. با دیدن دوتا پدر که با حساسیت داشتن واسه دختراشون کادو انتخاب می کردن هم ذوق کردم و هم دلم گرفت....
کاش یاد بگیریم دختر هم مثل پسر آدمه و ممکنه اشتباه کنه و به اسم غیرت دست و زبون مون رو دراز نکنیم!!!
دوشنبه ۲ تیر بابا صبحش با چند تا از دوستاش رفتن جنگل واسه چیدن تمشک جنگلی 😍 یعنی عاشقشم 😍
به کارای شخصیم رسیدم و دوش گرفتم
رفتم سرکار.... اون روز حال آقای دکتر خوب نبود! چند بار پرسیدم چی شده؟! اما جواب ندادن! بعدشم که رفتن....
دخترخاله پیام داد کلینیکی بیام پیشت؟
گفتم بدو بیا 😁
اومد یکم گپ زدیم و عکس بازی کردیم و یهو یه جریانی رو بهم گفت که حالم گرفته شد..... یه آقایی از آشناها رفته به دخترخاله دایرکت داده و در مورد من سوال کرده!
خیلی وقت پیش توو یه پست بهش اشاره کرده بودم! همونی که توو مجتمع باهاش روبرو شدم و دنبالم راه افتاد و تا مرز سکته رفته بودم.... روزی که توو مجتمع دیدمش اگه اشتباه نکنم زمستون ۹۷ بود! بعدش دیگه فکر می کردم بی خیالم شده! اما الان متوجه شدم نخیر! 😥
بعدش کلینیک رو تعطیل کردیم و رفتیم قنادی واسه جشن روز دختر کیک گرفتم... دخترخاله همون جا ازم جدا شد و رفت، حتی نذاشت برسونمش...
اومدم خونه، کیک رو گذاشتم توو یخچال و کادوها رو آماده کردم
واسه شام داداش کوچیکه اینا اومدن پیش مون...
از شام مون یه ظرف بردم بالا واسه داداش بزرگه اینا اما نی نی دیگه نذاشت برگردم پایین!! عین کوآلا چسبیده بود بهم 😍 با کلی ترفند و فیلم بازی کردن و تقلید صدا و این جنگولک بازی ها بردیمش حموم و تا در حموم بسته شد منم دوئیدم اومدم پایین 😂
نیم ساعت بعدشم با کیک و فشفشه و کادو رفتیم خونه ی داداش بزرگه اینا 😍
سه شنبه ۳ تیر صبحش به کارای تست رسیدم و بعد از ظهر رفتم سر کار.....
توو مجتمع مون یه آقایی هست که مدل ماشین منو داره اما رنگش به چشم من بادمجونی می اومد 😍 مال من سفیده..... چند روز بود دنبال این آقا بودم تا ازشون سوال کنم ماشینش رو با مال من عوض می کنه؟! 😜 چه توقع هایی 😂
اون روز جلوی آسانسور منتظر بودم که دیدم این آقا از جلوم رد شد... پریدم دنبالش و صداش کردم توو راه پله وایساد 😁 گفتم میشه بدونم رنگ ماشین تون توو سند چی قید شده؟!
فکر کردن و گفتن قهوه ای سیر! 😐😐😐
گفتم آآآهااااااااااان من فکر می کردم بادمجونیه!
با خنده گفتن نههههههه
هیچی دیگه، کاخ آمال و آرزوهام فرو ریخت 😂
رسیدم کلینیک و یکم بعد خود آقای دکتر شروع به صحبت کردن و مثلا شفاف سازی کردن!
به حرفاشون کامل گوش دادم... اما در نهایت بهشون گفتم "نوشدارو پس از مرگ سهراب"
گفتم سعی می کنم درک تون کنم، می دونم شرایط سختی داشتید و دارید، اما نمی تونم بهتون حق بدم، دلایل تون برام قانع کننده نیست!
به نظرم هر چقدرم شرایط سخت باشه، آدم نمی تونه به اسم ِ توو لاک خودش بودن و دل و دماغ نداشتن و فشار روحی و چی و چی، ماه ها از اونی که ادعا می کنه دوسش داره و تنها بهونه ی زندگیشه، فاصله بگیره!
شاید اشتباه می کنم ولی به نظرم بلاتکلیف گذاشتن یه آدم، نهایتِ بی انصافیه!
بهشون گفتم کافی بود همون چند ماه پیش فقط توو یه جمله برام توضیح می دادید... گفتم یعنی به نظر شما من انقدر بی درک و شعور بودم که ترجیح دادید سکوت کنید و چیزی بهم نگید؟!
گفتن اشتباه کردن و می دونن ازشون دلخورم..... اما خب چه فایده؟! گفتم شما چند ماه کشیدید کنار پس بازم می تونید تکرارش کنید!
گفتم نمی خوام اذیت تون کنم، به عنوان یه دوست کنارتون هستم و هر کمکی از دستم بربیاد کوتاهی نمی کنم اما بیشتر از اون نه!
موقع برگشت بنزین زدم و رفتم خونه.... اون شب زن داداش بزرگه و نی نی واسه شام اومدن پیش مون....
چهارشنبه ۴ تیر رفتم سرکار... آقای دکتر هم بودن! خودشون زنگ زدن به روان شناس خانم و گفتن امروز رو نیاید!
حال شون یه جوری بود... نشستن سر تست ها و اون وسطا گپ هم می زدیم.... بعدشم رفتن جلسه ی کاری شون.....
قبلش گفتن با هم میریم؟!
گفتم نه!
اما وقتی رفتن یهو دچار عذاب وجدان شدم 😐
دیگه همین بهونه شد و یهو پر از انرژی منفی شدم و هق هقم رفت آسمون.... گریه می کردم هااااا، نفسم بالا نمی اومد.....
تعطیل کردم رفتم خونه.... از قبل یه ظرف بستنی سنتی توو فریزر بود، اونو آوردم و تا تهش خوردم 😑
اون شب دلم از چند تا چیز شدید گرفته بود.... فکر کنم یکی دو ساعت اشک فشانی کردم و در نهایت یه دوست زنگ زد با مسخره بازیش منو خندوند و حالم جا اومد 😁
پنجشنبه ۵ تیر لاکمو پاک کردم، اتاقم رو گردگیری و جارو کردم و دوش گرفتم.... عصر یه کوچولو خوابیدم و بعدش آماده شدم رفتم خونه ی دوستم.....
واسه من همین دوتا دوست واقعی موندن 💗
دو سه ساعت کنار هم گفتیم و خندیدیم و درد دل کردیم و برگشتیم خونه... سر راه هله هوله هم گرفتم که یه موقع بی آذوقه نمونم 😁
جمعه ۶ تیر قرار بود خاله ها و بچه ها واسه عصرونه به صرف آش ترشی بیان خونه مون...
صبح زود بابا با دوستاش رفتن کوهنوردی..... منم رفتم یه سری خرید انجام دادم و برگشتم مشغول درست کردن کیک شکلاتی شدم.... مامان هم یه دسر خنک درست کرد.....
عصر خاله ها و دخترخاله ها اومدن و دور هم خوش گذشت...
شنبه ۷ تیر اتاقمو مرتب کردم و دوش گرفتم.... بمیرم واسه خودم که به خاطر ریزش موهام که نمی فهمم دلیلش چیه مدام یه دستم جاروبرقیه 😥
واسه ناهار داداش بزرگه اینا اومدن پیش مون... بعدش لاک بنفش زدم و آماده شدم رفتم سرکار.....
آقای دکتر هم اومدن و کماکان حال شون یه جوری بود.... یکی دو ساعت توو اتاق شون بودن و منم توو سکوت توو افق محو بودم 🙄 بعد از دو ساعت رفتم جلوی در اتاق شون گفتم بیاید دیگه، حوصله م سر رفته!!!
ایشون که اومدن، منم خداحافظی کردم اومدم خونه 😂
هدف فقط آزار ایشون بود که حاصل شد 😂 ولی خدایی خنده شون گرفته بود 😁
یکشنبه ۸ تیر رفتم سرکار.... اون روز تلگرام هم نصب کردم، یعنی مجبور شدم چون کلاسم به صورت آنلاین از سر گرفته شد و استاد اعلام کرد فیلم ها رو توو کانال تلگرام می ذاره! 😒
من دو سه جلسه از بچه ها عقب بودم! اون روز فیلم ها رو دانلود کردم تا درس رو از سر بگیرم....
روان شناس خانم هم نیومد! بدون هیچ اطلاعی!!!
اون شب، بعد از شام، داداش بزرگه اینا اومدن پیش مون و منم از کارت داداش بزرگه یه سری خرید اینترنتی انجام دادم... کارت خودم رمز پویا نداره!
آهان اون روز فیلم "به شکل آب" (the shape of water) محصول ۲۰۱۷ رو هم دیدم که بد نبود
دوشنبه ۹ تیر به اتاقم رسیدم و دوش گرفتم... ظهر یه ساعت خوابیدم و بعدشم ناهار و بعدم سرکار.....
آقای دکتر هم اومدن و نشستیم سر درس و مشق مون 😁 ایشون واسه یکی از کارگاه های مهم شون و منم واسه کلاسم....
وسطاش سرِ درد دلمم باز شده بود و یکمم در موردش گپ زدیم...
یه جایی نگهبان مجتمع همراه با اِم دی اِف کار اومدن برای بررسی طرح آقای دکتر! در موردش صحبت کردن و به توافق رسیدن و رفتن...
آخرای ساعت کاری گفتن نیمرو می خوری؟! 🙄
گفتم شاید دو لقمه خوردم! و در ادامه گفتم البته باید ترسید از همین دو لقمه ها 😂
هیچی دیگه، نیمرو زدن و نشستیم نوش جان کردیم....
حس کردم بی قرارن و هی می خوان یه چیزی بگن اما نمی تونن! منم به روی خودم نیاوردم و اومدم خونه!
شب حدود ساعت ۱۱ تا ۱۲ مشغول کارای تست ها بودم که آقای دکتر پیام دادن! فکر کنم دلشون بود........
منم آب پاکی رو ریختم روو دست شون و گفتم به نبودن تون عادت کردم و از نظر من همه چی تموم شده ست!
پرسیدن کسی اومده توو زندگیت؟!
گفتم نه ولی بدم نمیاد یکی بیاد!! (می دونم یکم بی رحمانه بود اما خب آدما حق انتخاب دارن و وظیفه ندارن معطل ما بمونن)
سه شنبه ۱۰ تیر صبحش ادامه ی تست ها رو انجام دادم و بعدش نشستم سر درسای خودم....
یکی از بچه های کلاس تماس گرفت که اگه میشه بیاد کلینیک تا فیلما رو ازم بگیره!!! حالا خوبه من ازشون عقب هم بودم 😅
اون روز رفتم سرکار.....
آقای دکتر با یه جعبه شیرینی و یه حال گرفته اومدن.... شیرینی رو گذاشتن روو میزم، چای درست کردن و رفتن توو اتاق شون! سرسنگین بودن 🙄
یه نیم ساعت یه ساعتی که گذشت بهشون اس ام اس دادم قهرید؟!
جواب دادن نه قهر چرا؟!
و همزمان اومدن که برن واسه خودشون چای بریزن، دیدم به زور دارن جلوی خنده شون رو می گیرن 😂
بعدش رفتن دنبال یه کاری و منم زودتر تعطیل کردم اومدم خونه
چهارشنبه ۱۱ تیر دوش گرفتم و داداش بزرگه اینا واسه ناهار اومدن پیش مون...
همون جا هم رفتیم توو پارکینگ تا مثلا نی نی واسه اولین بار توو استخرش آب بازی کنه... اما چشم تون روز بد نبینه.....
با بدبختی از بالا چند تا سطل آب گرم بردیم پایین چون پایین آب گرم قطع بود.. زن داداش بزرگه رفت کلی عروسک و اسباب بازی آورد ریخت توو آب تا نی نی کیف کنه اما نی نی؟!
همین که گذاشتیمش توو استخر یهو گریهههههههه 😐
کلی براش ادا درآوردیم و آب به سر و رومون ریختیم و نی نی متعجب نگامون می کرد 😐
ایشون همونی بود که با کله می دوئید سمت دریا و به زور باید جلوشو می گرفتیم! همون که اون روز توو روستا هی دلش می خواست بره توو رودخونه اما چون لباس نداشت نذاشتیم! 😐
اصلا از استخرش خوشش نیومده بود! حالا جالب اینجاست وقتی داشتن بادش می کردن اجازه نمی داد کسی به استخرش دست بزنه! اما حالا که تووش آب ریخته بودیم یهو خار گرفته بود 😒
بعد از ظهر رفتم سرکار....
آقای دکتر ناراحت بودن! یکم بعد روان شناس خانم هم اومدن.....
مراجعه کننده ی راه دور هم داشتیم که اومدن تست شون رو انجام دادن و رفتن.... بعدشم همکلاسیم همراه با خواهرش اومدن برای گرفتن فیلم ها.... از آقای دکتر اجازه گرفتم و رفتیم توو اتاق شون.....
فیلما رو براشون ریختم روو فلش و در مورد کلاس یکم گپ زدیم... بعد از رفتن شون، روان شناس خانم هم رفتن... آقای دکتر هم گفتن یه سر میرن پایین که گفتم برگردید کارتون دارم!
چند دقیقه بعد برگشتن.... توو اون فاصله از توو کشو ۳ تا پاک کن ریزه میزه درآوردم و داشتم باهاشون بازی می کردم......
یکی از مراجعه کننده های ثابت مون یه مادر و دختربچه ش بودن... یه روز این دختربچه با یه قوطی پر از این پاک کن ها اومده بود... ۳ تاش رو داد به من و گفت یادگاری نگه دار تا با دیدنش به یاد من بیفتی 💗
اون روز این ۳ تا پاک کن رو برداشتم گذاشتم توو کیفم..... آقای دکتر مشغول آواز بودن توو اتاق شون! که گفتم بیاید حرف بزنم میخوام برم!
در مورد ناراحتی شون پرسیدم و در موردش یکم صحبت کردیم.... وسط صحبت هامون اون خانم دکتر مذکور هم زنگ زدن! که ایشون جواب ندادن!
ولی خب واضحه بعد از رفتنم خودشون باهاش تماس گرفتن حتما!
آهان اون روزی که حرف زدیم و ایشون شفاف سازی کردن، در مورد خانم دکتر هم حرف زدیم... ایشون کماکان میگن از خانم دکتر خوششون نمیاد!
منم بهشون گفتم نوع برخوردتون چیز دیگه ای میگه! حتی گفتم هر چیزی هم بین تون باشه به خودتون مربوطه ولی خب مشخصه خانم دکتر بهتون علاقه داره و خب این خوبه دیگه 😏
اومدم خونه و شام اون شب با من بود..... بعد از شام هم داداش کوچیکه اینا اومدن پیش مون....
پنجشنبه ۱۲ تیر صبحش به کارای شخصیم رسیدم... فیلمای کلاسم رو نگاه کردم و بعدشم به مناسبت سالگرد ازدواج مامان و بابا کیک نارگیلی درست کردم که شدیدا مورد استقبال قرار گرفت 😁
عصر با نی نی توو پارکینگ توپ بازی کردیم و یکمم به بهونه ی آب دادن به باغچه آب بازی کردیم و کلی کیف کرد 😍
جمعه ۱۳ تیر به ادامه ی کارهام رسیدم... بعدش نی نی اومد بازی کردیم و واسه ناهار هم داداش کوچیکه اینا پیش مون بودن....
عصر اتاقمو تمیز کردم، لاکمو پاک کردم، ناخنام رو سوهان کشیدم و دوش گرفتم....
امروز شنبه ۱۴ تیر... صبح بسته ی خرید اینترنتیم رسید....
واسه ناهار زن داداش بزرگه و نی نی اومدن اینجا... کلی با نی نی بازی کردیم ❤
کلینیک هم فعلا به خاطر تعمیرات و تغییرات تعطیله! به نفعم شده چون می تونم بشینم سر درسم و عقب افتادگی هام رو جبران کنم، ان شاءالله
...
می دونم بازم طولانی شد! به بزرگواری خودتون ببخشید 💖
- ۹۹/۰۴/۱۴
هدیههههههه چقدر خوشحال شدم آخه نوشتی😍😍😍
برای ما هم شفاف سازی کردی😍😄
اسم خانم دکتر میاد دچار خشم میشم، چرا؟!🙇🏼♀️🤦🏼♀️